از میان خاطرات حجت رفیعی، عضو سابق فرقه رجوی

آقای حجت رفیعی که اخیرا توانسته است طی یک اقدام متحورانه از اسارتگاه فرقه رجوی در عراق فرار کند اقدام به تنظیم خاطرات خود نموده و آنها را در اختیار بنیاد خانواده سحر گذاشته است. در زیر شمه ای از این نوشته ها را مشاهده میکنید: انسان همیشه به اراده و اختیار و آزاد بودن و آزاد زیستن شناخته میشود و این آرزوهای پایمال شده ام در طی قریب 10 سال حضور در سازمان و استقرار در اشرف است. من حجت رفیعی در سال 1377 برای یک زندگی بهتر و تحصیلات بیشتر از ایران خارج شدم و به ترکیه رفتم. در ترکیه بود که با سازمان آشنا شدم. پس از چند ماه گفتگوهای مختلف با سرپل سازمان با انگیزه سرنگونی و آرزوی آزادی و زندگی بهتر برای مردم کشورم در سال 80 وارد سازمان شدم. در واقع با دروغهایی که در ترکیه از سازمان و ارتش و نفرات مستقر در سازمان شنیدم اغفال شدم و همانگونه که گفتم به امید یک ایران آبادتر و بهتر از همه چیز و از خودم و خانواده و دوستان و آشنایان و امکاناتم و حتی تمایلات شخصی ام گذشتم و به سازمان پیوستم. (یکی از دروغهایی که پس از پخش نوار ویدئوئی رژه ارتش آزادیبخش برای من گفتند این بود که تعداد نفرات حاضر در سازمان 250 هزار نفر میباشد که همه آموزش دیده اند و با این تعداد نیرو و امکانات زرهی و حتی هوایی مثل هلیکوپتر که در اختیار سازمان است سرنگونی قریب الوقوع میباشد). بعد از ورودم به سازمان با اولین چیزی که مواجه شدم محیط بسته و کنترل شدید توسط مسئولین بود. در بدو ورود به من گفتند نباید با کسی محفل داشته باشم و با کسی به جز مسئول رابطه برقرارکنم. این اولین چیزی بود که در ذهنم حک شد و این سوال برایم بوجود آمد که این چه آزادی است که در ترکیه قبل از ورودم به سازمان از آن دم میزدند. در همان بدو ورود درقسمت پذیرش شستسوهای مغزی از تاریخچه سازمان گرفته تا نشستهای تشکیلاتی وانقلاب ایدوئولوژیکی درونی وغیره شروع شد. به همان اندازه سرکوبها هم شروع میشد (به طوری که درهمان بدو ورود چندین نفر از نفرات خواهان خروج از سازمان شدند) وبه شیوه های مختلف مثل عملیات جاری ونشستهای لایه ای مختلف نفراتی که دچار تناقض میشدند یا حرفی داشتند یا حتی بحثها را قبول نداشتند را چنان تحت فشار قرارمیدادند که کسی جرات هیچ گونه مخالفتی با تشکیلات سازمان نداشته باشد. در طی این دوران همیشه از عملیات فروغ جاویدان صحبت میکردند و دائما میگفتند که فروغ دوم هم قریب الوقوع میباشد وباید هرلحظه چه به لحاظ ایدئولوژیکی وچه به لحاظ نظامی آماده باشیم. تا اینکه جنگ بین آمریکا وعراق دراواخر سال 81 و اوائل سال 82 در گرفت و ما به مرزهای ایران پناه بردیم و تمام سلاحها و زرهی هایمان را به حالت آماده باش و دراستتار کامل قراردادیم تا از این فرصت برای حمله به ایران و سرنگونی استفاده کنیم. هرروز سازمان امید رفتن را دردلها زنده نگه میداشت و در این بین همیشه از آمریکا بد میگفتند و آنها را تجاوزگر و وحشی و بزدل و ترسو میخواندند. میگفتند که اگر سازمان بخواهد با آنها وارد جنگ شود همه آنها را درو خواهد کرد. اما یک روز