ناگفته‌هایی از سازمان مجاهدین خلق

شاید کمتر کسی در جامعه وجود داشته باشد که اسم عزت مطهری(شاهی) را نشنیده باشد و یا کتاب خاطرات او را مطالعه نکرده باشد. شخصیتی که به جرات می توان او را «اسطوره مقاومت» در ایران نام نهاد. گفتگوی ذیل پیرامون «فراز و فرود» سازمان مجاهدین خلق از پیدایش تا اوایل دوران انقلاب می باشد.

*فارس: ابتدا در مورد شگل گیری سازمان مجاهدین خلق توضیحاتی بفرمائید؟

*عزت‌شاهی: اینها تقریبا سال‌های 42 یا 43 مطرح شدند اما وجود خارجی نداشتند و از افراد وابسته به نهضت آزادی به حساب می آمدند. بعد از قضیه 15 خرداد42 نیروهای نهضت آزادی دستگیر شدند و به زندان رفتند. از همین زمان میان قشر پیر و جوان این نهضت اختلاف افتاد.

قشر پیر معتقد به کارهای قانونی پارلمان تاریسم(تاکید بر اهمیت پارلمان) بودند آقایان طالقانی، سحابی، بازرگان جزء اینها بودند. اما قشر جوان به این نتیجه رسیده بودند که کارهای قانونی و قانون اساسی و پارلمان، جوابگو نیست. رژیم به حدی دیکتاتوری می‌کند که با این چیزها مشکل حل نمی‌شود باید حالت براندازی ایجاد شود.

نهضت آزادی حتی تا سال 57 و 58 معتقد به قانون اساسی بودند و به رژیم سلطنتی اعتقاد داشتند حتی وقتی شاه رفت اینها می‌گفتند: شورای سلطنت باقی بماند و ولیعهد جایش را بگیرد. اینها جزء دار و دسته برانداز نبودند. بازرگان بعد از انقلاب نخست‌وزیر شد اما به سیاست غرب معتقد بود و با ارگان های انقلاب مثل کمیته و سپاه شدیدا مخالف بود.

قشر جوان نهضت آزادی آقایان: حنیف‌نژاد، بدیع زادگان، ناصر صادق و… بودند کم کم از همان زندان خط خود را جدا کردند و ظاهرا آقای بازرگان در دفاعیه‌اش مطرح کرده[خطاب به رژیم]: این آخرین گروهی است که شما محاکمه می‌کنید و این گروه معتقد به قانون اساسی و رژیم سلطنتی است. اگر دست از کارهای‌تان بر ندارید و آزادی ندهید از این پس با گروه‌هایی رو به رو می‌شوید که اعتقادی به سلطنت و قانون اساسی ندارند، این استنباط خودش بود.

بعد از آن قضایا نسل جوان به سمت مبارزه مسلحانه کشیده شد. البته یک مقدار هم تحت تاثیر مسایل ویتنام، الجزایر و سازمان آزادی بخش فلسطین هم بودند. اینها تصمیم گرفتند مقدمات امور مسلحانه را پایه‌ریزی کنند، داخل زندان یکسری مطالعه کردند. بعد از آزاد شدن جوان ها دور هم جمع شدند و کلاس گذاشتند. مقدمات تشکیلات را انجام دادند وتا سال 47 تقریبا به مرحله عضو‌گیری رسیدند. از دانشگاه‌ها یا بچه‌های خودشان عضو می‌گرفتند.

تا سال های بعد از 50 وضعیت روشن فکری در سطح دانشگاه‌ها به نحوی بود که بیشتر چپی‌ها حاکم بودند. مذهبی‌ها در اقلیت محیط دانشگاه بودند، نماز خواندن زیاد رایج نبود. خیلی از مذهبی‌ها احساس حقارت داشتند، اگر هم نماز می‌خواندند در خانه نه در محیط دانشگاه.

مساجد دانشگاه بیشتر خوابگاه و محل استراحت بود. افرادی که در آنجا نماز می‌خواندند یا خیلی از خود گذشته بودند یا اصلا سیاسی نبودند. از این نوع افراد معمولی بودند، نه به این خط کار داشتند نه با آن خط. از سال 47 کارهای این آقایان شروع شد عضو‌گیری و مطالعات آغاز شد. نهج‌البلاغه و آیات قرآن را می‌خواندند و در سال 47 و 48 تصمیم به مبارزه گرفتند.

معتقد بودند مبارزاتی که تاکنون صورت گرفته علمی نبوده، مبارزه‌ی ما باید علمی باشد. می گفتند تا آن زمان مبارزه در حد منبر و سخنرانی و اعلامیه و در حد اخلاقیات (واجب و مستحب) بود. اینها روحانیت را قبول نداشتند و آنها را مرتجع و محافظه کار می‌دانستند.

*فارس: این تفکر را از بزرگان شان به ارث برده‌ بودند؟

*عزت‌شاهی: بله، از اول این طور بودند. خود نهضت آزادی هم تقریبا منهای روحانیت بود.

*فارس:پس چطور آقای طالقانی را پذیرش کردند؟

*عزت‌شاهی:دید شان نسبت به آقای طالقانی به عنوان یک شخصیت سیاسی بود تا یک فرد روحانی – مذهبی. اینها منهای روحانیت بودند، می خواستند خودشان این را تعریف کنند و یاد بگیرند.

در هیچ یک از حرف‌ها و نوشته های‌شان مجاهدین خلق را پیدا نمی‌کنید که گفته باشند ما می‌خواهیم حکومت اسلامی تشکیل دهیم. آنها معتقد به جریان اسلامی نبودند. مبارزه‌شان یک مبارزه اجتماعی بود نه مذهبی. می‌خواستند با امپریالیسم و سرمایه‌داری مبارزه کنند. لذا با کمونیسم‌ها وحدت استراتژیک داشتند. نهایت ایده‌آل شان جبهه‌ی آزادی بخش الجزایر بود که همه گروه ها در آن بودند در اصل می خواستند منهای مذهب باشند. منتهی آنها معتقد بودند چون جامعه ایران یک جامعه مذهبی است و باید از همین کانال در مردم نفوذ کرد.

*فارس:پس سازمان مجاهدین از ابتدا دنبال ایدئولوژی چپ بود؟

*عزت‌شاهی: بله، علت اختلاف من با دیگران همین است. اینها از اول ریشه نفاق داشتند، بعضی از آقایان می‌گویند: افراد ابتدای این سازمان خوب بودند و بعدی‌ها مثل تقی شهرام یا مسعود رجوی سازمان را منحرف کرده اند. اگر مسعود رجوی خراب کرده باشد، خودش عضو کمیته مرکزی قبل از دستگیری و قبل از سال 50 است!

*فارس:شما چه زمانی متوجه انحراف اینها شدید؟

*عزت‌شاهی:اواسط 51 فهمیدم و به خیلی از آقایان هم گفتم. اما نه تنها قبول نکردند بلکه مرا محکوم هم کردند.

