خاطرات قلعه اشرف – قسمت پانزدهم
کسی اجازه نداشت به تنهائی قدم بزند یا در فکر فرو رود که بدترین نوع شکنجه روانی بشمار می رفت. افراد می بایست هر سه ماه یکبار و یا 6 ماه یکبار برگه ها و تعهد نامه هایی که مسئولان قرارگاه اشرف به آنها می دادند را بی چون و چرا امضاء کنند. برگه ها به شکل های مختلف و با متن های مختلف بود. برای مثال باید برگه ای را امضاء می کردی که در آن نوشته شده بود:” وقتی شکست خوردیم، خیانت نکنی، وقتی دستگیر شدی، عملیات انتحاری انجام دهی یا متعهد بشوی همه روزه در صبحگاه و شامگاه شرکت کنی، مطیع کامل دستورات تشکیلات و فرماندهان خود باشی و هر چه را آنها گفتند”
ارتش ورشکسته – قسمت اول
مسلماً بروز این جنگ احتمالی تأثیر تاریخی بر سرگذشت و سرنوشت فرقه مجاهدین خلق می گذاشت به این دلیل که مسعود رجوی رهبر این فرقه تروریستی تمام تار و پودهای دیکتاتوری کوچک خویش را در اردوگاه کار اجباری اشرف و سایر مقرهای وابسته به این فرقه در خاک عراق بنا نهاده بود و عراق مرکز تمرکز نیروهای فرقه بود.
سیاهی لشگر شدن جوانان در استودیوهای مجاهدین از تورنتو تا بغداد
بغلش کردم. باهاش شروع به صحبت کردن کردم. حال همه خانواده را پرسید. بعد از مدتی جلوی آ ن دو زن که بعدا فهیمدم فرماندهان سمیه بودند گفتم چرا ای بهش گفتم سمیه چرا نمی آی برگردی. بیا بریم. در حالیکه به آن دو همراه نگاهی کرد با خنده ای گفت حرفش را نزن وقتی اومدی دیگه اومدی. دوزاری من کج بود اول نفهمیدم یعنی چه؟ ولی بعد ا فهمیدم که اگر خروج آسان بود که اینقدر کار و پول برای بچه های کم سن و سال خرج نمی کردند که از سیاست چیزی نمی دانستیم.
تاملی بر خاطرات خانم مرضیه قرصی – قسمت دهم
چند روز بعد به ما گفتند مسعود به نیروها پیام داده است و پیام مسعود را یکی از مسئولین فرمانده مقر خواند. مسعود در پیام خودش گفته بود: هیچ کس حق شلیک ندارد حتی اگر به شما حمله شود و یا سلاح شما را بخواهند از شما بگیرند یا شما را هدف قرار دهند. فقط حق در رفتن را دارید. این یک فرمان است و من هم در سنگر با مریم هستم.
پرواز تاریخ ساز از آمریکا
دوباره از سمیه پرسیدم کی می آید؟ گقتند می ری اشرف می بینیش.روز سوم بودکه راهی اشرف شدم. یک اتوبوس. تنها فرد نوجوان اتوبوس من بودم. پرده های اتوبوس هم کشیده شده بود. با خانمی که پشت سر م بود گفت و گوی کوتاهی آن رد و بدل شد. ازم پرسید چند سالته؟ 16 سالم.
چی فکر می کردیم چی شد؟ قسمت سوم، رفتن به عراق
یاسر از بچه های بود که از اول با مجاهدین کنار نمی امد و بههمین دلیل هم اونو منتقل کردند یگان 319 که به قول مجاهدین مخصوص شرها بود. یگان 119 مال اونائی بود که حرفها را گوش می کردندو با مسولان کل کل نمی کردند. من و محمد رجوی در این یگان بودیم. یگان 219 مال وسطی ها بود. در اولین نشست که روز بعد از تقسیم مان بود نشست عملیا ت جاری (فاکت) بود لیلا بدون اینکه اسمی از من بیاره بحث را باز کرد و ُگفت شما ها داوطلبی اومدید دیگه بر نمی گرده و راه خروجی نیست.. بعدا میترا هم که بجای لیلا فرمانده شد عین همین را به بچه هاگفت.
“تولد دوباره در کانادا”
آخر پیام خود می گو ئید که خواهان حمله آمریکا به ایران نیستدید ولی بهتر بود که قبل از این حرف فرماندهان خود در اشرف را توجیه می کردید، چرا که آنها اذعان می کنند که در صورت حمله آمریکا به ایران به نیروهای سازمان در اشرف نیاز دارند. و مریم حتی در پیام خود به سنای آمریکا متذکر می شود که بجای حمله به عراق بهتر بود به ایران حمله می کردید چون دسترسی ایران به قدرت هسته ای تهدید ی جدی برای منافع آمریکا در منطقه است.
سینا نیاز به کمک داره – هر کس می تونه کمک کنه
ایستاده – مهدی افتخاری -فرمانده یگان- امیر وفا یغمائی)با پیراهن سفید فرزند اسماعیل وفا یغمائی شاعر که خوشبختانه توانست بعدا ز ۲ سال بیچارگی از اشرف به تیف به سوئد برود. وی تبعه سوئد بود ولی پدرش بدلیل اینکه در ان موقع با مجاهدین بود به وی هیچ کمکی نکرد.
بچه های گل با کلاشینکف های زورکی
پنجره آزادی به روی هممون باز است میدونم کجا نشستید میئونم کجا شکستید اسیر کدوم خاک شدید
یاد یارمهربان « الهام شواهد »
سعید نوروزی به تعبیر نازنین خواهرش سهیلا نوروزی « در آن روز جهنمی وشوم »! همراه 4 تن ناراضی دیگر: محمود رضا کاوندی، جواد طهماسبی، محمد رضا احمدی، علی مصطفوی، به طریقه یی مافیایی درقرارگاه بدنام اشرف، قلعه ی دیو رجوی، درون اتومبیلی به ضرب گلوله های ننگین به شهادت رسیدند، چرا که به گمان رجوی آرزوی فرار و دست شستن از فرقه ی جنایتکار در ذهن پریشان ودل پشیمان ومایوس از وعده های رجوی داشتند.
به یاد سعید…
آری غصه هایمان ناگفتنی است، غصه هایی در وجودمان شعله ورند که وطن فروشان و شکنجه گران فرقه از درکش عاجزند و با این روحیات نا آشنا
اولین دیدار با خانواده سال ۱۳۸۳
در فکر بودم که چه کارم دارد. هر طور بود 20دقیقه ای کار هایم را انجام داده و به اتاق کار مهناز رفتم. در آنجا با کمال تعجب دیدم تعدادی از بچه های دیگر هم نشسته اند.همه از هم دیگر می پرسیدند که چی شده ما را جمع کرده اند نکند دوباره یک بند جدید انقلاب راه انداخته اند؟! هیچ کس نمی توانست حدس بزند که چه خبر است