ناگهان آمدند و گفتند آمریکا دشمن ما نیست و آنها برای آزادی عراق آمده اند و ما هیچ شلیکی به سمت آمریکایی ها نداریم و نمی توانیم داشته باشیم. به همین دلیل نیروها توسط مسئولین تحت کنترل شدید بودند. میگفتند اگر نیروهای آمریکایی با چترهم بالای سرتان فرود بیایند و به سمت شما شلیک کنند و حتی اگر قصد کشتن شما را داشته باشند و کنار دستی و دوست و آشنا را کشته باشند کسی حق شلیک ندارد. از این نقطه بود که مخالفتها شروع شد. بخصوص وقتی میدیدند که هیچ خبری از رفتن به سمت ایران نیست. بعد از چند روز خبر برگشت از مرزها و خلع سلاح داده شد وامیدهای نفرات تبدیل به یاس وناامیدی گردید. تا این نقطه صدام برایشان مثل یک پدر خوب و بزرگ بود اما یک دفعه به آدمی تبدیل شد که همه چیز تقصیر او بود و میگفتند که فلان فلان شده اجازه خروج به ارتش آزادی بخش را نداد و همین صدام بود که به ما خیانت کرد و به نیروهایش ابلاغ کرد که جلوی ارتش آزادیبخش برای رفتن به ایران را بگیرد. (در حالی که در آن مقطع هیچ نیروی عراقی که منطقه تحت کنترل آن باشد وجود نداشت و عراق در ضعیفترین نقطه خودش بود و تمامی نظامیان یا کشته شده بودند یا فرارکرده بودند) وقتی سوال کردیم که اگر ما ازعهده یک عده عراقی ضعیف نمی توانیم بربیایم چگونه میخواستیم با ارتش مجهز ایران جنگ کنیم و رژیم را سرنگون کنیم همیشه سرکوب میشدیم و میگفتند که شما ضربه خوردید و این حرفها حرفهای اپورتونیستی و حرفهای مخالفان و اضداد است و به این شیوه و حرفهای مختلف نشستهای تشکیلاتی ایدئولوژیکی همه را سرکوب میکردند. بعد از خلع سلاح که امیدهای نفرات به یاس تبدیل شده بود سازمان برای اینکه امیدها را زنده نگه دارد با مطرح کردن بحثهای موهوم مثل اپورتونیسم و ضربه و اضافه کردن یک بند به بندهای انقلاب درونی خودشان سعی میکردند که نفرات را حفظ کنند. مثلا یک روز آمدند و گفتند ((مبارک مبارک سلاح برتر)) بند ص انقلاب یعنی صبرا یا بنی الکرام و بعد پ پ پ به معنای پایداری پرشکوه برای پیروزی و با آوردن بحثهای سرفصلی مختلف و بحثهای سیاسی و گفتن دروغها و یاوه های تکراری مثل بحث دوساله اینگونه وانمود میکردند که رژیم در پایین ترین نقطه قراردارد و درحال سرنگونی است و بر عکس ما حتی با خلع سلاح شدن قوی ترو قوی ترشدیم. همیشه میگفتد که سلاحهای ما پشت مرزها است و مردم آماده هستند که ما آنطرف مرز برویم و پس ما هیچ مشکلی سرسلاح نداریم تازه همه مردم به کمک ما میآیند و یک شبه کار رژیم را یک سره میکنیم. بعد که سوال میکردیم که آخرچگونه؟!!! آنموقع که فرصت داشتیم و سلاح داشتیم و در اوج آمادگی بودیم نرفتیم حالاکه سلاح نداریم و محاصره هستیم چگونه باید برویم همه را اغفال میکردند که اگر به آن نقطه برسیم ما کاری به دولت نداریم اعلام میکنیم ما ایرانی هستیم و میخواهیم برویم کشورمان هیچ مشکلی نیست پیاده راه می افتیم میرویم آن ور مرز سلاحها را برمیداریم و سرنگون میکنیم و با این حرفهای ابلهانه سعی میکردند دهن همه را ببندند واگر هم کسی چیزی می گفت در نشستهای مختلف پوست ازسرش میکندند ومارکهایی به نفر میزدند تا کسی جرات بیان