قسمت های قبلی این سلسله یادداشت ها مربوط به زمانی بود که حفاظت از کمپ اشرف بعهده نیروهای آمریکایی بود و سران سازمان میدانستند که هیچ خانواده ای قادر نیست که فرزند خود را از چنگ آنها رها کند.
از طرف دیگر سازمان که خود را در خاک عراق ایزوله کرده و شناخت نادرستی از روحیه خانواده ها داشت، بر این تصور خام بود که مراجعین از ایران تحت تاثیر تبلیغات و تلقینات او قرار گرفته و سمپاتی به سازمان نشان خواهند داد و از این رو در ابتدای امر با انجام ملاقات های نصف و نیمه ای که مراقبت کامل از این ملاقات ها میکرد، موافقت مینمود.
اما سیر حوادث و نتایج بدست آمده، روسای سازمان را متقاعد کرد که این ملاقات ها به بازیابی عواطف در اعضای دربندش کمک میکند و این مسئله موجب تزلزل در داخل تشکیلات شده و به روند جدا شدن ها سرعت میبخشد. از این تحلیل جدید بود که مسعود رجوی مانیفست معروفش را در دشمنی غدارانه با خانواده ها تنظیم نموده و منتشر ساخت. از این رو بعد از مراجعه چند اکیپ از خانواده ها که از سراسر استان های کشور بودند، دیگر روی خوشی به خانواده ها نشان نداد و ملاقات هایی که از پاییز 1383 تا چند ماه بعد از آن – که بطور ابتری وجود داشت – لغو شد. البته برابر اطلاعات واصله، حضور آمریکائیان به ورود کسانی که سمپات سازمان بودند کمکی نسبی میکرد و در این مدت سازمان موفق به جذب افرادی به صفوف خود شده بود.
زمانی که دولت عراق کنترل کمپ اشرف را بدست گرفت، سازمان ملاقات های خانوادگی را کلا قطع کرد و من تصور نمیکنم که دیگر توانست سمپات های خود را با قرار قبلی و با بهانه ملاقات به داخل اشرف بکشاند. ظاهرا به دولت عراق هم فشار آورده شد که از قبول خانواده ها در مقابل کمپ اشرف خودداری کند و مراجعه به کمپ اشرف برای چند سالی کاملا غیر قابل دسترس شد. از اواخر سال 1388 یا اوایل سال 1389 دولت عراق با حکم دادگاه ، خواستار رفع تصرف عدوانی از زمین هایی که ضمیمه کمپ اشرف شده بود و مالک خصوصی داشت، گردید و البته فرقه رجوی با تمام قوا مانع اجرای این حکم مراجع قضایی عراق شد و ارتش عراق مجبور به استفاده از نیروی نظامی برای رفع تصرف شد و بعد از حوادثی که رخ داد، ارتش قسمتی از این زمین ها را تصرف نموده و پایگاه خود را در جوار اشرف تاسیس کرد.
خانواده های گرفتار ایرانی بعد از آگاهی از رخنه ای که بوجود آمده بود فشار زیادی بر روی دولت عراق آورده و بعد از تحمل چندین سال دوری از کمپ اشرف، دولت عراق را مجبور به صدور ویزا برای مراجعه این خانواده های مظلوم کردند. من بعلت گرفتاری زیادی که ناشی از کار برای تامین معیشت بود، قادر به شرکت در تحصن اولیه خانواده ها نشده و تنها بعد از چند ماه و بعد از حضور تعدادی از خانواده ها و در مرداد 1389 به آنها پیوستم.
گرمای 60 درجه ای عراق و تحصن در برابر درب اشرف در برابر آتش سوزان عراق واقعا کار جانفرسایی بود و من بعلت این سختی، بیماری قلبی و تنگی معیشتی که همواره گریبانگیرم بود، تنها توانستم یک هفته در این تحصن حضور داشته باشم.کار ما آذربایجانی ها که در منطقه سردسیر زندگی میکنیم و به این هوای گرم عادت نداریم و مخصوصا من که دهه هاست که از بیماری قلبی رنج میبرم، بسیار سخت بود و حرارت بدنمان حتی با مصرف بیش از ده لیتر آب و چایی بشدت اذیتمان میکرد .در حالی که حضور و درخواست ملاقات مان به اطلاع نگهبانان رجوی – واین بار توسط نیروهای عراقی – رسیده بود ، هیچ نشانه ای از احتمال تحقق این ملاقات نفرین شده بچشم نمیخورد.