*فارس: چگونه متوجه شدید؟

*عزت‌شاهی: موسسین این سازمان سه نفر بودند. آقایان حنیف‌نژاد، سعید مسحن و آقای عبدی[اسم مستعار است، اسم اصلی آن نیک بین بود] او مهندس و اهل شمال بود. این سه نفر مرکزیت سازمان بودند، آقای عبدی از ابتدا مارکسیست بود. پس یک سوم مرکزیت سازمان از ابتدا چپ بود و باسوادتر از آن دو بود. لذا خیلی از جزوه‌ها و مطالب کلاس‌های شان را این آقا نوشته بود. سال 49 او از سازمان جدا شد و علتش را این اعلام می‌کند که «زیربنا و روبنای سازمان با هم هماهنگی ندارد و این یک روز افشا می‌شود به همین دلیل من از الان کنار می‌روم. زیربنای شما چپ است اما روی کار مذهب است و این حالت التقاط دارید» این التقاط را از اول خودشان اعلام کردند.

به نظر من اشکال کارآنها از اینجا پیش آمد که گفتند: ما می‌خواهیم علمی مبارزه کنیم، مذهب علم مبارزه ندارد. تنها مارکسیست علم مبارزه را دارد و ما باید علم مبارزه را یاد بگیریم.

لذا رفتند کتاب های مارکسیست را خواندند. زیربنای استراتژیک و عملیاتی شدن آنها همه چپ شد، لذا اگر شما شناخت اینها را بخوانید می‌‌بینید ماتریالیسم اعم از دیالیکتیک و تاریخی را قبول کردند.

برای ابنیاء نقش «هدایت کننده» قائل شدند نه نقش «اولوهیت». وقتی افراد بخواهند علمی کار کنند، خود به خود نمی توانند «امام زمان» را در هیچ آزمایشگاهی ببرند. خودشان هم می‌گفتند: «امامی که 1400 سال از عمرش گذشته باشد و زنده باشد، زن و بچه دارد و می‌خورد و می‌خوابد! معلوم نیست صد هزار سال دیگر زنده باشد و این از نظر علمی برای ما قابل قبول نیست.»

اینها به اعضای روشنفکرشان این گونه مطالب را می‌گفتند. اما با مردم عادیی به این لحن صحبت نمی کردند. لذا شناختشان سه قشری ست: قشر اول روشنفکران که عضوگیری می‌کردند و به اصطلاح خودشان علمی فکر می‌کردند، یکسری مسایل را به اینها می‌گفتند. قشر دوم را بازاری ها و روحانیت می‌دانستند، به اینها «خرده بورژوا» می‌گفتند. قشر سوم را «پرولتاریا» می گفتند،مردم‌ عادی و کارگر. با هر کدام از این قشرها یک نوع صحبت می کردند.

می گفتند قشر اول شعور و استدلال دارد، می‌شود یکسری حرف‌ها را به آنها گفت. قشر دوم تا یک جاهایی دنبال مبارزه می‌آیند و معتقد بودند ما با گروه دوم تضاد داریم، تضادمان یک وقتی در یک شرایط خاص علنی می‌شود و رو در روی هم قرار خواهیم گرفت. اما تا وقتی که به استراتژی ما برخورد نکردند ما این برخورد را عقب می‌اندازیم. تا سال 54 و 55 که روحانیت در رابطه با انکار اینها موضعی نگرفت اینها سعی می‌کردند با روحانیت کنار بیایند.

من با خیلی از آقایان در این مورد صحبت داشتم. آنها می‌گفتند: ما هم به عملکرد سازمان انتقاد می‌کردیم اما آنها در جواب می‌ گفتند: «ما نگفتیم که همه چیز اسلام را فهمیدیم تا همین جا فهمیدیم. شما نظرتان را بدهید، ما در مسایل بعدی از آن استفاده می‌کنیم.» اما در واقع استفاده نمی‌کردند فقط می‌خواستند از موقعیت و امکانات روحانیون استفاده کنند. لذا روی همین مسئله بود که آقایان حرف دلشان را به اینها نمی‌زدند آنها ظاهر سازمان را می دیدند که قرآن و نهج البلاغه را می خوانند.

سازمان مجاهدین در پی این بود که در مسایل ایدئولوژی در یک سوم قرآن شرایط ناسخ و منسوخ پیاده کنند. یعنی معتقدند که آیات مربوط به زمان خاصی بوده. آیات قدیمی شده، آیات و دستورات بعدی دستورات قبلی‌ها را منسوخ کرده است. لذا وجوهات، جن و معجزات دیگر منسوخ شده.در حالی که ما معتقدیم قرآن وحی است ممکن که ما آن را متوجه نشویم اما می‌دانیم که واقعیت دارد.

مجاهدین در آزمایشگاه‌ علمی خود نمی‌توانستند اینها را ثابت کنند. پس در سطح مرکزیت این مطالب را مطرح می‌کردند نه در سطح پایین.

بعد که بحث‌های استراتژیک مطرح می‌شود، کتاب‌های علامه طباطبایی، شهید مطهری، سید قطب و کتاب هایی که گرایشات ضد چپ داشتند را بایکوت کردند. نمی‌گذاشتند کسی این کتاب ها را بخواند. اگر کسی می‌خواند فقط در مرکزیت خودشان بود آن هم با روزنامه پیچی جلد کتاب تا کسی متوجه نشود چه می‌خواند.

اگر تفسیر مجاهدین را از سوره‌های انفال، محمد و توبه را ببینید متوجه می شوید که از قسمت های قتل و قتال آن استفاده کردند. مسایل عبادی را مطرح نمی کردند، لذا اول و آخر یک آیه را نقطه‌چین می‌کردند و فقط وسط آن را می‌نوشتند.

در سوره مریم که « حضرت موسی» به قومش گفته به مصر بروید و برای خود خانه درست کنید و خود را به فرعون نشان ندهید. مجاهدین از این آیه خانه‌های تیمی را تفسیر می‌کردند. مارکسیست‌ها که از بانک دزدی می کردند، کارشان را توجیه می‌کردند با مصادره اموال کفار توسط پیغمبر و تقسیم آن بین مستضعفان، کار اینها دزدی نیست. پول هم زیاد داشتند، آقایان بابت وجوهات کمک‌شان می‌کردند. ما اعتراض می‌کردیم که در جواب می‌گفتند: این کار برای تحت القلوب است، هدف ما نزدیک کردن اینها به خودمان است. اما این کارها به نظر من ربطی به اسلام ندارد.

مجاهدین معتقد بودند اسلام مکتب اقتصادی ندارد. اقتصاد اسلام، سرمایه‌داری است. برای ائمه هم، تعیین تکلیف می‌کردند. می‌گفتند: اگر پیغمبر و حضرت علی (ع) هم زنده بودند باید سوسیالیسم را می‌پذیرفتند.