حرفهایش را نداشته باشد و از طرفی در تشکیلات چنان فضای پلیسی راه انداخته بودند و سفت و سخت گرفته بودند تا کسی جرات انجام هیچ کاری و مخالفت نداشته باشد و هر بار با آوردن بحثهای تشکیلاتی مثل قهر و قیچی، روابط کثیف عاطفی ودوستانه، محفل و خانواده، وغیره سعی میکردند اذهان نفرات را تحت کنترل خود بگیرند که یکی از شیوه هایشان همین عملیات جاری بود. یعنی فرد را وادارمیکردند تمامی لحظات و کارهای فردی خودش را در جمع بیان کند و طوری القاء میکردند که گناه کار است و هیچ وقت در جمع حق بیان حرف و نقطه نظری ندارد. به این شیوه همه اذهان و اراده نفرات را کنترل میکردند و از طرفی با نشست غسل هفتگی به نفرات القاء میکردند که گناه کارهستند و با بیان لحظات جنسی و اعتراف به گناهانشان در جمع بخشوده خواهند شد و به این شیوه روی نفرات تسلط کامل پیدا میکردند یعنی ضریب ایدئولوژیک نفرات را ارزیابی و روی آنها مغزشویی میکردند. اینقدر داخل مناسبات دگم و بسته است که اکثر نفرات دچار مشکل هستند درحالی که سازمان خودش علنا میگوید که این ضابطه ها و تشکیلات عامل بقاء و ماندگاری سازمان است. مسئولین سازمان از هرگونه رابطه احساسی و دوستانه میترسند و ضابطه های خاصی برای جلوگیری از این رابطه ها برقرارمیکنند. حتی درمورد خانواده چنان کلمات زشت و زننده به کار میبرند که این کلمات را آدم نثاردشمن هم نمیکند. کلماتی مثل لحظات کثیف وعاطفی خانوادگی، زندگی کثیف و حیوانی زناشویی. برای جنس مخالف (زن) دائما از واژه عفریته استفاده میکنند و چنان وانمود میکنند که همه دروغ میگویند و این فقط سازمان است که حرف حق و درست را میزند و با این شیوه های دجال گرایانه اذهان همه را شستشو داده و آنها را مطیع خود ساخته بودند. هرگونه مخالفتی را درنطفه خفه میکردند وبه این شیوه یک زندان ذهنی درون گرایی برای نفرات مستقر دراشرف ساخته بودند. درمورد خانواده هایی که اخیرا به اشرف آمدند و خواهان ملاقات با فرزندان شان وعزیزانشان هستند خیلی میترسند و دروغهایی به نفرات مستقر در اشرف میگویند که آنها خانواده های شما نیستند آنها یک مشت مزدور بسیجی و پاسدار و تیر خلاص زن میباشند. به هیچ کس به هیچ عنوان اجازه ملاقات را نمیدهند و این را برای نفرات مرز سرخ کردند و به این شیوه نفرات را وادارمیکنند علیه خانواده های خودشان حرفهای زشت و زننده ای بزنند که خودشان خواهان آن نیستند. واقعیت این است که اگر افراد هیچ حرف و موضعی سر خانواده نداشته باشند همیشه از طرف مسئولین تحت فشارهستند و برای خلاصی از این فشار به ناچار و برخلاف تمایلات شخصی خودشان حرفهایی میزنند که به آن باور ندارند و این یکی از دستاوردهای سازمان میباشد. اما من بعد از خروجم از سازمان با پدران ومادران پیر وسالخورده ای مواجه شدم که تمام سختی های حضور در بیابانهای عراق را تحمل میکردند بلکه امیدی برای دیداربا عزیزانشان و جگرگوشه هایشان که سالیان سال از آنها بی خبر بودند بگیرند و حتی دختران و پسرانی که به امید دیدار پدر و مادر و حتی برادر و خواهر خود شرایط را تحمل میکردند بعد رجوی به آنها مارک مزدوری و بسیجی و پاسدار