درد دلهای خواهری درفراق برادر اسیرش

با سلام، سال 1359 بعد از فوت پدر، زندگی خانواده ی ما شکل دیگری به خود گرفت. مادری جوان با 5 فرزند خردسال که بزرگترین فرزندش 15 سال سن داشت و کوچکترین آنها یک ماهه بود. با همه ی سختی ها و تنهایی ها و مشکلات مالی – بالاخره پسرها که بزرگتر بودند زیر بال مادر را گرفتند. پسر بزرگتر تحصیل را فدای بقای خانواده کرد و به کار مشغول شد.
پسر دوم که غلامرضا بود به خدمت ارتش درآمد. مخارج تحصیل برادر و خواهر های کوچکتر، کمک مالی به برادر، بار سنگینی بود که مسئولیتش بیشتر به دوش غلامرضا بود. با این حال او سرباز وظیفه شناسی بود که بهترین مراحل کماندویی را در پادگان طی کرد اما…
شیطان صفتان کور دل وقتی فهمیدند جوانان وطن عشق به سالار شهیدان را همیشه در سر دارند با سو استفاده از این احساس معنوی با ترفند بردنشان به زیارت آنها را فریب میدادند و دربند می کشیدند.
سال 1368 غلامرضا و خیلی از جوانان دیگر فریب خورده ی گروهی شدند بنام (‌مجاهدین خلق) که برعکس نامشان منافق از آب در آمدند.
شانزده سال از گم شدن غلامرضا گذشت. مادرم همه جا را دنبال او گشت حتی زندانها- پیش رمالها و کف بین ها رفت اما…
نبود پدر، رفتن نابهنگام غلامرضا، بار سنگین مسئولیت، مادرم را هر روز دل شکسته تر و پیر تر می کرد.
بالاخره سال 1382 خبر زنده بودن او همه ی اقوام و دوستان را خوشحال کرد. مادر مسافر کربلا شد برای دیدار یوسف گم گشته اش!…
شادی دیدار فرزند، با دیدنش در اسارت در اردوگاه اشرف شیرینی دیدار را کم نکرد اما هراس و نگرانی را در دل مادر بیشتر کرد.
غلامرضا در بند بود از لحاظ فکری،‌جسمی، روحی و روانی.
6 سال دیگر گذشت و باز مادر عازم سفر شد برای پس گرفتن غلامرضا و آوردنش به وطن اما دیدار دیگر میسر نشد.
سال 89، مادرم هفت ماه جلوی درب اردوگاه اشرف ساکن بود و انتظار دیدار می کشید. در گرد و غبار و گرمای طاقت فرسا و به امید دیدن فرزند در حصار…
این چشم انتظاریها مادرم را بسیار شکننده کرد به طوری که فقط با دارو و مسکن می توانستیم او را آرام کنیم. روح و جسم مادر تحلیل رفته بود.
تا به امروز چندین بار دیگر به اردوگاه اشرف رفته (به همراه برادر بزرگترم) اما هر بار ناامید تر از دفعه ی قبل برگشته. چون صلیب سرخ و حقوق بشر هنوز کار اساسی برای این سه هزار خانواده ی چشم انتظار انجام نداده است.
با همت خانواده ها و مساعدت دولت عراق آنها را از اردوگاه اشرف به مکان دیگری بنام لیبرتی نقل مکان داده اند. چند صد نفر از آنان تاکنون از اشرف فرار کرده اند. اما باز هستند جوانان و عزیزانی که توان فرار ندارند.
همه ی ما چشم انتظاریم که روزی عزیزانمان (فرزندان، پدران، مادران، برادران و خواهرانمان) به آغوش گرم خانواده باز گردند به امید آن روز
خاطره ی خواهرت آرزو که فرزندانش منتظر دیدن دایی عزیزشان هستند.
دوران جوانی، دورانی است که همه ی ما پشت سر گذاشته ایم با خواسته های معقول و نامعقول – از وقتی یادم می یاد ظاهر نوجوان برایش خیلی مهم تر از مسایل دیگر بوده و هست. من هم از این قاعده مستثنی نیستم یا نبودم.
یادم می آید سال اول راهنمایی بودم. خیلی دلم می خواست مانتویی مد روز داشته باشم.غلامرضا که فهمید چقدر دوست دارم مثل بقیه ی دختر ها لباس بپوشم بی درنگ مبلغی را هزینه کرد که در آن زمان برای ما بسیار گران تمام می شد. از تهران برایم مانتو خرید که هنوز هم بهترین هدیه ی دوران نوجوانی و جوانی ام باقی مانده است.
نمیدانی چقدرشیرین و به یاد ماندنی است خاطره ات برایم. بعد از گذشت 26 سال هنوز برایم عزیز و با گذشت هستی. ای مهربان تویی که در حقم پدری کردی هیچگاه فراموشت نکرده ام و نمی کنم تا ابد…
چشم انتظارت هستم خواهرت آرزو

خروج از نسخه موبایل