رویای مادرانه، نامه خانم ثریا عبداللهی به فرزندش امیر اصلان – قسمت اول

تقابل ذهن بیمار رهبرعقیدتی مجاهدین با رویای مادرانه براستی غم انگیز و گزنده است و نیز تامل انگیز … شاید پرسشی که به ذهن خطور می کند اینکه جنون قدرت طلبی در رهبری مجاهدین تا کی می بایست قربانی داشته باشد؟

در دنیای مدرن و زمانه ای که در آن بسر می بریم احساسات متعالی انسان ها، رویاها و امیدهای سحرآمیزشان به جریان زندگی روح و جان می دهد و بدون احساسات انسانی، زندگی همچون کالبدی بیروح، سرد و بی رمق است … در این میان حس مادرانه یک رویای دست یافتنی و تاثیر گذار و اعجاز آمیز است … معنا و مفهومی که متاسفانه سران فرقه ستیزه جوی مجاهدین ناتوان از درک و فهم آن هستند …

خانم ثریا عبداللهی بیش از چهار سال در درب ورودی اسارتگاه اشرف در خاک عراق فریاد رهایی فرزند عزیزش را سر داد و حس مادرانه خویش را به زیبایی به تصویر کشید اما رهبری فرقه مجاهدین انگار چون جسدی متحرک و بی احساس نظاره گر آن بود بی هیچ واکنش انسانی و منطقی …

تاملی عمیق بر درونمایه ی نامه خانم ثریا عبداللهی شیرزن آذری به فرزندش امیر اصلان که در اوان جوانی و در عین سادگی در کشور ترکیه به تور رابطین بی احساس، بیرحم و فریبکار فرقه مجاهدین افتاد و با وعده اخذ پناهندگی از کشورهای اروپایی به اسارتگاه مخوف اشرف منتقل شد، حکایت تلخ، گزنده و درخوری ست از خیانت رهبری و سران فرقه مجاهدین به احساسات و صداقت پاک یک جوان ایرانی و نیز نادیده انگاشتن رویای مادرانه …

خانم عبداللهی دیشب طی تماس با اینجانب از اینکه سران فرقه بیرحم و تبهکار مجاهدین فرزند عزیزش را وادار به اعتصاب غذا کرده و از او چون یک قربانی بهره برداری تبلیغی در سیمای به اصطلاح آزادی می کنند بشدت متاثر و غمگین بود ایشان ترفند و شگرد غیر اخلاقی رهبری و سران فرقه مجاهدین را در وادار کردن فرزندش به اعتصاب غذا بشدت محکوم می کند و از نهادهای بین المللی همچون کمیته بین المللی صلیب سرخ و کمیساریای عالی امور پناهندگان و نیز احمد شهید استمداد و کمک می طلبد تا امکان ملاقات و تماس او را با فرزندش در کمپ لیبرتی فراهم نمایند.

آرش رضایی

***

ایران ـ اردبیل

بنام آن خدائی که عشق را ستون استواری برای راز بقا قرار داد

امیراصلانم

عزیز دلم، نورچشمم

ازدور روی چون ماهت را میبوسم.

عزیز مادر این روزها خیلی دلتنگتم،هواهم مثل من دلش گرفته اخه زمین و زمان دارن فریاد میزنند که ماه ماهه آذره، بله ماه آذر…

(پدر بزرگ امیر یعنی پدر پدری خیلی مهربان وخانواده دوست بود وماعروسها با لحجه خانواده ایشان راعلی اقا صدا میکردیم ولی نوه ها علی بابا میگفتند)، (امیر اصلان به زبان ترکی یعنی شیربزرگ و نر که خدا بیامرزعموی امیر مرحوم دکتر امیر هوشنگ حسن زداه این اسم را انتخاب کرد)

راستی امیرجان حتما” شب یلدا یادته، علی بابا رو که فراموش نکردی؟ چقدر تورو دوست داشت و صدایت میکرد: اصلان بی یال ودم بیا بریم، توهم از خداخواسته با تمام وجودخنده کنان سوار جیپ (ماشین جیپ) میشدی. و وقتی کنارعلی بابا می نشستی خنده کنان نگاه می کردی که انگار همه مهربونیهای دنیا نصیب تو شده.