*فارس: از اوایل این تفاسیر را داشتند؟

*عزت‌شاهی:بله، شما جزوی‌ «اقتصاد به زبان ساده» ببینید، خلاصه کاپیتال ماست که نوشته سعید محسن در سال 48- 47 است. جزوه‌ی کلاسیک و ایدئولوژی اقتصادی آنهاست.

آقای محمدباقرصدر یک کتاب2 جلدی به اسم «اقتصادنا» نوشته بود که مجاهدین این کتاب را تحریم کرده بودند و می‌گفتند: این نقطه نظر سرمایه‌داری و کاپیتالیستی است.

سازمان با برخورد هایی که با بعضی افراد پیش آمد کم کم قضایای سال 50 و نفوذ ساواک در مجاهدین و فدایی‌ها پیش آمد. از طرف ساواک در چریک های فدائیان‌خلق، عباس شهریاری نفوذ کرد که اسم مستعارش«اسلامی» بود و به او مرد هزار چهره می گفتند. در مجاهدین خلق هم کسی به اسم «الله مراد دلفانی» (اهل کرمانشاه) نفوذ کرد. او توده‌ای مسلک بود و قبلا زندان رفته بود. آقایان او را می‌شناختند اما اواخر کارهایی کرده بود که آنها متوجه شدند در زندان بوده.

آقای دلفانی به مجاهدین گفته بود من می‌خواهم کار مسلحانه کنم. خط و مشی توده‌ای‌ها و سیاسی کاری را قبول ندارم. خلاصه با مجاهدین رفیق شده بود. بعضی از آنها را به کرمانشاه برده بود. ساواکی‌ها در بیابانهای کرمانشاه با لباس مبدل تیر هوایی رها می‌کنند وبه مجاهدین می گوید: اینها نیروهای من هستند. خلاصه مجاهدین خام می‌شوند و ساواک در بین‌شان نفوذ می‌کند. دلفانی به مجاهدین گفته بود دست من باز است و می توانم به شما اسلحه بدهم. تعدادی کلت‌ها دست ساز و خراب و بدون فشنگ از ساواک گرفته بود و به اینها داده بود. خیلی از قرارهای امنیتی، علامت ها و رمز و رموز از طریف دلفانی از ساواک به مجاهدین منتقل می‌شد.

اگر قضیه جشن تاج‌گذاری سال 50 پیش نمی‌آمد ساواک اینها را دستگیر نمی کرد. مجاهدین اشتباهی که کردند بعد از قضیه دزدیدن هواپیما و رفتن به عراق، دبی و فلسطین یک مقدار اسلحه برای خود آوردند. مراد دلفانی زمان جشن به آنها گفته بود من می‌خواهم کارهایی بکنم. شما هم می‌خواهید اقدامی کنید؟ آنها گفتند:بله. مراد گفته بوده شما که اسلحه ندارید. جواب داده بودند ما 10 برابر اسلحه‌ای را که تو به ما داده ای اسلحه تهیه کرده‌ایم. لذا ساواک حس کرد ممکن است مجاهدین از چنگش فرار کنند.

وگرنه ساواک رهای‌شان می‌کرد تا گسترش پیدا کنند و تعداد بیشتری شود تا توسط آنها ضربه بزرگی به مبارزه بزند. اما احساس کرد در قضیه‌ی جشن 2500 ساله و تاج‌گذاری ممکن است عملیاتی انجام دهند که ساواک نتواند آن را جمع کند. لذا تمام کمیته مرکزی‌ها و خانه‌های تیمی را ظرف 48- 24 ساعت جمع کرد.

مجاهدین که همه چیزشان لو رفته بود به همین خاطر هر وقت دستگیر می شدند زیاد تحت فشار و شکنجه قرار نمی گرفتند. اینها را به قزل قلعه بردند. فقط یکی از اینها خیلی اذیت شد و آن هم علت داشت در اوایل ساواک و شهربانی جداگانه دستگیر می‌کردند این آقا (بدیع زادگان) توسط شهربانی دستگیر شد اما بقیه را ساواک گرفت. مجاهدین بعد از دستگیری اولیه به این نتیجه رسیدند که یک آدم مهم را گروگان بگیرند تا بقیه را آزاد کنند. طرح داشتند که «شهرام» پسر «اشرف» را بدزدند، او در خیابان ایرانشهر دفتر بازرگانی داشت. مجاهدین امکانات هم نداشتند، برنامه انها این بود که از آژانس ماشین کرایه کردند و شهرام را به فرودگاه مهرآباد ببرند و بعد اعلام کنند که نیروهای ما [سازمان مجاهدین] را آزاد کنید و یا آنها را به عراق و الجزایر ببرید تا ما شهرام را آزاد کنیم.

مجاهدین شهرام را گرفتند آنها می‌خواستند دوستانه با او برخورد کنند. شهرام را به داخل ماشین کشیدند اما او ورزش‌کار بود و مقاومت می‌کند. یک پیرمردی که از آن اطراف رد می شده داد و بیدا می‌کند، مجاهدین هم او را با تیر می‌کشند. پلیس صدای تیر را می‌شنود و به سمت آنها می رود. مجاهدین هم شهرام را رها می‌کنند و فرار می کنند.

شهربانی شماره ماشین را برمی‌دارد و از این طریق آژانس را پیدا کرده و می‌فهمند ماشین در این ساعت دست بدیع زادگان بوده. شهربانی این گونه او را پیدا کرد و گرفت و خیلی هم اذیتش کرد. او اطلاعات را به شهربانی می‌دهد اما هر وقت شهربانی پیگیری می‌کرده، می‌دیده که قبلا ساواک این اطلاعات را داشته است.

ظاهرا 25- 20 روز دست شهربانی بود. شهربانی وقتی دید بدیع زادگان برای‌شان فایده ندارد او را به ساواک تحویل می‌دهند. بعد از دستگیری مجاهدین عده‌ای از آنها محکوم به اعدام می‌شوند اما تعدادی از آنها بیرون می‌مانند. در راس آنها «احمدرضایی» بود. با یکسری از بچه‌های درجه پایین‌تر یعنی کادر درجه2 مثل بهرام آرام، وحید افراخته، محسن فاضل، محمد یزدانی، شریف واقفی بیرون می‌مانند.

*فارس: اینها تفکر مذهبی داشتند یا مارکسیستی؟

*عزت‌شاهی: اینها هم همان فرهنگ را داشتند ولی نمی‌دانستند کار به اینجا کشیده می‌شود. البته یک عده‌شان هم می دانستند، وقتی سال 50 دستگیر می‌شوند تصمیم می‌گیرند در زندان نماز را رها کنند اما مسعود رجوی می‌گوید: تقیه کنید ما الان ضربه خوردیم، اگر این کار را کنید آبرویمان می‌رود. تعدادی از آنها برای ظاهرسازی نماز می‌خواندند. گفته بودند ما پیش نماز نمی‌شویم و کلاس ایدئولوژیک هم نمی‌گذاریم.

