در فراق دوست

ساعت دو بعد ازظهربرای صرف نهار به خانه رسیدم به خاطردیرآمدنم سفره هنوز بازبود اولین لقمه را به دهان گذاشتم که گوشیم زنگ زد یکی از دوستانم پس از احوالپرسی گفت:” درسایت نیم نگاه، خبری درمورد حسین بلوجانی خوانده است وپرسید که آیا او را می شناسم یا نه؟ باعجله پرسیدم چی شده؟ برای لحظاتی شادی تمام وجودم را فرا گرفت دراین خیال بودم شاید حسین به ایران برگشته ولی متاسفانه خبرخودکشی دوستم حسین بلوجانی و شاید بهتراست که بگویم برادرم را به من داد.” حسین ۱۶ ساله بود که وارد سازمان شد می توانم قسم بخورم تا سال ۸۴ که درتشکیلات سازمان مجاهدین (در اشرف) بود ۱۶ روز خوش، نه از روزگار و نه ازسازمان مجاهدین ندید. به خاطرکمی سنش سران سازمان گیرداده بودند که “توحتما نفوذی هستی و رژیم تو را فرستاده است” و بیشتر ازهمه ی اعضای مجاهدی که سازمان دردوران وحشتناک چک امنیتی دراتاق های بازجویی درقرارگاه اشرف شکنجه شان کرده بود حسین بلوجانی را شکنجه کرد تا او را به اعتراف وادار کند و به اصطلاح چک کند، یعنی آزار واذیت و شکنجه ای که حسین(بلوجانی) درسازمان دید و چشید را هیچ کس دیگری درقرارگاه اشرف تجربه نکرد. شناخت من نسبت به حسین برمی گردد به سال ۸۰، ما در قرارگاه ۴ تحت فرماندهی پروین صفائی بودیم که به من ابلاغ شد از این پس حسین بلوجانی تحت مسئول تو خواهد بود. حسین پیش من آمد او واقعا پسر شیرینی بود، به راحتی ازچهره معصومانه اش حدس میزدم که با تمامی سادگی روحش،غم بسیار بزرگی در دل دارد. خیلی زود با هم انس پیدا کردیم درتمامی کارها با هم بودیم نزدیک به یک ماه نگذشته بودکه قدرت حیدری(شکنجه گر معروف سازمان مجاهدین) که سمت و رده برادرمسئول قرارگاه ۴ را به عهده داشت (معاون پروین صفائی) مرا صدا کرد وبه من گفت: ” من به مهدی زمانزاده هم گفته ام (مهدی زمانزاده فرمانده مستقیم من بود که آن موقع به ما می گفتند دسته مهدی زمانزاده) تنظیم رابطه با حسین(بلوجانی) بسیارحساس است چون اولا او یکی از حلقه های ضعیف ما می باشد(حلقه ضعیف در ادبیات سران مجاهدین به کسانی گفته می شد که علاقه ای به ماندن در سازمان نداشتند و به زور و اجبارسران مجاهدین دراشرف بسرمیبردند)ـ ثانیا کوچکترین مورد را به فرمانده خودت گزارش کن. با این توجیه، قدرت حیدری با یک تیر دونشان می زد، اولا به من می فهماند که ما نسبت به همه، تمامی گزارشات را داریم یعنی می دانیم تو هم با سازمان رو راست نیستی، ثانیا می خواست من نیز چاپلوسی آنها را بکنم تا شاید شک و تردید درمورد من برطرف شود. پس ازمدتها من با حسین(بلوجانی) به ضلع جنوب برای نگهبانی رفتیم باهم صمیمی شده بودیم فقط یک مشکل داشتیم آن هم اینکه می دانستم حسین نسبت به سازمان دافعه دارد ولی حسین نظرمرا نسبت به خودش دقیقا نمی دانست او فکرمی کرد من هم مثل بقیه به نوعی نگهبان و مراقب او هستم. نگهبانی درضلع، ماهانه بود وهرماه نوبت یکی ازنفرات یگان ها می شد که به ضلع بروند. پس ازیک ماه حسین با خنده یک جمله شیرین گفت: “ای کاش این یک ماه تمام نمی شد وقتی با توهستم احساس می کنم تمامی غم ها و ناراحتی هایم دور ریخته می شود.” چند ماه گذشت روزی حسین گفت: ” قادرمیخواهم رازی را به تو بگویم” از من خواست آن را پیش هیچ کس فاش نکنم. بالاخره از من قولش را گرفت. بی صبرانه منتظر بودم تا راز حسین