حتما” یادته شب یلدا جزء شبهایی بود که همیشه خونه ما شلوغ میشد، (این شب برای خانواده حسن زاده خیلی باعظمت بود چراکه تولد علی بابا هم (بزرگ خاندان حسن زاده) دراین شب عزیز یعنی شب یلدا بود…

(این شب برای من هم خیلی پرخاطره و شب به یادماندنی بود و البته که هست، شب تولد امیراصلانم است وسه مراسم خیلی بزرگ در یک شب خلاصه میشد)

(برای هرچه با شکوهتر شدن مراسم، علی آقا با جان و دل کار میکرد درواقع همه اهل خانه شب سی آذر بنوعی مشغول کاری میشدیم، هرکسی در حد خودش کادوئی آماده میکردند، پدر بزرگ هم شاید یک هفته مانده به شب یلدا تمامی وسایل از قیبل خرید آجیل و میوه و شیرینی و تهیه گوشت کبابی برای این شب، تدارک میدید، تمامی فامیلهای نزدیک، خانه علی بابا میهمان بودند، تمامی نوه وعروسها ودامادها دراین شب دورسفره پدر بزرگ جمع میشدند، هرکس از خاطره ای که داشت تعریف میکرد وبیشتر از شب تولد امیر که علی بابا با جان و دل و باخنده تعریف میکرد:

(آره شب تمامی کارهامو کردم، همه مهمونها هم اومده بود (خطاب به من) یادته؟ گفتم بله، ادامه داد: به دکتر هوشنگ که بیمارستان امام خمینی شیفت بود زنگ زدم وگفتم آماده باش دارم عروسم ثریا رو میارم، من خیلی خوشحال از اینکه نوه پسری من که دراین شب عزیز به دنیا میاد، تا رسیدم بیمارستان (خانه پدر بزرگ امیر، خیابان کارگر شمالی، کوچه چهاردهم در واقع نزدیک به بیمارستان امام خمینی بود وعموی امیر اکثر وقتها دراین بیمارستان شیفت بود، ایشان جراح فوق تخصص عمومی وشکسته بندی بودند) امیرهوشنگ بلافاصله  ثریا رو برد وبعد نیم ساعت برگشت و گفت: علی آقا مژده بده یک پسر کاکل زری وخیلی خوشگل ولی خیلی خیلی ضعیف بدنیا آمد، می دونید بچه همه خوشحال بودیم ولی من یه مکثی کردم و گفتم ساعت تولد من هم درست درهمین وقت وهمین ساعت بوده وفوری برگشتم چون همه منتظر من بودند دیدم همه نگرانند گفتم خدارو شکر همه سالم وبچه هم پسره (ترکها معمولا” پسر را بیشتر دوست دارند) همه خوشحال نشستیم، بله عروس خانم الان این یل که کنارت نشسته همان بچه دو کبلو وچند گرمیه و(با خنده ولی گاهی هم گریه میکرد) ومی گفت: من دیگه پیر شدم (خطاب به امیر) بیا بیا، تودیگه قدت بلند شده خم شو تا ببوسمت………..)

اصلان جان همیشه علی بابا از بچه گیهای توحرف میزد وطوری تعریف میکرد که انگاری هنوز بزرگ نشدی وجلوی چشمم نشستی، هنوز اون دست گرم کوچک تودست منه، هنوز صورت گرمت به صورتم چسبیده هنوز باید روی پاهام تو رو بخوابونم ولالائی برات بخونم:لالالالا لای میخونم خوابت نمیاد =بزرگت میکنم یادت نمیاد =امیر لالالالا عزیزه خونه =مامان دوست داره امیر میدونه، -منیم بالام دنیا یالاندی =هامی گیدندی=امیر منن گالاندی.

