داستان ما با رجوی!!!!

عجب داستانی با رجوی داشتیم. در نشست های مختلف چماق را بر سر ما می کوبید که سلاح ناموس من است. سلاح را دو دستی تحویل آمریکا داد. بی ناموس شد. یک زمانی قُمپز در می کرد و روی سن ژست می داد پادگان اشرف پایتخت مجاهدین است، پایتخت که نباشد مجاهد معنی و مفهوم ندارد. اشرف را هم دارد از دست می دهد. کمی برگردیم به عقب، زمانی که مریم قجر را به عنوان رییس جمهور تحمیلی پادگان اشرف به مثابه موشک به سمت فرانسه شلیک کرد. موشک به جای اینکه با سر فرود آید با ته به زمین فرود آمد و در گل فرو رفت. مجددا در یک نشستی گفت اگر خواهر مریم شما در خارجه با شخصیت ها ی خارجی دست دهد خواهران شما در اشرف بایستی بدون روسری تردد کنند؛ مریم قجر با شخصیت ها دست داد که هیچ یک مدار بالاتر هم رفت. چشم مسعود را دور دیده بود. این تناقض را مطرح کردیم چنان ما را سرکوب کردند و به ما گفتند حالا به جایی رسیده اید که ذهن تان روی رهبری باز شده. تا زمان خروج از فرقه جرأت نمی کردیم تناقضات مان را بیان کنیم. شما بگویید کدام حرف رجوی را باور کنیم؟

خروج از نسخه موبایل