نماد سایت انجمن نجات

قصه تلخ و عبرت آمیز ما

انجمن نجات خوزستان

گفت و شنود اعضای انجمن نجات خوزستان با دانش آموزان دبیرستان امام علی

روز چهارشنبه دوازدهم آذرماه بعد از هفته ها هوای آلوده و غبار آلود شهر من اهواز که نفس را در سینه ها حبس و شرایط زندگی را مختل ساخته بود، فرصتی بدست داد تا به اتفاق همکارم به یکی از دبیرستان های شهر اهواز رفته و با دانش آموزان از نزدیک گپ و گفتگوی صمیمی داشته باشیم. ورود به حیاط مدرسه و نواخته شدن زنگ کلاس و تقلاهای مدیر که تلاش می کرد دانش آموزان را سریع تر به سر کلاس بفرستد من را به سالهای دوری برد که بعداز اتمام دوران راهنمایی و در حالیکه 15 بهار از زندگی ام می گذشت وارد دبیرستان شده بودم.

به اتفاق همکارم وارد یکی از کلاس ها شدیم، دانش آموزان با همان شیطنت های دوران بچگی روی صندلی های خود نشسته بودند. آنها برخلاف انتظار بجای معلم با میهمانان ناخوانده ای مواجه بودند که برایشان نا آشنا و غیر موجه به نظر می رسید. هر کدام در خلوت خودشان و در حالیکه نگاه های نافذشان را به ما دوخته بودند بدنبال این پاسخ بودند که چه نقطه مشترکی بین ما وجود دارد. با فضای کلاس و شیطنت های دانش آموزان چندان غریبه نبودیم چرا که در سالهای دور ما هم با نشستن در همین کلاس ها این دوران را تجربه کرده بودیم . تنها وجه تمایز این کلاس با کلاس های دوران ما صندلی های فردی بجای نیمکت که سه نفر از ما را در خود جا می داد و تابلو سفید و ماژیکی بود که بجای تخته سیاه و گچ دوران دانش آموزی ما بچشم می خورد.

تلاش کردیم برای شکستن سکوت و شک و تردید و انتظار دانش آموزان و علامت سوالی که در ذهن آنها ایجاد شده بود خودمان را معرفی کنیم. بعد از معرفی خودمان و توضیح مختصری از پروسه جذب و جدایی خودمان از تشکیلات مجاهدین خلق به موضوع شیوه های فریب گروه رجوی در فضای مجازی با بیان نمونه هایی از آن اشاره کردیم که خیلی برای دانش آموزان جذاب و جالب و غیرمنتظره بود. طرح یک سوال از طرف یکی از دانش آموزان که تا آن موقع خیلی آرام و ساکت غرق در افکار خود بود من را بدنیای دانش آموزی و آشنایی با مجاهدین خلق برد. دانش آموز سوال کرد چرا و چگونه فریب مجاهدین را خوردید؟ مگر روی انتخابتان فکر نکرده بودید؟

با طرح این سوال از طرف یکی از دانش آموزان گویی تمامی قدرت عالم در پتکی سنگین جمع و بر سرم کوبیده شد، روح و روانم از کلاس پر کشید و من را به گذشته بسیار دور دانش آموزی و درس و کلاس مدرسه برد. با خود گفتم کاش در همان سالهای دانش آموزی می ماندم. کاش باز می گشتم به اول مهر آن سالیان و هیجان زده منتظر زنگی میشدم که ما را در صفی منظم به کلاس درس می برد. یاد هیاهوی همکلاسی ها، معلم های مهربان و صبور، ناظم های دلسوز و مدیرهای دوست داشتنی. بوی کتاب های نو و خرده پاک کن های بغل دستی، صدای قدم زدن های معلم در کلاس و طنین زنگ تفریح ، شور و شوق دویدن به حیاط مدرسه ، بازی با بچه ها، یاد قهر و آشتی با همکلاسی ها ، تقسیم لقمه نون پنیر و گردویی که مادر اول صبح در کاغذ روغنی پیچیده و در کیف مان می گذاشت. دلم برای روزهای اول شروع مدرسه تنگ شده بود. وقتی که یک گوشه حیاط مدرسه می ایستادی و یکی از بچه ها می آمد و با حالتی خجالتی می پرسید با من دوست می شوی؟ بوی دفتر حساب و مشق های ناتمام، بوی نمره های بیست، بوی شوق کودکانه، بوی دوستی و رفاقت و مهر و محبت.