عده‌ای از آقایان اعدام شدند و عده‌ای هم عوض شدند. مسعود رجوی در دادگاه اول اعدام می‌گیرد اما به خاطر فعالیت های برادرش «کاظم رجوی» در کشور سوئد، شخصیت های خارجی مثل دبیر کل سازمان ملل و نخست وزیر سوئد به شاه نامه نوشتند که مسعود را اعدام نکنید. در دادگاه دوم حکم شخصی به نام «بازرگانی» را با مسعود جابجا کردند. او در دادگاه اول محکوم به حبس ابد بود اما در دادگاه دوم اعدام شد.

بعد از سال 50 از مرکزیت فقط مسعود باقی می‌ماند و در داخل زندان مرکزیت را تشکیل می‌دهد. توسط خانواده‌ها، ملاقات و بچه‌هایی که آزاد می‌شدند اخبار زندان به بیرون منتقل می‌شد.

احمد رضایی در راس بیرون قرار داشت و از نو تشکیلاتی پی می‌ریزند که کار عملیاتی کنند. اولین شهیدشان احمد رضایی بود. غرب تهران نزدیک پادگان باغشاه، در چهار راه لشکر در یک درگیری کشته می‌شود. در چند جا نقش ساواک مجهول است و باید بررسی شود. یکی قضیه‌ی فرار یا آزاد شدن «رضارضایی» و دیگری قضیه«تقی شهرام» و زندان ساری است. در این چند جا نقش ساواک مجهول است. بعد از مدتی رضا رضایی را از زندان فراری دادند، قرار گذاشتند بیرون بیاید و اگر عده‌ای را مثل برادرش را دید لو بدهد. در واقع او را طعمه قرار دادند.

وقتی رضایی بیرون آمد افراد داخل زندان به او گفته بودند: ما که رئیس و رهبر بودیم دستگیر شدیم شما که بیرون رفتی بچه‌ها را جمع کن. اگر توانستی تشکیلاتی صورت دهی خوب است و گرنه با بچه‌ها هماهنگ کن و با چریک های فدائیان خلق قاطی شوید.

این زیربنای ایدئولوژیک آنها بود اگر آنها صددرصد روی مذهب کار می کردند هرگز این کار را نمی‌کردند. مشخص بود که فدایی‌ها مارکسیست هستند اما اینها مبارزه را اصول می دانستند. می‌گفتند: مارکسیست شوید اما مبارز باشد. بهتر از این است که مذهبی بماند و مبارز نباشد. برای آنها اصالت مبارزه بود.

فکر نمی‌کنم ساواک هم آن‌ قدر احمق بود که طعمه‌اش را به سادگی رها کند چون عده‌ای با رضایی بودند. شب‌ها به خانه‌اش می‌رفتند و آن موقع که رضایی بیرون آمد ما هنوز دستگیر نشده بودیم. اخبار آزاد شدن او به ما رسید. بعد رژیم اعلام کرد: اوفرار کرده است به این صورت که در خیابان بوذرجمهری، حمامی ست به اسم حمام جعفری که2 تا در دارد. یک در کوچک در بوذرجمهری و یک در آن در نوروزخان است.

می‌گفتند رضایی با ساواکی‌ها بیرون رفته و یک جا ایستاده تا کفش خود را واکس بزند. کفاش به کفش او کهنه کشیده و یک تکه کاغذ در جواب رضایی گذاشته چون او هم از ساواکی‌ها بود. رضایی کاغذ را مطالعه می‌کند می‌بیند نقشه فرار است و آدرس حمام.

او ماموران را سر خیابان می‌گذارد می‌گوید بایستید ممکن است یکی از بچه‌ها در حمام باشد من بروم اگر دیدم او در حمام است شما را صدا می‌زنم. در صورتی که در روز و در حمام چنین چیزی نیست. به هرحال ایشان از چنگ ساواک فرار می‌کند و از یک در وارد حمام می‌شود و از در دیگر خارج می شود یک موتوری او را سوار می‌کند و فرار می‌کنند.این فرار خیلی کودکانه است، ممکنه راست باشد اما با برخوردی که ما با ساواک داشتیم باور این اتفاق احمقانه است.

بعد از فرار او در مرکزیت مجاهدین قرار می‌گیرد و با محسن فاضل، یزدانی، افراخته، بهرام آرام، فرهاد صفا کار را شروع می‌کند. خودش در فاصله کمی در خانه مهدی تقوایی طرف خیابان عارف جنوبی لو می‌رود. پلیس او را می گیرد یا می‌خواستند این را بگیرند یا تقوایی را نمی دانم ولی رد کل لو رفته بود. خلاصه پلیس درب خانه تقوایی را می‌زند. رضایی فکر می‌کند دنبال او هستند فرار می‌کند بعد از تیر اندازی او زیر ماشینی کنار خیابان می‌خوابد. ساواک هم می‌گردند و مشخص نشد او را زیر ماشین به رگبار بستند یا اینکه از ترس خودکشی کرد. تقی شهرام از بچه‌های دستگیر شده در سال50 و محکوم به 10 سال زندانی بود. به قول خودشان آن قدر چپ زده بود و قمپوز در می‌کرد که در زندان اسم او را «تقی‌قمپوز» گذاشته بودند.

حسین عزتی از گروه ستاره سرخ و مارکسیست بود او نیز محکوم به 10 سال حبس بود. نمی‌دانم به چه دلیل این دو نفر را به زندان ساری تبعید می کنند. در مدت 3- 2 ماه با رئیس زندان ساری «ستوان‌احمدی» رفیق و هم فکر می‌شوند. این دو یک شب ماموران را داخل اتاق می‌کنند و تعدادی اسلحه برداشته و فرار می‌کنند. یعنی حسین عزتی، تقی شهرام و رئیس زندان ساری با هم فرار می کردند. حسین عزتی می‌خواست جدا شود به همین خاطر این دو اسلحه‌ای به او می‌دهند و می‌روند.

در مسائل پشت پرده گفته شده که او را لو می‌دهند و در درگیری اهواز کشته می‌شود اما احمدی و تقی شهرام به مرکزیت مجاهدین می‌آیند. این قضیه مربوط به سال 52 یا 53 است. این دو بخاطر فرار از زندان در بین نیروهای سازمان چهره قهرمان پیدا کردند و موضع بالا قرارگرفتند. در موضع بالا یکسری مسائل را مطرح می‌کنند و می‌گویند ما تا حالا اشکالاتی داشتیم، ایدئولوژی‌مان دو گانه بوده «زیر بنا با روبنا» و «هسته و پوسته» با هم نمی‌خواند. حالت محافظه کارانه و سطحی داشتیم کمونیست‌ها که بعضی عملیات‌ را انجام دادند بخاطر این بوده که ایدئولوژی مشخص و انقلاب داشتند.ایدئولوژی ما سازشکارانه بوده ما باید تکلیف‌مان را با ایدئولوژی مطرح کنیم.

