خاطرات روزگار غریب اسارت در اشرف – قسمت هشتم

در یکی از روزهای شهریور سال 72 که ما مشغول کار در قرارگاه «بدیع» بودیم (این قرارگاه در شمال بغداد و در کیلومتر بیست جاده اردن قرار داشت) گفتند برای کاری به سالن غذاخوری برویم. وقتی رفتیم دیدیم که مسعود رجوی و مریم قجر آنجا نشسته اند و نفراتی که زودتر آمده بودند نیز دور آنها را گرفته اند. لازم به توضیح است که از آنجایی که قرارگاه بدیع یکی از قرارگاههایی بود که خود رجوی در آن بود لذا افراد ساکن در آن را از افرادی انتخاب می کردند که از رده های بالاتر در سازمان باشند. نفرات لایه های پایین در آنجا اصلا تردد نمی کردند به همین خاطر رجوی برخی اوقات بدون اطلاع قبلی در انظار ظاهر می شد و بدون اینکه بازرسی بدنی صورت بگیرد نفرات آنجا نیز دور او جمع می شدند و گاها به نشستهای طولانی مدت می کشید.
آن شب نیز ما را صدا زدند وقتی رفتیم دیدیم رجوی نشسته و در حال گپ زدن است. کسانی که رجوی را می شناسند، میدانند که او عاشق حرف زدن و حرافی کردن است. تا فرصتی بدست می آورد شروع به حرافی می کند و چنان آسمان و ریسمان را به هم می بافد یا بقول معروف سفسطه بازی می کند که همه فکر می کنند او علامه دهر است.
یکی از موضوعاتی که آنجا مطرح کرد این بود که یک «یک سری از طرف رژیم داخل مناسبات نفوذ کرده بوده اند.» قطعا هر ناراضی و کسی که به فکر فرار می افتاد و یا از آنها جدا می شد همیشه اولین مارکی که به او زده می شود رژیمی بودن و اطلاعاتی بودن است. در حالی که در خیلی از مواقع اصلا موضوع بسیار مضحک می شد. مثلا فردی بود به اسم «مختار دیزگونی» که او اسیر جنگی عراق بود و از اردوگاه عراق به سازمان پیوسته بود. او حدود هفت سال را در اردوگاه عراق گذرانده بود و از سال 68 تا 72 یعنی به مدت چهار سال را نیز در قرارگاههای مجاهدین سر کرده بود. وقتی او را برای عملیات به داخل کشور از مرز بصره فرستاده بودند او هم تیمش (یعنی حبیب شطی) را کشته بود و خود فرار کرد. محل ماموریت آنها نیز جنوب ایران و در منطقه نفتی آبادان بود و هدف عملیات نیز انفجار لوله های نفتی ایران بود. مختار دیزگونی که نارضایتی خود را مخفی کرده بود تا بتواند فرصت مناسبی برای فرار پیدا کند وقتی این فرصت را پیدا کرد فرار کرد و خود را به مقامات ایرانی رساند.
رجوی فرد مذکور را «نفوذی رژیم» و عامل وزارت اطلاعات خواند. در حالیکه این موضوع بسیار مضحک و خنده دار شده بود و برخی که با هم رابطه دوستانه داشتند او را به تمسخر می گرفتند. چون فردی که اسیر جنگی بوده و پس از هفت سال در اردوگاه عراق و سپس چهار سال در اردوگاه مجاهدین بوده چگونه از طرف اطلاعات رژیم ایران فرستاده شده است؟
البته از این موارد بسیار زیاد بود از جمله علیرضا خالو که شاعر بود و با نام «طارق» شعر می گفت و در هر نشستی که رجوی داشت بلند می شد ودر مدح او و مریم شعر می گفت، در عملیاتی شناسایی که رفته بود اکیپ خود را که خواب بودند رها کرد و به نیروهای ایرانی تسلیم شد. همینطور فردی به اسم «عبدالحسین» که در تیم شناسایی سعید تقدیری بود نیز طی یک ماموریت موفق شد خود را به نیروهای ایرانی برساند.