و انواع تهمتهای ریز و درشت میزند در حالی که خیانت و مزدوری تنها و تنها لایق خودش میباشد. من بعنوان یک آزاد شده از زندان اشرف از این همه گذشت و فداکاری وصبر و تحمل خانواده ها درمقابل مشکلات و به عزم جزمشان برای آزادی فرزندان وعزیزانشان از زندان مخوف اشرف سر تعظیم فرود می آورم و به این احساس پاکشان درود میفرستم. امیدوارم به این تلاشهای شان ادامه بدهند چون نقطه امید نفرات داخل هستند و من به عنوان یک عضو آزاد شده به تمامی دوستان وعزیزانم در اشرف میگویم که هرچه سریعتر خودشان را از جهنم و زندان خود ساخته درونی که رجوی برای تک تک مان درست کرد آزاد کنند و به دنیای بیرون راه پیداکنند و به یک زندگی راحت وآزاد بیایند و بدانند که تمامی چیزهایی که سازمان در مورد بیرون از اشرف به خوردمان داده بود دروغی بیش نبود و نیست. مسئولین خیلی دجالانه همه چیز را وارونه جلوه دادند تا شما ناگزیر بماندن دراشرف شوید درحالی که زندگی در هر کجای دنیا برای شما فراهم است و این واقعیتی است که باید آن را پذیرفت وآن واقعیت این است که گول سازمان را خوردیم و باید هر چه زودتر خودتان را از این جهنم نجات داده تا بتوانیم آزاد ومختار زندگی کنیم. بحث دوساله:
سال85 مژگان پارسایی یک نشست سرفصلی با لایه های مختلف گذاشت که به نام بحث دو ساله معروف شد. مژگان در غیاب مسعود و مریم خواست آن را پیش ببرد چون سازمان در آن شرایط حساس اوضاع خوبی نداشت. خیلی از نفرات بریده بودند و خیلی ها خواهان جدایی از اشرف بودند و خیلی ها هم به قول خودشان پاسیو شده بودند و هیچ کنش و واکنشی نداشتند. در این شرایط بود که مژگان بحثی را عنوان کرد تحت عنوان بحث دو ساله که پارامترهای مختلفی داشت. مثلاً مسایل داخلی رژیم و بحث اتمی آن (اگر طی این دو سال رژیم به اتمی دسترسی پیدا کند پس تمامی تحلیلهای سازمان اشتباه بوده و رژیم تثبیت می شود). بعد مژگان گفت طی این دو سال باید به هر قیمتی که شده درب اشرف را برای رهبری باز کنیم یعنی شرایطی را فراهم کنیم که امکان حضور مسعود و مریم مهیا شود پارامتر سوم دولت عراق بود که مژگان گفت اگر به هر دلیلی دولت عراق خواهان حضور ما در اشرف و خاک عراق نباشد ما داوطلبانه خودمان اعلام می کنیم که دیگر نمی خواهیم در عراق بمانیم. در طی این مدت در نشست مژگان طوری وانمود می کرد که رژیم در حال سرنگونی است و در ضعیف ترین نقطه خودش بسر می برد و ما هم در اشرف نقش تعیین کننده ای در سرنگونی آن داریم. خلاصه بعد از یک بحث کشاف و با ترفند و شعبده بازی سعی کردند دو سال پای بچه ها را هر طور که شده در اشرف محکم کنند و در این رابطه تعهدهای کتبی هم از تک تک بچه ها گرفتند. در این نشست که به نشست موسسان سوم معروف شد مژگان خیلی جدی و خیلی با صراحت گفته بود اگر بعد از دو سال حتی آمریکا هم از ما بخواهد که ما در عراق بمانیم ما نخواهیم ماند و از عراق داوطلبانه خارج می شویم. البته دو سال هم تمام شد. رژیم به غنی سازی اتمی دسترسی پیدا کرد. دولت عراق هم بارها خواهان خارج شدن سازمان از اشرف و از عراق شد و اشرفیان هم نتوانستند درب را برای رهبریشان باز کنند.