آقایانی که در راس بودند جوابگوی این صحبت ها نبودند. افرادی مثل تقی شهرام و وحید افروخته با من هم بودند. هر وقت به اینها می‌گفتیم بیایید یک آیه قرآن یا قسمتی از نهج‌البلاغه را بخوانیم چون بلد نبودند می‌گفتند به چه دلیل این کار را انجام دهیم؟ ما که همه مسلمانیم، نماز می‌خوانیم، روزه می‌گیریم. چرا وقت‌مان را تلف کنیم؟ ما که اینها را قبول داریم. ما باید کار عملیاتی انجام دهیم، بمب‌سازی یاد بگیریم. چون چیزی نداشتند، داشته‌های قبل را مثل جزوات و نوشته‌های قبل از 50 را مصرف می‌کردند.

بعد از انقلاب این همه انجمن اسلامی، سخنرانی و سمینار مطرح بوده همه‌اش تبلیغ اسلام است چند درصد از دانشجویان می‌توانند قرآن را روخوانی کنند؟ چند درصد می‌توانند نهج‌البلاغه را بخوانند و ترجمه کنند؟ تازه این همه امکانات هست. آن موقع که امکانات نبوده مذهی یک سنت بود. چون پدر نماز می‌خواند فرزند هم می‌خواند. مذهب تحقیقاتی نبود مجاهدین تفسیر آخوندها را هم که قبول نداشتند این طور نبود که تفسیر قرآن یا نهج‌البلاغه خوانده باشند.

برای همین است که سران اینها در عراق نزد امام می‌روند و وقت امام را تلف می‌کنند، ایدئولوژی ارائه می‌دهند. آنها خیلی چیزها را بخاطرتقیه به امام نگفتند. امام فقط گوش کرد، بعد از یکماه آنها جواب خواستند. امام گفته بود:«من به این نتیجه رسیدم که گویا شما بهتر از من نهج‌البلاغه بلد هستید، خوب است اما گویا ایدئولوژی شما مارکسیست به اضافه «بسم‌الله» است». تازه اینها ایدئولوژی قبل از انقلاب‌شان بود. تازه این افراد خارج از کشورشان بودند و مربوط به قبل از سال 50 است که هنوز دستگیر نشده بودند. پس ایدئولوژی‌شان از اول انحراف داشت. از سال 52 به بعد تقی شهرام در این شبه تسریع کرد. سران‌شان برای ادعای تقی شهرام جوابی نداشتند، می‌گفتند: بروید کارگری کنبد چون شما نشانه های رفتاری خورده بورژوایی دارید. چند نفر مثل«اکبرنبوی» از آنها جدا شدند که می خواستند شاخه مذهبی تشکیل دهند و کنار اصلی‌ها باشند. اما طبق روایت های خودشان می‌گویند: اینها را هم خود گروه اصلی لو دادند، خیانت کردند. ایدئولوژی کسانی که بعدا مارکسیست شدند در حدی بود که یکی دو ماهه 80 درصد سازمان چپ کرد. تقی شهرام مسائلی را مطرح کرد که آنها نتوانستند جواب دهند، تقی یک کتاب 200 صفحه‌ای با این عنوان نوشت که پرچم ایدئولوژی را برافراشته تر کنیم. انتقاداتی که به مذهب بود را نوشت اما آنها باز هم نتوانستند جواب دهند. کم کم آرم سازمان را تغییر دادند«بسم الله» و «آیه قرآن» را برداشتند.

*فارس:تقی شهرام را آدم ساواک می‌دانید؟

*عزت‌شاهی: اول ساواکی نبود اما بعدها ممکن است در زندان او را خریده باشند.

*فارس:تغییر ایدئولوژیک ممکن است کار ساواک باشد؟

*عزت‌شاهی: به نظرم این از کارهای ایدئولوژیک ساواک است. ساواک یکسری کارها را راه می‌انداخت با صدها واسطه. اما عقب می‌ایستاد و تماشا می‌کرد.

ایدئولوژی‌ یکدفعه چپ شد، یکدفعه خواستند مذهبی بمانند یا کشته شوند یا لو رفتند. مثلا فرهاد صفا را در درگیری کشتند. شریف واقفی را به کارگری فرستادند تا خصلت هایش حل شود. مدتی اسلحه‌اش را گرفتند و به کارگری رفت و باز برگشت. آقای شریف واقفی که سمبل مذهب است و بخاطر مذهب کشته شد. همسرش «لیلا زمردیان» که مارکسیست است. همسر شریف واقفی است اما رابطش با سازمان تقی شهرام بود.

لیلا زمردیان زن خیلی‌ها شد با رضا رضایی ازدواج کرد و در اصل ملیجک شورای مرکزی بود. برادرش «علیرضا زمردیان» به شدت ایدئولوژیک بود. من قبل از 50 او را دیده بودم. واقعا شیفته‌اش شده بودم گویا تازه از زرورق درآمده بود. خیلی‌ با وقار نماز می‌خواند. با حال نماز می‌خواند هر کس به او نگاه می‌کرد از بس نورانی بود می‌گفت: این آقا با امام زمان رابطه دارد.لیلا زمردیان آخر سر همسر شریف واقفی شد.

الان هم مسعود در خارج همین طور است در یک جلسه طلاق می گیرد و در یک جلسه همسر می‌گیرد. مثل امام امت می‌شود با حکم شرعی به یک نفر می‌گوید همسرت را طلاق بده بعد خودش او را می‌گیرد مثل زن ابریشم‌چی.

آخر سر شریف واقفی، صمدعلی لباف را پیدا می‌کند. صمدعلی لباف وضعش بهتر از او بود، صمد لباف می‌گوید من می‌خواهم از اینها جدا شوم. شریف وافقی می‌گوید من هم با شما می‌آیم. اینها انبارکی داشتند که 10-15 اسلحه آنجا بود پیش آقایی به اسم کاظمی. اینها می‌گویند اگر می‌خواهید بمانید مشکل ندارد ما شاخه مذهبی می‌مانیم شما کار خود را بکنید قبول نمی‌کنند و اینها انبار اسلحه را به قول خودشان مصادره می‌کنند. شریف واقفی به همسرش می‌گوید ما انبار اسلحه را مصادره کردیم و می‌خواهیم منشعب شویم تو را با خود می‌بریم. او می‌دانست همسرش مارکسیست است. خودش مسلمان بود و نمی‌توانست که با یک زن مارکسیست زندگی کند. لذا هدف همه‌شان مبارزه بود. لیلا می‌رود این دو را لو می‌دهد و می‌گوید اینها انبار اسلحه را مصادره کرده‌اند و گروه اینها را تحت فشار قرار می‌دهند چون با صمدعلی که رابطه نداشتند.

