نامه خانم مریم بابائی نژاد به سازمانهای بین المللی و حقوق بشری

بنام خالق یکتا من مریم بابایی نژاد فرزند جعفر 21 ساله ساکن شهرستان قزوین در ایران هستم. سه ماهه در شکم مادرم بودم که پدرم سرباز بود و در جنگ ایران و عراق اسیر سربازان عراقی شد. سالها گذشت و خبری از پدرم نشد. سرپرستی مرا پدربزرگم علی اکبر به عهده گرفت. مدتی بعد به ما اطلاع دادند که پدرم مفقود الاثر است. پس ازمدتی گفتند پدرم شهید شده است. سالها بود هر وقت می خواستم درد دلم را به کسی بگویم عکس پدرم را جلویم می گذاشتم و ساعت ها با او سخن می گفتم. دیگر این مسئله برایم حل شده بود که من یک یتیم هستم و باید این حقیقت را بپذیرم. دو سال پیش از انجمن نجات با پدربزرگم تماس گرفته و به ایشان گفتند توسط نفرات بازگشتی از عراق اطلاع یافته اند که پسرش (پدر من) زنده است و نزد مجاهدین خلق در پادگانی بنام اشرف مستقر می باشد. آنروز وقتی پدربزرگم به خانه آمد متوجه اشک های او شدم. بی درنگ گفتم: "پدربزرگ ترا به خدا بگو چه شده است". مرا در آغوش گرفت و گفت: "دخترم پدرت زنده است".

وفتی این حرف را از پدر بزرگم شنیدم احساس کردم تمام وجودم مانند یک پارچه آتش شده است. فقط یادم می آید جیغ زدم و گریه کنان خودم را درآغوش پدربزرگم انداختم. خدایا چه می شنوم؟ آیا حقیقت دارد؟ آیا پدرم زنده است؟ آیا پدرم زنده است؟ و من مرتب این جملات را تکرار می کردم. به پدربزرگم گفتم که چرا نشسته است و باید برویم و پدرم را ببینم. آهی کشید و گفت: "ایکاش اسیر دولت عراق بود. اینطور که می گویند پدرت نزد مجاهدین خلق می باشد و صدام او را تحویل آنها داده است و ظاهرا او حق ندارد با خانواده اش دیدار داشته باشد. اینطور که معلوم است در فرقه آنها حتی دادن نامه یا تماس تلفنی یا هر نوع ارتباطی با خانواده و با خارج از پادگان ممنوع است". پدر بزرگم گفت که تلاش می کند به پادگان آنها درعراق مراجعه کند تا شاید بگذارند اورا ببیند. از زمانی که اطلاع پیدا کرده ام پدرم زنده است ولی حتی نمی توانم تلفنی با او حرف بزنم شبانه روز گریه کردم تا اینکه بعد از مدت ها انتظار حدود 5 ماه پیش به اتفاق پدربزرگم و به همراه تعدادی از خانواده ها به درب پادگان اشرف آمدیم.

دو ماه شب و روز پشت درب بسته اشک می ریختم و فریاد می زدم و پدر پدر میکردم. اما فرماندهان این پادگان جهنمی اجازه ندادند بعد از 22 سال یک ساعت پدرم را ببینم. ناراحتی چشمی پیدا کردم و ناامید به ایران برگشتم و بستری شدم و یکی از چشم هایم را عمل کردند. دلم آرام و قرار نداشت. حوصله درس خواندن نداشتم و برای دیدن پدرم بی تابی می کردم. هر روزبه پدربزرگم اسرارمی کردم که باز به عراق برویم شاید این بار بگذارند پدرم راببینم. وقتی پدربزرگم دید به هیچ وجه نمی تواند مرا آرام کند دو مرتبه بار سفر را بستیم و به عراق و به مقابل پادگان اشرف آمدیم. متوجه شدم خانواده های زیادی اینجا هستند. خانم ثریا عبدالهی تا مرا دید چون مادری مرا در آغوش گرفت و جویای سلامتی چشمم شد. از ایشان سئوال کردم که آیا هنوزنگذاشته اند خانواده ها عزیزانشان را ملاقات کنند. با حالتی ناراحت گفت: "نه دخترم اما دراین مدت چندین نفر از آنها فرار کرده اند. امیدوارم پدرت فرصتی پیدا کند تا بتواند فرار کند و عزیزش را در آغوش بگیرد". در این چند روز که در مقابل پادگان اشرف حضور دارم بارها از پشت بلند گوها پدرم را صدا کرده ام. آیا می گذارند او ناله های تنها فرزندش را بشنود؟ دکترها گفته بودند اگر گریه کنم آن چشم دیگرم هم عفونت می کند که دراین مدت هم چنین شد. حال که رجوی نمی گذارد پدرم را ببینم همان بهتر که کور شوم. آخر یک دختر در این سن احتیاج به پدر دارد اما پدرم در اینجا گرفتار است. آهای سازمان های بین المللی! آهای مدافعان حقوق بشر! آهای فعالان خارج کشوری! کجا هستید؟ بیائید ببیند مسعود رجوی با احساسات و سرنوشت یک دختر 22 ساله که آرزویش دیدار روی پدر است چگونه بازی می کند؟ آهای کسانی که در آمریکا و در اروپا دم از حقوق بشر می زنید! آهای کسانی که از رجوی و فرقه اش حمایت می کنید! بیائید ببیند که این گروه حتی به اعضای خود و خانواده شان هم رحم نمی کند. من پدرم را می خواهم. این را به چه کسی باید بگویم؟ به آقای بان کی مون؟ به آقای اوباما؟ به مسئولین عراقی؟ به مسئولین ایرانی؟ به چه کسی؟ مریم بابائی نژاد
دختر چشم انتظار دیدار پدر