اما باز هم روز از نو روزی از نو. پس از اتمام مدت دو سال دیگر سازمان هیچ وقت و در هیچ شرایطی اشاره ای به این بحثها نکرد و افرادی هم که سر این موضوع سوال می کردند یا آن را دور می زدند و یا با وحشیانه ترین وضع ممکن نفرات را سرکوب می کردند. فقط در جواب همه سوالها و بعد دو سال وعده و وعید، مسعود در یک پیام تحت عنوان اینکه مجاهد مدت دار نداریم دهن همه را بست. تماس تلفنی:
سال 83 مسئولین صدایم کردند و گفتند که سازمان به لحاظ مالی مشکل دارد و الان تعدادی از خواهران آمده اند تا شما را برای این کار توجیه کنند. ما را به یکی از اتاقها بردند که دو تا از زنان مجاهد در آن بودند. حدود چهار الی پنج نفر بودیم. ابتدا از ما خواستند که اگر نفراتی نظیر برادر، خواهر، دوست و یا آشنای جوان داریم با آنها تماس بگیریم و آنها را متقاعد کنیم به ترکیه بیاییند و بعد به هر شیوه ای که شده آنها را به اشرف بیاوریم تا به ارتش بپیوندند. از این جمع من و یکی دیگر از بچه ها گفتیم کسی را نداریم اما آنها با سه نفر دیگر که خام شده بودند ادامه دادند. بعد ما را به اتاق مجاور بردند و زنی که مسئول مالی بود مسایل مالی اشرف را مطرح کرد و اینکه شما با خانواده هایتان تماس بگیرید و بعد از چند تماس موضوع پول و کمک مالی را مطرح کنید. در این نقطه بود که یکی ازخواهران کلی از خصایص خانواده و احساسات و عواطف خانوادگی برایمان گفت و اینکه خانواده ها آماده هر گونه کمک و فداکاری هستند (این خواهر بعدها که مسئولیتش عوض شد در موضع مسئولیت جدید همین خانواده های عزیز و احساسات پاک خانوادگی را که از آن نام می برد فراموش کرد و آنها را مشتی مزدور و خائن و اجیر شده معرفی نمود). مرا بعد از یکی دو روز به ساختمانی بردند. منتظر ماندم تا نوبتم برسد چون نفرات زیادی برای تماس آمده بودند. قبل از تماس مجددا تاکید داشتند که در تماس اولیه درخواست پول را مطرح نکنید چرا که احتمال دارد که شک کنند و پول نفرستند. به من گفتند که به نفرات خانواده بگویم تا هر کدام مبلغی برابر با ده هزار دلار برایم بفرستند. با این پوش و محمل که اینجا خیلی وضع خراب است و ما اینجا وکیل داریم تا کارهایمان را برای رفتن به خارج درست کنند لذا به پول زیادی نیاز داریم. من هم تماس گرفتم البته مسؤلم بنام کیانوش درمقابلم نشسته بود که خودش هم شمالی بود (همشهریم بود) و جلوی چشمانم گوشی دیگری در دست داشت و تمامی حرفهایی که با مادر و خواهرم می زدم گوش می کرد. علاوه بر آن در اتاق مقابل یکی از زن هایشان مشغول گوش کردن به حرفهایم بود. البته من این موضوع را از حرفهای نفرات دیگری که برای تماس آمده بودند شنیدم. بعد از تماس وقتی این صحنه ها را دیدم و اینکه می خواهند از من و خانواده ام و احساسات پاک خانوادگی سوء استفاده کنند دیگر همکاری نکردم و تحت این عنوان که تماس خانوادگی به لحاظ ایدئولوژیکی رویم تأثیر منفی دارد و احساس خطر می کنم و دیگر نمی خواهم که تماس داشته باشم طفره رفتم که آنها هم قبول کردند.