شریف واقفی می‌گوید: نه ما می‌خواهیم خودمان کار ‌کنیم. گروه می‌بینند نمی توانند کاری کنند، لذا لیلا در خیابان بوذرجمهری، خیابان ادیب همسرش را سرقرار می‌برد و تحویل محسن خاموشی، حسین سیاه کلاه و وحید افراخته می‌دهد. اینها هم در همان کوچه او را به رگبار می‌بندد. مردم جمع می‌شوند اینها می‌گویند: ما ساواک هستیم. جسد نیمه جان او را به صندوق عقب ماشین انداخته، فرار می‌کنند. او هنوز زنده بود. او را در بیابان‌های مسگرآباد آتش زدند و تکه تکه می‌کنند و هر تکه‌اش را یک جا می‌اندازند که شناخته نشود.

همان شب وحید با صمدلباف در نظام آباد قرار داشته.صمدعلی احساس خطر می‌کند و می‌گوید وحید مادر دام هستیم او می گوید: بیا چیزی نیست. صمدعلی فرار می‌کند و می‌گوید من می‌دانم که در دام پلیس هستیم، من فرار می‌کنم. هنگام فرار وحید به او تیر می‌زند. صمدجا نداشته و شب به منزل برادرش می‌رود. در این مورد هم 2 روایت وجود دارد. یکی می‌گوید برادرش او را به بیمارستان سینا برده و بستری کرده است و بیمارستان مشکوک می‌شود به شهربانی خبر می‌دهد اما روایت دوم می‌گوید برادرش او را به شهربانی تحویل داد.ایشان[به کمک حسن حُسنا] در ترور آمریکاییها و دیگران شرکت داشت.

آنها رئیس ژاندارمری فرودگاه را نیز ترور کرده بودند. این قضایا سبب شد که صمدعلی به ساواک هیچ گونه اطلاعات ندهد. چون خلیل دزفولی که دستگیر شد در مصاحبه‌ای گفت: سازمان مارکسیست شد. صمد هم گفت چون سازمان چپ کرده بود من خواستم بیایم خود را معرفی کنم. لذا اینها ترسیدند که چرا کشتند. اگر من وضعم خوب شود حاضر به همکاری با شماهستم. من در هیچ عملیاتی نبود هم فقط در حد مطالعه و اعلامیه بودم. ساواک هم می پذیرد. با پانسمان و معالجه او را درمان می‌کنند. ظاهرا او را چند بار به گشت می‌برند اما چیزی او نمی‌دهد.

وحید افراخته را که گرفتند، از اولین اطلاعاتی که می‌دهد این بوده که صمد لباف در ترورها شرکت داشته. ساواکی هم صمد لباف را آوردند و بیش از همه کتک زدند. بیش از 11 نفری که محکوم به اعدام شدند. البته 2 نفر آنها یعنی مهدی و خانمش را عفو کردند.

صمد لباف هم با اینها اعدام شد. مقاومت او از همه بیشتر بود. وصیتنامه‌اش در روزنامه چاپ شد، وصیت خوبی بود. وصیتنامه وحید هم خاضعانه و سرشار از التماس بود. او می‌خواست بماند که به اعلی حضرت خدمت کند. این تا سال 52 بود.

از سال 52 به بعد تشکیلات بیرون همه چپ می‌شود. بعد از مارکسیست شدن، حالت پوچی به آنها دست می‌دهد چون نه مذهبی هستند و نه مارکسیست. از مارکسیست فقط موارد حاد مثل کشتن مخالفانشان را یاد گرفتند. شریف واقفی و جواد سعیدی و چند نفر دیگر را به خاطر مخالفت کشتند. چند تا را هم تحویل پلیس دادند با آنها قرار می‌گذاشتند و ساعت قرار را به پلیس خبر می‌دادند.

جواد سعیدی از بچه‌های بازار بود با اینها قطع رابطه کرد و به قم رفت و طلبه شده بود. یکی از آنها او را پیدا می‌کند و به تهران می‌آورد با این عنوان که بهتر است به خارج بروی. به او می گوید: گذرنامه‌ات را ردیف می‌کنیم و فقط یک پیغام از ما به بچه‌های خارج ببر. قبول کرده بود او را به زیرزمین برده و با تیرخلاص او را می‌ کشند.

«بهروزجعفری علاف» برادر«اصغرجعفری علاف» هم همین طور برایش گذرنامه ردیف کردند. رفقای هم تیمی‌اش می‌پرسند: این کجا رفت؟ جواب می‌دهند: رفت خارج از کشور. بعد از چند روز رفقا گذرنامه‌اش را از زیر تشک پیدا می‌کنند. معلوم شد او را هم کشتند. بعد از قضایای مارکسیست شدن مجاهدین، آنها چند دسته شدند. خواستند با فدایی‌ها ادغام شوند و خواستند رئیس‌شان شوند آنها نپذیرفتند. بعد راه کارگر و پیکار شدند یکسری بچه‌های خارج به اینجا آمدند یکسری اینها به خارج رفتند. در نهایت تقی شهرام را رها کردند او به خارج رفت و بعد از انقلاب برگشت و دستگیر شد.

*فارس: سال 52 به بعد ساواک در سازمان نفوذ داشت؟

*عزت‌شاهی: وقتی ما بپذیریم که تقی شهرام با نقشه‌ ساواک آزاد شده پس این نفوذ را هم باید بپذیریم.

*فارس: خودش چگونه حذف شد؟

*عزت‌شاهی:انشعابات زیادی بعد از چپ شدن پیش آمد. نیروها همدیگر را حذف کردند. تقی شهرام در راه مشهد تصادفی کرد و مدتی در خانه ای بود و کم کم از مرکزیت خارج شد. خودش به این نتیجه رسید که فایده ندارد از این رو به خارج رفت و بعد از انقلاب برگشت. قصد داشت کارهایی را شروع کند، اما قبل از شروع برنامه او راحوالی میدان هفت تیر شناسایی و دستگیر کردند و به اوین فرستادند.

*فارس: موسی خیابان چه زمانی به مجاهدین خلق پیوست؟

*عزت‌شاهی: او از قبل بود از بچه‌های تبریز بود. او آدم خشکی بود و حالت نظامی داشت. مسعود به قول خودشان فاحشه سیاسی بود. یعنی انعطاف دارد، هر روز رنگ عوض می‌کند و بازیگر است. لذا دیدیم که بعدها هم همین طور شد. با صدام و امریکا و دیگران بازی می‌کرد. اما موسی خشک بود، آدم منظمی بود. فکرش، فکر تشکیلاتی بود. روحانیت را قبول نداشت و در یک درگیری در خیابان زعفرانیه بعد از انقلاب که یک اکیپ بودند محاصره شدند. او در ماشین ضدگلوله بود و می خواست فرار کند. بچه‌ها او را گرفتند.«اشرف» همسر مسعود هم آنجا کشته شد، اما بچه‌اش آنجا ماند. دادستانی او را برد و تحویل پدربزرگش داد. بعدها او را به خارج فرستادند، الان 24 یا 25 سال سن دارد. این مربوط به بیرون زندان بود.

