حمید سجودی، همیشه دلتنگ تو هستیم

با سلام خدمت داداش حمید خودم! چطوری داداش؟ امیدوارم خداوند قادر و مهربان ما را با وجود تو خوشحال کند.
داداش حمید می دونی چقدر دلمون برایت تنگ شده، می دونی که من چقدر دوست دارم ومن هم می دونم که تو داداش مجید خود را هیچ وقت فراموش نمی کنی.دادش خیلی دلم برایت تنگ شده،دوست داشتم الان کنارم بودی ودرکنار آقاجون یک تکیه گاه دیگری برایم می ساختی. دادش شاید باور نکنی ولی هرروز وقتی می خواهم برم بازار چشمم به اون موتور تو می افتد که خوابیده گوشه حیات خونه وتنها یادگار توبرای ما هستش ومن وقتی دلم می گیره شبها می روم کنارموتور تو ودرد دلم روبه جای اینکه به تو بگویم به موتورت می گویم.
داداش اینجا خیلی عوض شده کاش بودی ومی دیدی که همه دوستانت که یک زمانی باهاشون دوست صمیمی بودی ازدواج کردند وصاحب زن و بچه شدند (سهراب آخوی،حیدر آل یاسین، علی مصباع،…) امیر حسین ومهدی هم بزرگ شدند وهر روز سراغ تو را از مامان وآقاجون می گیرند. مرضیه رو شوهرش دادیم وخیلی چیزهای دیگر که میدونم اگه ببینی خوشحال می شوی.
راستی داداش تو چرا به ما از خودت خبری نمی دهی!؟ چرا ما را بی خبرگذاشتی؟ شاید موقعیت نداری،شاید نمی توانی زنگ بزنی، نمی دانم!؟؟؟ ولی می دونم که اگرمی توانستی حتما ما را بی خبرنمی گذاشتی ولی تو حتما دوروبرت دوستانی خوبی داری که می تونی ازشون کمک بخواهی ومی دونم که اگر تو ازته دل از اونا کمک بخواهی دوستای تو بهت کمک می کنند سعی خودت رابکن ما خیلی نگرانیم حمید جان مامان وآقاجون خیلی نگران هستند.این دوری تو اونها روهم افسرده و پیر کرده.همه ما آرزوی برگشتن تو را از خداوند می خواهیم. داداش خیلی حرف دارم که می خواهم بهت بگم ولی روی کاغذ نمی شه باید از نزدیک گفت. اینجا همه چشم به راه تو هستند. مامان، آقاجون، نرگس، نیر، مجید دادش کوچک، دایی یوسف، کریم وخیلی کسان دیگه.
داداش در همه ما بروی تو باز هست فقط کافی تو در بزنی وببینی که ما با چه شوقی به سوی تو می دویم.
حمید جان ما اینجا به خاطر توشب وروز نداریم وهمیشه دست به دعا هستیم ومی گویم: پروردگارا حمید ما را باز گردان خداوندا یک مو ازسر حمید ما برندار خدایا ما را ازهجران حمیدمان نجات بده…
داداش به قرآن قسم، داریم دق می کنیم. من خیلی تو رو تو خواب می بینم همیشه هم خوب به خوابم می آیی واین خوابها دل من را خیلی تسکین می دهد. داداش تو الان به چه کاری مشغول هستی؟ کار توچیه؟ زرگری که نمی کنی!؟ آخ الان یادم افتاد. آقاجون ازوقتی که تورفتی مغازه رو بستی میگه که این مغازه رو حمید بسته وخودش میاد باز می کند انشاالله هرچه زودتر برگردی ودوتایی مغازه خودمون رو راه بیندازیم.
داداش حمیدم من به عنوان برادر کوچک ازت یک خواهش بیشتر ندارم داداش از تومی خواهم که ازخودت خبری به ما بدهی تا ما ازتو خیالمان راحت شود آخه خیلی دلتنگ تو شدیم،دیگه طاقت نداریم توراخدا روی مرا زمین میانداز،فقط یک تلفن، فقط یک کلمه صحبت، داددش تورو خدا بهت التماس می کنم بهت التماس می کنم. توراخدا
من (مجید) این نامه را پراز اشک می نویسم برای برادر غریب ودلتنگم که می دونم یک روز به آغوش خانواده گرم خود باز می گردد. داداش اینهم بگم و دیگه مزاحمت نشم: چند مدتی بود که داستان حضرت یوسف را در تلویزیون نشان می داد وتا شروع می شد مامان وآقاجون گریه می کردن ورو به قبله می شدند که خدایا یوسف ما را هم برای ما برگردان… بایک دنیا امید دیدار، مجید.

خروج از نسخه موبایل