روز جهانی کارگر: سال 84 یا 85 بود دقیقاً یادم نیست اما موقعی بود که درب اشرف بر روی مردم عراق باز شده بود و عراقیان به داخل اشرف تردد داشتند. قبل از یازدهم اردیبهشت یعنی روز جهانی کارگر بود. از طرف مسئولین بالا (صدیقه حسینی مسول اول سازمان) به فرمانده یکان ما تعهد تشکیل یک جلسه 150 نفره تحت عنوان جلسه کارگران عراقی در حمایت از اشرف داده شده بود که قرار بود در سالن غذا خوری این جلسه برگزار شود. نفراتی که در قسمت اجتماعی کار می کردیم در این رابطه فعالیت داشتیم و به هر دلیلی از عراقیان می خواستیم که به مقرمان بیاییند که البته موفق نبودیم و نفرات کمی به مقرمان تردد داشتند تا اینکه فرمانده قرارگاه همه نفراتی که در اجتماعی فعالیت داشتند را جمع کرد و از اینکه تا آن لحظه به تعهداتشان نرسیده بودند شکوه و شکایت می کرد و دقیقاً جملاتی که می گفت اینها بود: "آیا شما فکر می کنید الان در این شرایط مشکلات کارگران میزان حقوق و زندگیشان برای ما مهم است؟ آیا شما فکر می کنید اینکه در بیرون از اشرف در عراق چه به سر آنها می آید و اینکه چکار می کنند برایمان مهم است؟ برادران آنچه که برایمان مهم است این است که تعهدی به ما داده شده که تشکیل یک جلسه صد و پنجاه نفره برای روز جهانی کارگر است. حالا مهم نیست که حتماً کارگر باشند حتماً باید این تعداد نفرات در جلسه حضور داشته باشند تا برای حمایت از اشرف از آنها امضاء جمع آوری بکنیم تا در روز جهانی کارگر از سیما پخش شود." اینجا بود که فهمیدم تمامی حرفها و شعارهایی که در خصوص خلقها و زحمتکشان می دهند دروغی بیش نبوده و نیست و همه چیز را برای به خدمت گرفتن اهدافشان می خواهند به هر قیمتی که شده حتی به قیمت ذبح کردن کلمات و ارزشهای رایج در بین خلقها این کار را میکنند. رجوی و خانواده ها: کتابی تحت عنوان "خانواده مجاهدین یا مزدوران وزارت ارتجاع" به نوشته مسعود رجوی را خواندم. نوشته هایی که برایم تازگی نداشت و یک کر تکراری و تهوع آور و خسته کننده چرا که آن موقع که من در اشرف بودم آقا این حرفها را تحت عنوان پیام رهبری قبلا به خوردمان داده بود. جالب اینکه به جز افراد انگشت شماری هیچ کس حال و حوصله این اراجیف را نداشت. در ضمن چه شده که آقا پس از ماه ها به فکر انتشار کتابی تحت این عنوان افتاده که البته من به عنوان یک اشرفی سابق خوب می دانم و فهم میکنم. کتابی که حتی آقا به خودش زحمت نداده متن جدیدی به آن اضافه کند همان کلمات و جملات قبل را جمع کرده و به چاپ رسانده و تحت عنوان کتاب به خوردمان داده است. من فکر میکنم که یک چیز بیشترنیست و آن هم تأثیری است که خانواده ها روی نفرات داخل اشرف گذاشته اند. چون این احساسات پاک و عاطفه خدادادی ضد تشکیلات و ضد فرقه اش است و تأثیرات مغزشوئی را از بین می برد. به همین خاطر است که اقدام به این نمایش تکراری کرده است. آخر تا کی می تواند با تهمت و افتراء اهدافش و به اصطلاح خط و خطوطش را پیش ببرد؟ تا کی میشود احساسات پاک و عشق و عاطفه خانوادگی را افیونی دانست و فرزند را از پدر و مادر با حرفهای رکیک و زشت دور نگه داشت؟ من هم مثل همه اشرفیان قبل از خروجم از سازمان با توجه به انبوه تبلیغاتی که در این مورد در داخل اشرف کرده بودند فکر میکردم که واقعآ یک عده پاسدار مسلح و مأموران وزارت اطلاعات پشت درب اشرف جمع شده اند. اما وقتی با آنها روبرو شدم و واقعیتها را خارج از کادر و چارچوبهای اشرف دیدم متوجه شدم که تا چه اندازه به ما دروغ میگفتند. من پدران و مادران پیری را دیدم که به امید دیدار فرزند با توجه به تمامی مشکلات و سختی هایی که داشتند آمده بودند. همینطور پسران و دختران جوانی که دنبال پدر و مادرشان در اشرف بودند و حتی بعضی از این نفرات فقط خواهان دیدارساده و کسب اطمینان از سلامتی آنها بودند. سوال از رهبری که خودش را نوک پیکان تکامل میداند این است که آیا اینست مزد اشرفیانی که سالیان سال همه چیزشان را خالصانه نثارت کرده اند. حال باید خانواده هایشان را که فقط خواهان یک ملاقات ساده خانوادگی هستند مزدود و خائن بخوانی؟ آیا خانواده های اشرفیان جزو همان خلق قهرمان ایران نیستند؟ آیا این خلق قهرمان حتی حق دیدن و صحبت کردن با عزیزانشان را ندارند؟ پس چه شد آن آزادی های کذایی که از آن دم می زدی؟ چه شد آن موقع که هنوز شش ماه از مرگ اشرف نگذشته بود با فیروزه دختربنی صدر ازدواج کردی و تشکیل یک خانواده جدید دادی؟ و آن موقع ازدواج را به سنت پاک پیامبر و الهام گرفته از پیامبران نسبت میدادی. آن موقع ازدواج و تشکیل خانواده خوب بود. ازدواج با مریم خوب بود. اما هیچ حرفی از سنت پیامبر برای دیگران نمیزنی. با دنیای مجازی و خود ساخته ات همه را اسیر کرده ای و تازه خانواده را هم ضد تکامل و مزدور و اجیر شده می خوانی واقعاً که جای شرم دارد. در نهج البلاغه از حضرت علی نقل شده که روزی پیامبر در بحبوحه جنگ یکی از اصحابش را صدا زد و گفت حال و روز پدر و مادرت چگونه است آن صحابه گفت یا پیامبر پدر و مادر پیر و سالخورده ای دارم و من هم نان آور آن خانواده بودم. پیامبر فرمود برترین جهاد در راه خدا رسیدگی به پدر و مادر پیر و از کار افتاده است و آن شخص را مرخص کرد تا به پدر و مادرش رسیدگی کند. حال آقای نوک پیکان تکامل تو چه رفتاری با این پدران و مادران پیر می کنی. نه در بحبوحه جنگ هستی و نه صبح تا شب خودت و اسیرانت کار مثبتی انجام میدهند. حتی اجازه یک ملاقات ساده خانوادگی را هم از آنها دریغ می کنی. خودت ته خط خیانت و مزدوری را با صدام و اسرائیل در آوردی و حالا مادر و پدر پیر را که میخواهند فرزندشان را ببینند خائن و مزدور میخوانی؟

خروج از نسخه موبایل