در آن شرایط سازمان کسانی را به عملیات می فرستاد که از هر نظر به آنها شک نداشته باشد و کاملا مطمئن باشد. چون نارضایتی خیلی بالا گرفته بود و تنها راه فرار نیز همین ماموریتها بود. پس تنها راه حل کسانی که قصد فرار داشتند این بود که خود را چنان جلوه دهند که از نظر سازمان مطمئن بنظر بیایند و به عملیات بروند و از آنجا فرار کنند. البته من بعد گزارشی را دیدم که از طرف ستاد پرسنلی برای نفرات مسئول سازمان تهیه کرده بود که قریب به بیست نفر از این طریق توانستند فرار کنند که تقریبا همه آنها موفق شدند.
البته این راه مشکلات و خطرات خیلی خیلی زیادی داشت. اولین مشکل آن این بود که بتواند نظر سازمان را جلب کند که به ماموریت فرستاده شود. حال این ماموریت می توانست ماموریت شناسایی باشد یا عملیات یا حتی رساندن تیمهای عملیاتی به لب مرز و برگرداندن آنها. بهرحال این اولین قدم بود که در واقع سختترین مرحله هم بود چون سازمان هر نفر را از چندین فیلتر رد می کرد تا به عملیات می فرستاد. ستادهای پرسنلی، امنیت، اطلاعات، داخله، مسئولین یک سال اخیر فرد مذکور بایستی نظر مثبت به او می دادند تا وی بتواند راهی عملیات شود.
مرحله بعدی وقتی بود که طرف به ماموریت می رفت بایستی موقعیت مناسب گیر می آورد، که باز در این جور مواقع فرماندهان تیمها بسیار بسیار حساس بودند که نفراتشان فرار نکنند و لحظه ای از آنها چشم بر نمی داشتند. پیدا کردن این موقعیت نیز خود کار بسیار دشواری بود. مرحله بعدی اطلاعات در مورد این منطقه بود. بایستی فرد مذکور بسیار بسیار دقیق می شد از مدتها قبل اطلاعات خودش را در مورد منطقه کامل می کرد تا اشتباهی نرود. مرحله بعدی این کار هم خطرات ناشی از مین در منطقه بود. چون هر لحظه ممکن بود روی مین برود چون در مناطقی که سازمان تردد می کرد بشدت مینکاری شده بود و از زمان جنگ مینهای فراوانی بجا مانده بود و بایستی فرد مذکور هم از قبل اطلاعات مناطق مینکاری را تهیه می کرد و هم موقع فرار بشدت احتیاط می کرد که روی مین نرود و عمدتا هم این کار طی شب صورت می گرفت که فرصت مخفی شدن و شانس فرار بیشتر باشد.
مرحله آخر این کار هم رسیدن به نیروهای ایرانی و فهماندن اینکه او قصد دارد نجات پیدا کند و بعنوان نیروی دشمن تلقی نشود و احتمال داشت که هدف تیراندازی نیروهای ایرانی قرار بگیرد.
بهرحال بایستی هفت خان رستم را رد می کردی تا بتوانی موفق به فرار شوی. و تمام کسانی که این تصمیم را می گرفتند تمام این مشکلات را به جان می خریدند و می رفتند. در این میان کسانی بودند که مجبور می شدند اعضای تیم خود را حتی به هلاکت برسانند تا بتوانند فرار کنند. یا در برخی مواقع فرماندهان تیم با گذاشتن اعضای تیم خود فرار می کردند. مورد مشخص آن محمد اکبرین بود که با سه نفر برای گشت با خودرو خارج از قرارگاه رفته بودند و اعضای تیم او محمد فانی و محمدرضا هوشمند بودند. که محمد اکبرین دو عضو تیم خود را گذاشت و به بهانه ای از آنها دور شد و توانست خود رابه منطقه کردی برساند و به ایران برود.

خروج از نسخه موبایل