غرق در این افکار بودم که صدای گرفته دانش آموز در گوشم طنین افکن شد. چگونه شد که فریب مجاهدین را خوردی و جذب آنها شدی؟ از دالان زمان به سال 58 برگشتم. به بندر امام که در گویش محلی به آن بندر شاهپور گفته میشد. شهری با پتروشیمی و مجموعه تاسیسات بندری که بزرگ ترین قطب اقتصادی کشور محسوب میشد و البته مردمی فقیر با سطح زندگی غیرقابل باور! گویی سهم مردم در بندری که بر آبهای نیلگون خلیج همیشه فارس بنا گذاشته شده بود فقط فقر بود و گرسنگی؟ تابستانها بعد از تعطیلی مدارس به همراه دیگر دانش آموزان برای کمک به گذران امور زندگی خانواده مجبور بودیم در اسکله ها کار کنیم. همیشه این سوال در ذهن من بود که چرا از آن همه درآمد که به خزانه دولت می ریزد سهمی نصیب ما نمیشود؟ چرا در کنار بزرگ ترین مجتمع پتروشیمی خاورمیانه سفره مردم خالی است؟

در جستجوی پاسخ به این سوال ها تحولی بزرگ بنام انقلاب اتفاق افتاد. و من گویی پاسخ سوالات خود را یافته بودم. در تلاش برای بدست آوردن پاسخ با جریان مجاهدین خلق آشنا شدم و تحت تاثیر شعارهای فریبنده آنها قرار گرفتم. جامعه بی طبقه توحیدی، حمایت از کارگران و دهقانان و اقشار ضعیف و زحمتکش و از همه مهم تر برقراری حکومتی عادلانه با معیارهای های ارزشی امام علی من را بسوی آنها کشاند و بدنبال آن تصمیم های احساسی و غیرمنطقی بعدی من را از کانون گرم خانواده و مسیر علم و پیشرفت و ترقی و آزادی حق انتخاب به اسارتگاه اشرف کشاند. جایی که بیش از 22 سال از بهترین سالهای عمرم در برهوت افکار پوچ رجوی تباه شد. و بعد از قریب به 25 سال مجددا به مسیر درستی بازگشتم که اگر چه تاوان سنگینی در قبال آن پرداختم ولی باز خوشحال هستم که زندگی جدیدی را بار دیگر در کنار همسر و دختر نازنیم شروع کردم. و اینک بخود می بالم که این فرصت را بدست آورده ام که این تجارب تلخ ولی عبرت آموز را در اختیار نسل جدیدی از دانش آموزان بگذارم که روزگاری با آنها سرگذشت مشترکی داشتم.

بخود که آمدم دیدم قطرات اشکی از چشمان دانش آموزی که در اول جلسه من را خطاب قرار داده بود به آرامی جاری میشود. از نگاه او و دیگر دانش آموزانی که یک زنگ از کلاس خود را در کنار ما گذرانده بودند فهمیدم که معنای قصه تلخ و عبرت آمیز ما را بخوبی فهمیده اند و آنها دیگر همانند ما چه در عرصه اجتماعی و چه در فضای مجازی فریب مجاهدین را نخواهند خورد. با دنیایی از شوق و امید و با آرزوی حضور بر سر کلاس درسی دیگر مدرسه را ترک کردیم.

علی اکرامی

خروج از نسخه موبایل