داخل زندان فرق می‌کرد افراد داخل زندان دو دسته شدند. یک عده چپی بودند و یک عده هم مارکسیست که تقیه می‌کردند (طبق گفته مسعود) مثل محمددماوندی، محمود طریق الاسلام، حسن رامیل و… اینها از افرادی بودند که مارکسیست بودند اما تقیه می کردند و نماز می‌خواندند. بعد که وضع بیرون این گونه شد آنها هم چپ کردند. شب قبل نماز می‌خواندند و صبح مارکسیست شدند.

*فارس: مسعود هم همین کار را کرد؟

*عزت‌شاهی: مسعود، موسی، محمدحیاتی، مهدی بخارایی و مهدی افتخاری، احمد حنیف نژاد از سران بودند و تا آخر تقیه خود را حفظ کردند.

سردسته‌ها سعی داشتند افرادی را که مارکسیست شدند نگه دارند. اما این افراد معتقد بودند گروه کودتا کرده، اشتباه کرده و خیانت کرده.

سران انکار می‌کردند و می گفتند از اول مسیر سازمان همین بوده است. مسعود و اطرافیانش بعد از سال 57 با فکر گذشته تشکیلات جدیدی آغاز کردند.

بعد از سال 55 در زندان مسائلی پیش می‌‌آید، یکسری از آقایون به خاطر اشتباهات گذشته (به خاطر پول هایی که به مجاهدین داده و آ‌نها را تأیید کرده بودند) در بند یک اعلام مواضع کردند. گفتند: کمونیست ها کافر هستند و باید از آنها دوری کرد.

راجع به مجاهدین هم گفتند: ما طرز تفکر تیپ‌های مسعود را قبول نداریم. اگر گذشته‌شان هم مثل اینها فکر می‌کردند آنها راهم قبول نداریم و شهید نمی‌دانیم. ما به گذشته افراد کاری نداریم، اینهایی که الان هستند را با این تفکر قبول نداریم. اگر موضع‌شان را عوض کنند و سالم شوند مشکلی نیست.

لازم است مسلمان ها زندگی و غذا و سفره‌شان را از کمونیست ها جدا کنند و اگر مجاهدین همین تفکرات را دارند بر مسلمانان واجب است که از مجاهدین هم جدا شوند. این مسائل اختلاف بین مذهبی‌ها و اینها را ایجاد کرد. تا قبل از سال 55-54 حالت انسجام بین همه مبارزین بود. اما از این پس یک عده سراغ فتوی پاک و نجسی مجاهدین رفتمد. در زندان قصر افرادی مثل آقای لاجوردی جدا شدند.

در اوین همه شان آقایان منتظری، طالقانی، هاشمی، ربانی شیرازی، لاهوتی و… همه موضع گرفتند و متنی را تأیید و امضا کردند. به اوین فرستادند. ساواک می‌خواست قضیه را به مصاحبه بکشاند و آنها را به موضع ضعف بکشاند اما زیر بار نرفتند. در اولین فرصت قرص سیانور به آنها خوراندند و بعد به رگبارشان بستند. بعد اعلام کردند در حال نقل و انتقال از این زندان به زندان دیگر خواستند فرار کنند که در درگیری ها کشته شدند.

140-150 نفر از بچه‌های مذهبی مجاهد و غیرمجاهد را به اوین جدید آوردند. حدود 3-4 ماه به آنها ملاقات ندادند تا نتوانند با بیرون رابطه داشته باشند و تغییر تحول ایجاد کنند.

با آمدن اینها به اوین و برخوردآقایان و مسائل پیش آمده تضادها تشدید شد. «لطف الله میثمی» دستگیر شده بود او از افرادی بود که خودشان می‌گفتند چپ کرده و نماز نمی‌خواند. او را به کارگری فرستادند تا خصلت‌های او عوض شود. بعضی می‌گفتند در سلول انفرادی نماز نمی‌خوانده اما در سلول عمومی ظاهرسازی می‌کرد تا او را به زندان قصر آوردند.

از بچه‌های قبلی مجاهدین کسی در قصر نبود همه بچه‌های جدید و ابتدایی بودند. یک عده زیرپای میثمی نشستند و گفتند بهترین موقعیت است که اعلام موضع کنی و بگویی مجاهد اصلی من هستم من با حنیف بودم و…

او از فرصت استفاده کرد و گفت من به ایدئولوژی اینها انتقاد دارم. یک جریان جدید به اسم «راه مجاهد» برای خود راه انداخت. جریان در قصر دست میثمی و اطرافیانش افتاد که به مسعود انتقاد داشتند. از آن طرف سران می‌گفتند: ما اینها را قبول نداریم و اینها خائن هستند. در اینجا باید نقش ساواک را در نظر گرفت. آقای سعادتی از چپ‌‌ ها بود و از قبل انقلاب با روس ها رابطه داشت. در شرکتی کار می کرد که از طریق ان با روس ها ارتباط داشت. این شخص را به عنوان جاسوس دستگیر کردند چون پرونده سرهنگ مقربی را به جاسوس‌های شوروی داد. پرونده‌های دادستانی ارتش را توسط اکبر طریقی و علی خلیلی دزدیدند و به روس ها دادند.آقای سعادتی به عنوان جاسوس اعدام شد.

روس ها عینک معروفی به او داده بودند که پشت سرش را هم می‌دید. این را سرویس امنیتی روس ها به او داده بودند تا در تعقیب و مراقبت همه را ببیند.

ساواک او را از اوین به قصر برد. اما مستقیما به بند 6 نبرد. او را در بندها چرخاند در هر بند یک ماه استقرار داشت. او می‌گفت ما مجاهدین واقعی هستیم و من نماینده مسعود رجوی هستم، ما میثمی را قبول نداریم، او خائن است. جوان ها از میثمی جدا شدند و به او گرویدند تشکیلات منحرفی داشتند. افرادی که می‌خواستند از میثمی جدا شوند و به سعادتی بپیوندند، سعادتی به این سادگی ها قبول شان نمی‌کرد. می‌گفت اول باید از خودتان انتقاد کنید به لجن کشیده شوید، یک هفته منزوی زندگی کنید، بایکوت شوید. بعد ما اجازه می‌دهیم شما را بپذیرند.

خلاصه طوری شد که همه پیروان میثمی به سعادتی پیوستند. جو موافق سعادتی شد و جو مجاهدین خلقی شد. او اواخر سال 56 و اوایل 57 دار و دسته میثمی 10- 15 نفر بیشتر نبودند. بعد که بیرون آمدند راه مجاهد را با هم ادامه دادند و نشریه و روزنامه دادند. دو هفته نامه می دادند که آن هم نتیجه نداد. الان 2 ماهنامه می‌دهند که مجله چشم انداز نام دارد.

بعد از انقلاب چند بار دستگیر شد. پرونده‌اش هنوز باز است جرمش در رابطه با اسلحه بود مسائل سیستان و بلوچستان و گنبد که یکسری کار بر علیه دولت انجام دادند. الان هم در طیف نهضتی‌هاست.

