مصاحبه با خانم بتول سلطانی – قسمت سوم

بنیاد خانواده سحر: خانم سلطانی با سلام و آرزوی موفقیت برای شما. در جلسه پیش پروسه جدایی شما از سازمان مرور شد. لطفا درباره اولین ملاقات با خانواده تان و مسائل مرتبط با آن و فعالیت تان در بنیاد خانواده سحر توضیح بدهید.

خانم بتول سلطانی: از اشرف که خارج شدم، دنیای دیگری بود. امکان آمدن خانواده و ملاقات با آنها فراهم شد. خیلی فضای عجیبی بود. خانواده یک موهبت الهی است. پدر، مادر، برادرها و خواهرها که هر کدام یک دنیا احساس هستند. من متوجه شدم در حق اینها چقدر ناروا تنظیم کرده ام و چقدر از بابت موضوع من اذیت شده اند و حتی متوجه شدم، بابام سکته کرده و این عجیب بود چون اصلا در خانواده ما تا حالا کسی سکته نکرده بود. ولی مثلا پدرم بر اثر سکته فوت کرده و یا مادرم خیلی مریضی متحمل شده و یا وقتی خانواده ام را دیدم فهمیدم چقدر در این سالیان آنها را اذیت کرده ام. من خیلی انگیزه داشتم که در این مسیر کمکی کرده باشم چون می دیدم در سازمان هنوز که هنوز است به چه شیوه هایی حتی با فریب کاری و سوء استفاده از روابط عاطفی، جوانان این مملکت را به دام می اندازند و می برند ناخواسته راه ها و پل های پشت سرشان را خراب می کنند و اگر کسی هم بخواهد از اینها جدا بشود، آینده سوزش می کنند که آینده ای نداشته باشد و این فرد مجبور بشود تا آخر عمرش را در سازمان بماند.

من خودم می توانستم بعد از جدایی دنبال یک زندگی خوب و بی دردسر بروم. ولی خودم انگیزه داشتم برای اینکه بمانم و به این بچه ها کمک کنم. چه بچه هایی که هنوز نرفته اند اما ممکن است توی تور سازمان بیفتند. امثال کسانی مثل خودم، که اگر می دانستم سرنوشت و فرجامم این می شود و چه کسانی که واقعا در این پادگان فرقه ای گرفتارند و علیرغم آن خنده ای که دارند و یا پرچمی که تکان می دهند می دانم که در درون شان چه می گذرد و خیلی از آنها خسته اند و خیلی از آنها در رودربایستی و تعارف و یا ترس از مارک خوردن مانده اند و نمی دانند چکار کنند. اسیر و گرفتارند یا حتی کسانی که توانستند خودشان را بیرون بکشند و به جایی برسانند آنها هم مشکلات خاص خودشان را دارند یعنی سازمان در دنیا کاری کرده که اینها را قبول شان نمی کنند. یعنی اینها مثل کوهی هستند که باید پای آن بنشینی و ذره ذره بکنی. من متوجه شدم بنیادی تاسیس شده به نام بنیاد خانواده سحر که من ارتباط گرفتم با این بنیاد و خواستم به آنها کمک کنم و به این ترتیب من عضو این بنیاد شدم و در حال حاضر یکی از سخنگویان آن هستم. در این رابطه فعالیت هایی هم داشتم از جمله در ارتباط با همین بیناد یک سفر به ترکیه داشتم و توانستم در آنجا با افراد جداشده که به لحاظ قانونی و مالی مشکلاتی داشتند ارتباط داشته باشم. که گزیده آن فعالیت هایم در آن مقطع که در ترکیه بودم در سایت ایران اینترلینک منعکس شده است. در آنجا یک سری کارها و مصاحبه هایی را همراه با آقای مسعود خدابنده مبتکر بنیاد خانواده سحر داشتیم. سختی راه را کوبیدیم، برای اینکه راهی برای جداشده های سازمان باز بشود تا بتوانند راهی به جامعه آزاد پیدا بکنند و دنبال زندگی خودشان بروند. سفری هم همراه با آقای مسعود خدابنده به کرکوک و اربیل و سلیمانیه و دهوک داشتیم و دیدارهای متعددی با جداشدگان در این شهرها انجام دادیم که گزارشات آن سفر هم منعکس گردیده اند. بار دوم که اخیرا خود من به شمال عراق مسافرت داشتم برای کمک به همین بچه ها بود. آنجا توانستیم باز ملاقات هایی را با یک سری از همین نمایندگان احزاب کردی و یک سری روزنامه ها و مجامع بین المللی انجام بدهیم تا بتوانیم یک راه و بستری برای کمک به این بچه ها فراهم کنیم. با تعداد خیلی زیادی از آنها ملاقات و صحبت کردم از وضعیت زندگی شان در سلیمانیه و همین طور به اربیل مراجعه داشتیم و از وضعیت زندگی و دردها و رنج هایشان آشنا شدم. و الان هم تمام هم و غمم در این مسیر کمک به این بنیاد است و همین طور کمک به این بچه های جداشده.