را بشنوم؟! حسین پس ازکمی سکوت دستش را به سمت شکمش برد (در محفل ها شنیده بودم که بسیاری از افراد منتقد و ناراضی در زندان اشرف شکنجه شده اند به همین منظور فکر کردم حسین می خواهد زخم و آثار شکنجه شدنش را به وسیله بازجویان سازمان مجاهدین نشانم دهد) اما او اززیر پیراهنش یک رادیو بیرون کشید. داشتن رادیو درتشکیلات مجاهدین گناه نابخشودنی و بزرگی بود و درصورت کشف آن سران مجاهدین هزاران مارک نثار آدمی می کردند مثل بریده، مزدور، خائن، جاسوس، اطلاعاتی، سپاهی و … وقتی حسین رادیو را نشانم داد منتظرعکس العمل من شد، هردو با هم زدیم زیرخنده، گویی هردو به یک نوع آزادی رسیده باشیم و می توانستیم به هم اعتماد کنیم. رابطه ما خیلی چفت تر و دوستانه تر شده بود ازآن لحظه به بعد می توانستیم هرحرفی و سخنی را پیش هم بزنیم. حسین علاقه شدیدی داشت تا به رادیو فردا گوش کند، چون اغلب آهنگ ها و ترانه های فارسی پخش می کرد. ازصمیمیت و دوستی که بین ما بوجود آمده بود هردو احساس خطر کردیم که مبادا ما را ازهم جدا کنند به همین خاطرحسین پیشنهاد داد درنشست های عملیات جاری ما هم مثل بقیه به همدیگر انتقاد کنیم تا مسئولین سازمان شک نکنند پیشنهاد خوبی بود پس پذیرفتم از آن روز به بعد انتقادها را با هم می نوشتیم و در نشست همدیگر را مخاطب انتقاد قرار میدادیم تا مسئولین سازمان شک نکنند، برای مثال حسین انتقاد می کرد که قادردرحین نگهبانی چرت می زند ومن ازحسین انتقاد می کردم که حسین برای نگهبانی پوتین نپوشیده و ازاین قبیل چیزها و بعد هم با هم می خندیدم البته به ریش مسعود و مسئولین سازمان. حال بعد ازچندین سال که ازسازمان جدا شده به کشور بازگشته و ازدواج کردم و دو فرزند نازنین دارم برای اولین بارگریه کردم با شنیدن خبر مرگ حسین ازته دلم گریه کردم با همه وجودم احساس می کنم حسین دربرابرم ایستاده و با لبخند می گوید:”دیدی قادر، من اسیر خواسته های رجوی نشدم.” حدود سه سال من و حسین مسئول و تحت مسئول بودیم البته ازنظرسازمان ولی درواقعیت ما مثل دوبرادربزرگ و کوچک با هم تنظیم رابطه می کردیم تا اینکه من و حسین را ازهم جدا کردند (در سازمان کذایی مجاهدین این یک عادت بود تا افرادی که با هم رابطه دوستی پیدا میکردند را ازهم جدا کنند رجوی ازرابطه های دوستان اعضای مجاهدین بشدت ترس داشت) حسین(بلوجانی) دافعه شدیدی نسبت به تهمت ها و مارک هایی که سازمان به افراد می زد، داشت. او بارها به من گفت: “من از این کلمه مزدور یا بریده که سران مجاهدین بکار میبرند خیلی بدم می آید سران سازمان پلیدی های خودشان را به اعضا و نیروهای خودشان نسبت میدهند.” وقتی مریم رجوی به جرم اعمال تروریستی درفرانسه دستگیر شد حسین باخوشحالی پیش من آمد و گفت:” قادر مریم را در فرانسه گرفته اند و سپس با حالت تمسخرآمیزی گفت: “امروز یک گزارش برای تو می نویسم، محتوای آن هم این است که چون مریم در فرانسه دستگیر شده من تقاضای خودسوزی دارم” مثل همیشه زدیم زیر خنده، البته این خبر را سازمان خودش هنوز اعلام نکرده بود ولی حسین ازرادیویی که درخفا داشت، خبردستگیری مریم را شنید. من وحسین سریک چیز به صورت کامل وحتی احساسی توافق داشتیم. اینکه وقتی سازمان درتنگنا قرارمی گرفت ما هردو ازته دل خوشحال می شدیم. همچنین حسین خیلی خوب شگردهای سازمان را می شناخت. همان موقع دستگیری مریم