یادت نمیاد امیرجان،ساعتها روی پاهام میموندی و میگفتی میخوام برم پیش علی بابا میگفتم خوابه صدا نکن وقتی این حرف بهت میگفتم انگاری نفس کشیدنت هم برات زیادی میشد سوت و کور میموندی روی پاهام تا پدربزرگت بیدار بشه، انگاری نفست به نفس علی بابا بسته بود.

امیرم بغل علی بابا

تا اینکه بزرگ وبزرگتر شدی روزگار با تو دست وپنجه نرم میکرد توهم با ورزش، میگفتی: مامان وقتی میرم پیش علی بابا بازوهامو نشون میدم میخنده به من میگه بازهم همون شیر بی یال ودمی، راستی مامان این یعنی چی، من قصه شیری که چطوری بی یال ودم شد را براش تعریف کردم: میدونی مادر، یه مرد وزرشکاری مثل تو بود، یه روزی میره بیش خال کوبه میگه شکل شیر بزرگ روی بدنم خالکوبی کن، طرف که کارشو شروع میکنه اول از دم شیر خال کوبی میکنه، مرد ورزشکار دردش میاد خطاب به خال کوبه میگه دمش ول کن از کمرش شروع کن خالکوب از کمر شیره شروع میکنه کمی که خالکوبی میکنه باز ورزشکار دردش میاد میگه ولش کن از پاهاش شروع کن دوباره ورزشکار دردش میاد (وقتی من این قصه رو تعریف میکردم امیر از خنده سیاه شده بود وهی میگفت ای علی بابا حالا فهمیدم چی به من میگفتی) میگه از سره شیره شروع کن اینبار دیگه خیلی دردش میگیره با عصبانیت تمام داد میزنه ومیگه بابا اصلا من شیر بی یال و دمم نمیخوام خالکوبی کنی،

یادته امیر، قصه شیر بی یال ودم را برای پدر بزرگت گفته بودی چه حالی شده بود، خودت باخنده تعریف میکردی: ماما وقتی گفتم همه خندیدند خودم هم خنده ام گرفته بود.ای مادر قربون اون خنده هات.

حتما” باشگاهی که کار میکردی هم یادته وقتی خونه میامدی با من زور آزمایی میکردی که من بفهم تو چقدر بزرگ شدی، وقتی منو بغل میکردی و از زمین بلند میکردی میگفتی ماما نگاه کن پسرت چی شده دیگه بخدا اگه کسی جرات کنه بتو حرفی بزنه دیگه مرد خونه ام، امیرم وقتی من با این حرف تو گریه ام میگرفت تو هم با من گریه میکردی و تند تند دستم وصورتم را می بوسیدی ومیگفتی بخدا ماما تا آخر عمرم نوکرتم بعد برای اینکه بخندم به شوخی میگفتی: ماما برام زن میگیری؟ ……؟ وبعد با مکث ادامه میدادی: ماما غصه نخور خواهر بزرگم که ازداوج کرد به آبجی کوچیه فکر نکن خودم میفرستمش دانشگاه بخدا اگه شده خودم درس نمیخونم وکارگری میکنم ولی آبجی خوشگلمو میفرستم درس بخونه میدونم تو عشقت اینکه بچه هات درس خون بشن، ومن بغلت گریه میکردم وخدا رو شکرگزار بودم که خدا به من بچه های صالح وسالم عطا کرده.

راستی امیرم الان که ماه محرمه، هیئت قمر بنی هاشم مسجد سجاد خیابان خوش یادته که این هیئت هنوزهم پابرجاست، یادم نمیره تو از شب تاسوعا دخیل قمر بنی هاشم میشدی و میگفتی: ماماجان من دوشب مسجد میمونم آخه مسئول هیئت شدم نمیدونستم از قمر بنی هاشم چی میخواستی، گفتم باشه مادر مواظب خودت باش ولی هروقت هیئت سینه زنی داشتند به منهم بگو، گفتی باشه خونه زنگ میزنم اگه خانمها بودند به شما هم میگم و تودیگه یادت رفت زنگ نزدی.