بعداز مسائل داخل زندان آقایان بیرون آمدند و تشکیلات را راه انداختند. از ابتدا مشخص بود که اینها به قانون اساسی و جمهوری اسلامی رأی ندادند، انقلاب را مثل قضیه 15 خرداد یک شورش و جریان می‌دانستند. آن را به عنوان انقلاب نپذیرفتند، رهبری را قبول نداشتند.

بعد از انقلاب سرقت‌هایی انجام دادند، هلی‌کوپتر سرقت کردند. از شرکت فرش و بنیاد پهلوی (بنیاد علوی فعلی) سرقت کردند. آنها که به جمهوری اسلامی رأی نداده بودند بعدها ابراز وجود کردند. برای ملجس و ریاست جمهوری کاندید شدند. آنها روی بچه‌های راهنمایی و دبیرستانی وقت گذاشتند. چون بچه‌ها در این سن احساسی برخورد می‌کنند و منطق درست ندارند.

اینها سر چهار راه‌ها می‌ایستادند و روزنامه می‌آوردند و بحث می‌کردند. با حزب‌اللهی‌ها درگیر می‌شدند، بعد کتاب چاپ کردند. حدود 5/1 سال در روزنامه‌ هایشان فقط عکس امام را چاپ می‌کردند و از کنار آن رد می‌شدند. فقط حرف های خود را می‌زدند. بعد برای قدرت‌نمایی خود، با استفاده از اسلحه‌هایی که دزدیده بودند در خیابان ها راهپیمایی مسلحانه کردند. بعد پیشنهاد دادند که «ارتش باید منحل شود چون این ارتش طاغوتی است».

کم‌کم به جایی رسیدند که گفتند: آقای خمینی بی‌ جا حرف می‌زند، ببینید در خارج از کشور رئیس جمهورها چقدر حرف می‌زنند؟ تازه حرف آنها را سازمان های اطلاعاتی برایشان می‌نویسد. امام باید با ما مشورت کند بعد حرف بزند.

مجاهدین اصرار زیادی داشتند که با امام ملاقات کنند. بازرگان می‌گفت: اینها بچه‌های انقلاب هستند، آقای طالقانی از آنها حمایت کرد.

امام هم سخنرانی کردند و فرمودند:اگر اینها اسلحه را زمین بگذارند و مسائل دینی‌شان را درست کنند به جای اینکه آنها نزد من بیایند من می‌روم نزدشان. اما به خاطر فشارهای زیاد امام وقت‌ ملاقاتی به آنها داد.

بعد از آن به این نتیجه رسیدند که نمی‌توانند با حکومت کنار بیایند و اعلامیه 30 خرداد 60 را مبنی بر مشی مسلحانه صادر کردند که اگر شما این کارها را نکنید ما مثل گذشته اسلحه به دست می‌گیریم. تظاهرات مسلحانه کردند و تیراندازی کردند. نمک و فلفل به چشم مردم ریختند، رگ های افراد را با تیغ موکت‌بری زدند.

دادستانی تا آن موقع آنها را نمی‌گرفت، تحلیل مجاهدین این بود که این ها فاشیست و شکنجه‌گر هستند. من آن زمان جزو کمیته مرکزی (شورای مرکزی) بودم. بگیر و ببندها در دست من بود. اینها را می‌گرفتند، مردم کتک‌شان می‌زدند. ما هم به افراد گشت می‌گفتیم اینها را از هم جدا کنید اما اینجا نیاورید.

من می‌دانستم خانه‌های تیمی و مرکز سازمان کجا هستند، خانه‌ ابریشم‌چی در خیابان ایران بود. من به آقای بهشتی و دیگران گفتم اینها در حال رشد هستند و یک روز با نظام رودر رو قرار خواهندگرفت. بهتر است هرچه زودتر سران آنها را بگیرید. من وضعیت روحی مسعود را می‌دانستم. «اگر یک سال انقلاب به تأخیر می‌افتاد و مسعود در زندان مانده بود مثل پرویز نیکخواه بود. او با مصاحبه هم کنار آمده بود که خود را تسلیم شاه کند.»

من در اوین در اتاق 3 با مسعود بودم. او را هفته‌ای یکی دو بار نصف روز به بهانه دکتر رفتن از اتاق خارج می‌کردندو با او مشورت می‌کردند. جزوه‌های تقی شهرام را به او می‌دادند او آنها را داخل زندان می آورد. شب ها زیر چراغ خواب مطالعه می‌کرد. موسی، محمد حیاتی و مسعود دسته‌ جمعی زیر پتو کتاب را می خواندند و با هم تحلیل می‌‌کردند.موسی و سایرین آن موقع مسعود را قبول نداشتند و می‌گفتند در حال انحراف است.

اگر کسی بخاطر خدا و آخرت کار کند پای اعتقاد خود می‌ایستد اما اگر زیربنای کار خدایی نباشد برای بقای جان خود هر کاری می‌کند. مسعود هم از دسته دوم بود. اگر او را می‌گرفتند بعد از 3-2 ماه به حرف می‌آمد. ما پیشنهاد دادیم اما بعضی‌ها نپذیرفتند. بعضی ها گفتند: قصاص قبل از جنایت است. بعضی می‌گفتند ما اینها را تحریک کردیم که به اینجا کشیده شدند.

وقتی پاسدارها مجاهدین را در خیابان‌ می‌گرفتند و به کمیته می‌آوردند آنها ناسزا می‌دادند. رودررو به امام خمینی ناسزا می‌دادند، می‌گفتند مرگ بر…، درود بر رجوی. به آنها از قبل گفته بودند فلانی (یعنی من) در کمیته مرکزی است. او ساواکی و شکنجه‌گر است، به آنها می‌گفتیم:

اسمت چیست؟ می‌گفت: مجاهد.

می‌گفتیم پدرت کیست؟ می‌گفت: خلق ایران

می‌گفتیم منزلت کجاست؟ می‌گفت: ایران

اسم‌شان را نمی‌گفتند ما می‌دانستیم آنها با یک سیلی همه چیز را می‌گویند. اما نمی‌خواستیم تحلیل‌شان درست درآید پس به آنها کاری نداشتیم.

از قصد به آقای خمینی ناسزا می‌دادند و جوسازی می‌کردند که پاسدارها تحریک شوند و آنها را کتک بزنند. ما به بچه‌ها گفته بودیم شما چیزی نگویید و دخالت نکنید.

ما مجاهدین را در اتاق‌های 20-10 نفری نگه می‌داشتیم. تعدادشان که زیاد می‌شد، می‌خواستیم آنها را از کمیته آزاد کنیم اما نمی‌رفتند به ابریشم‌چی یا محمد حیاتی تلفن می‌زدیم و می‌گفتیم: بیایید این نوچه‌های‌تان را ببرید.

این بود جریانات ما در «کمیته‌انقلاب» چون خسته شدم، اجازه دهید مخاطبین بقیه جریانات کمیته را در کتاب خاطراتم مطالعه کنند.

*فارس: متشکر از اینکه وقتتان را به ما دادید.

خروج از نسخه موبایل