رجوی به من گفت: ” مسئولین سازمان برای ما نشست خواهند گذاشت وخواهند گفت مریم دستگیر شده وخیلی ها گزارش نوشته اند که به خاطر این اقدام فرانسه می خواهند خودسوزی کنند درحالی که هیچ کس این خبر را حتی نشنیده است” و این چنین شد بعد از دو ساعت پروین صفائی همه را درسالن غذاخوری جمع کرد جالب اینکه همان حرف های حسین را تکرار کرد و این حسین بلوجانی بود که به خاطر دروغگویی پروین حرص می خورد و لبش را گاز می گرفت. پس ازشش ماه پروین صفائی مرا صدا کرد که چرا گزارش درستی در مورد حسین، به سازمان ارائه نکرده ام. یک ساعت زیر تیغ بودم و آماج فحش و بد و بیراه که به مسئولیت سازمانی ام دقت نکرده ام و حال حسین بریده است و درتیف (کمپ امریکا) بسر می برد. با تعجب به چشمان مسئولین خیره شدم ابتدا خیال کردم دروغ می گویند وبلوف می زنند اما ازچهره برافروخته آنان متوجه شدم که خبرجدایی حسین حقیقت دارد به آنها گفتم ازقصد جدایی و خروج حسین اطلاع نداشتم ولی ته دلم خوشحال بودم که بالاخره حسین پرواز کرد وبه آرزویش که جدایی ازسازمان بود، رسید. با خودم عهد کردم هرچه زودتر راه او را ادامه دهم و ازتشکیلات جهنمی مجاهدین فرارکنم. وقتی پس ازچند ماه سرانجام از جهنم مجاهدین رهایی یافتم و خود را به تیف(کمپ امریکا) رساندم حسین را آنجا دیدم بسیار خوشحال شدم اغلب درزمان های ورزش وهواخوری با هم بودیم با هم قدم می زدیم. حسین بیشتر اوقات ورزش میکرد و با آن پسرلاغراندام چند ماه پیش کاملا فرق داشت اندامش ورزیده و قوی شده بود اما یکی از عاداتش را هنوز داشت آن هم حرص خوردن و آزرده گیش بود مدام تکرار می کرد که “باید انتقام عمرتلف شده خود را ازسازمان بگیرم” خیلی اصرار کردم تا با من به ایران بیاید ولی او می گفت: “حرف من برای انتقام گیری از مجاهدین و سران آن درایران خریداری نخواهد داشت من به خارج می روم و آنجا می دانم چطور از مجاهدین انتقامم را بگیرم” وقتی حسین متوجه شد تصمیم من برای رفتن به ایران جدیست، صد دلار به من داد و گفت:” این را به مادرم بده لااقل صد ساعت از عمرم مال مادرم باشد.” منظورش این بود که درتیف (کمپ امریکا) چون به ازای یک ساعت کاریک دلار حقوق می دادند و او صدساعت را اختصاص داده بود به مادرش. البته تمامی عمراو متعلق به مادرش بود. اما رجوی سالهای زیادی ازسرمایه جوانی حسین را فریبکارانه ربود ودرطول تاریخ هستند امثال رجوی ها که حاصل عمر مادران و پدران را به یغما می برند سران مجاهدین بیشرمانه درحال حاضر نیز به خانواده ها اجازه نمی دهند تا باعزیزان، بستگان وفرزندانشان حتی درکمپ لیبرتی یک ملاقات چند دقیقه ای داشته باشند. اگرازمن درباره خودکشی حسین بپرسند، خواهم گفت: حسین خودکشی نکرده بلکه مسعود و مریم رجوی او را به قتل رسانده اند و مادری را که سالها چشم انتظار گذاشته بودند حال داغدار کردند وبه عزای فرزند دلبندش نشاندند. اگر خدا حق است که هست باید به مسعود و مریم رجوی گفت: بی شک آه و ناله ی این مادرجگر ازدست داده، شما را بس است که به امید خدا به زودی تاوان جنایات و تیهکاری تان را خواهید داد و دیگرفرصت فریبکاری جوانان ساده دل این مرز و بوم را نخواهید داشت. « خداوند حسین را غرق دررحمت خود قراردهد و برای مادرش نیز ازخداوند متعال آرامش روح را طلب می کنم و درغم او شریکم » قادر رحمانی

خروج از نسخه موبایل