من می بایستی با همسرم تعیین تکلیف می کردم، وظیفه داشتم به کمکش بروم، نجاتش بدهم. چون به هر حال می دانم او هم با چه انگیزه ای رفت و سرانجامش چه شد. از خانواده اش کمک گرفتم و در تماس با ایران از آنها دعوت کردم در عراق حاضر شوند. مدتی را منتظر شدم تا اینکه برادر شوهرم و شوهر خواهرش و یکی از بستگان اش به عراق آمدند و با هم به قرارگاه مراجعه کردیم که خود این داستان مراجعه به قرارگاه و برخوردی که از طرف این سازمان صورت گرفت اصلا جای بحث مفصل و جای صحبت جداگانه ای دارد که باید یک بخش جدا به آن اختصاص داد از برخوردی که با ما شد و نحوه تنظیمی که آنجا انجام دادند و سناریویی که طراحی کرده بودند و اصلا صحنه ای که آنجا پیش آوردند که الان من توی این بخش وارد آن نمی شوم.

یک بخشی از فعالیت ها و کارهایم هم به حکم انسانی است به خاطر اینکه می دانم سازمان بچه هایم را گروگان گرفته و آنها را در کنترل ذهنی خودش گرفته است. مطلع شدم که ستاره دخترم را به زور به عراق آورده اند. من می دانم دخترم اصلا نمی خواست به عراق بیاید. آنها به خاطر اعمال فشار بر روی من خیلی دوست داشتند قبل از اینکه من TIPFپسرم میعاد می گوید که چطور است که من 16 ساله شده ام ولی نمی دانستم خواهر دارم، نمی دانستم پدر دارم و نمی دانستم مادر دارم. حالا نمی دانم چه خبر شده که من دارای پدر شده ام و مستمر از من دعوت می کنند بروم پدرم را در عراق ببینم و حالا خواهر پیدا کرده ام. آن هم در یک کشور اروپایی دیگر. یعنی سازمان تا حالا به او نگفته بود که یک خواهر دارد و یا به خواهرش نگفته بود که او یک برادر دارد. ولی الان که منافع خودشان اقتضاء کرده برای اینکه آنها را در برابر من قرار بدهند، آنها را آورده اند و رویشان کنترل گذاشته اند و یا مثلا دخترم را آورده اند تا روی برادرش کار کند. پسرم مرتب با من چت می کرد اما حالا تلفن و موبایلش را گذاشته روی پیام گیر و پای چت هم نمی آید. یعنی به این ترتیب دارند اینکار را می کنند تا من را از پا در آورند. آنها میخواهند من سکوت کنم و به جداشدگان کمک نکنم. من البته در کنار فعالیت هایم اشاره کردم که سعی میکنم تا بتوانم واقعیت ها را برای بچه ها یم بگویم. آنها خودشان اختیار دارند هر کجا که دوست دارند زندگی کنند، اما من حداقل باید واقعیت ها را به آنها بگویم تا آنچه سازمان دارد توی ذهن آنها می کند را بر ملا کنم. یکی دیگر از کارهایم این است که در آینده به یکی از کشورهای اروپایی بروم تا مسئله را از نظر حقوقی دنبال کنم تا بتوانم با آنها بعد از 17 سال ملاقاتی داشته باشم. پسرم 6 ماهه بود که سازمان او را از من جدا کرد. من 17 سال است آنها را ندیده ام. دلم خیلی برایشان تنگ شده و برای دیدار با آنها لک زده است. ولی چه کنم که الان شرایط این طوری شده است و فرقه تروریستی رجوی از هیچ جنایتی در حق جداشدگان فروگذار نمیکند.

خروج از نسخه موبایل