گاه و بیگاهی نگهبان چوب بدست رجوی یا دوربین بدستی که از زیر بوته ها به شغل شریف جاسوسی!!! مشغول بود ، نظرمان را جلب میکرد. این افراد بعضا درفاصله ای از ما بودند که صدای ما را میشنیدند ولی اجازه نداشتند که به سئوالات ما که صرفا در مورد فرزندان مان وهمبندان آنها بود، جواب بدهند.
بدتر اینکه هر از گاهی چند نفر از دختران را در فاصله 50 متری ما جمع میکردند که در زیر آفتاب سوزان نیم ساعتی ایستاده و شعار بدهند :
ننگ ما ننگ ما فامیل الدنگ ما
این وضعیت ما را بشدت متاثر میکرد و در ضمن ایجاد تاثر این پیام را بما میداد که خبری از ملاقات نخواهد بود! ما بیش از هر چیز، کسانی از اهالی اشرف را میدیدم که به بهداری میرفتند که از طرف خانواده ها مورد پرس و جو قرار میگرفتند و البته که پاسخی در کار نبود و آنها شبیه نوعروسانی بودند که در گذشته های دور و به رسم سنت دیرینه، مادرشان سنگ درجیب اش گذاشته و به او گفته بود که در خانه شوهر هرگز حرف نزن و مانند این سنگ که همواره باید با خود داشته باشی، ساکت بمان! وقتی مریض بدحالی از ساکنین اشرف از بیمارستان شهر به داخل منتقل میشد، اعضای خانواده ها با سرعت به ماشین حامل او رفته و هر یک میخواستند ببینند که آیا مریض فرزند اوست و یا اطلاعی از فرزند اسیر او دارد یا نه؟
این وضع، میزان بیچارگی ما اعضای خانواده ها را که مانند غریقی به هر وسیله ی نامطمئن دست میزدیم، بخوبی به نمایش میگذاشت. دکه نگهبانی سابق اشرف در اختیار ما بود با میکروفن و بلند گوهایی که بتوانیم صدای مان را به گوش عزیزانی که قادر به دیدارشان نبودیم، برسانیم و ما لحظه ای از استفاده از این میکروفن را که حکم کفش کهنه در بیابان وسیع و پراز خار مغیلان را برای ما داشت، ازدست نمیدادیم .اما دشمن ( رجوی و پادوان اصلی اش ) با ده ها و صدها بلند گوی موج شکن با این صداهای تضرع آمیز ما مقابله میکرد. بعدها از جداشده ای آشنا شنیدم که چون لیست متقاضیان ملاقات در دست فرماندهان رجوی بود، کار نگهبانی و اجرای و وظایف روزانه را طوری ترتیب داده بودند که این عزیزان ما، در محوطه ای بسیار دورتر از بلند گوی ما باشند و حرف ما را نشنیده و هویت ما را ندانند.
این شخص میگفت که مدت ها بعد از نگهبانان نزدیک به محل استقرار ودکه ی میکروفن ما شنیده که ملاقاتی داشته و طرف حساب او چه حرف هایی از میکروفن گفته را شنیده است.خانم ثریا عبدالهی بعنوان مادر یگانه پسر اسیرش اصلان، از ماه ها قبل در آنجا حضور داشته و بر اثر فریادهای زیادی که کشیده بود و کماکان هم میکشید و بخاطر آب یخ فراوانی که برای رفع تشنگی و قابل تحمل تر کردن آثار این هوای سوزان مصرف میکرد ، صدایی همواره گرفته و چهره ای خسته داشت. این خستگی و درد گلو او را دچار بیماری میکرد و مجبور میشد که گاهی به بغداد رفته و با قبول استراحت و مراجعه به پزشک و دوری از گرما، توانی دوباره یابد…
ادامه دارد
رضا اکبری نسب