صدای سینه زنی ونوحه خوانی رو خودم شنیدم روز تاسوعا بود (خونه من خیابان قصرالدشت تهران بود)، جماعت غوغا میکرد جوانی بلند قد با هدی که روی پیشونی بسته بود روی آن نوشته بودند یا ابولفضل عباس، نزدیکتر شدم دیدم امیر اصلان شیر ویل خودمه، همه جماعت یا حسین یاحسین میزدند یک لحظه به صورت به چهره معصوم تو نگاه کردم رنگ صورتت مثل گچ سفید شده بود علم خیلی بزرگ بود یعنی بجرات بگم پهنای علم کل خیابان قصرالدشت را بسته بود تمام وجودم میلرزید اکثر جماعت میگفتند: این علم برای این جوان خیلی بزرگه نمیتونه بلندش کنه ولی همکلاسیان وهم هیئتیها وهم باشگاهیهایت تو رو تشویق میکردند من یک لحظه فریاد زدم یا ابوالفضل به جوانیت قسم به جوانم کمک کن سرم را بلند کردم دیدم علم روی دوش امیرمه و پسر خوش قامت من تند تند راه میره و کسانی نذر گوسفند داشتند زیر پای امیرم سر میبرند، انگاری که تمام وجودم گریه میکرد رو بقبله نشستم وخداخدا زدم همه جماعت دادمیزدند: ماشاالله احسن به شیر مادرت احسن به نان حلالی که خوردی حاج امیر (امیر مکه نفرفته ولی چند بار پیش امام رضا رفته بود) دیگه جماعت دعا میکردند بعد اتمام مراسم فورا” اومدی پیشم بغلم کردی و گفتی: مامان بخدا وقتی زیر علم بودم همش شما وعلی بابا رو دعا میکردم، نمی دونی ماما آدم وقتی میره زیر علم اصلا” خدا قدرت دیگه ای بهش میده، دیدیم خیلی گریه میکردی برو خونه من فردا بعد از ظهر عاشورا میام هیئت مهمون داریم باید کمک کنم.

خنده امیر، باهم رفته بودیم پارک به اصرار امیر باهم سوار قایق شدیم

روز عاشورا هم به همین طریق گذشت، نزدیک غروب امیر اومد وگفت کمی بخوابم باز باید برم هیئت، امیر تا روی زمین دراز کشید خوابش برد، با همان لباس سیاه هیئتی روبه زمین خوابید وقتی چشمم به کتف امیر افتاد دیدم کلا” کبود وکبود شده، دستهاش تماما” تاول شده بود، بالاسرش نشستم، تمامی جای کبودی بدن امیرمو میبوسیدم دستهای امیرمو روی صورتم میکشیدم انگاری که چند کیلو آب زیر پوست دست امیر تزریق کرده بودند، چنان خسته افتاده بود که من چند ساعتی که بالای سرش گریه میکردم ومیبوسیدمش متوجه نشده بود، وقتی بیدار شد بعد از دوش گرفتن فورا” پیراهنی روی لباس هیئتی پوشید که من جای کبودی بدنش رو نبینم و فورا” خداحافظی کرد و رفت.

اصلانم جا نمازت هنوز هم که هنوزه توی همان ساکی که خودت گذاشتی یادته اون عطر گلاب که از مشهد خریده بودی هنوزهم نگه داشتم شبهای تولدت و یا عید و بقیه مراسم ها که میخوام پیشم باشی ازش استفاده میکنم چون فکر میکنم کنارم نشستی وتنها نیستم، گاهی کیف سامسون تورو باز میکنم همان هد هیئتی تو هنوز توی کیفه، هنوز بوی صورت تو رو میده، امیرم یادم نرفته وقتی نماز شب میخوندی های وهای گریه میکردی، میگفتی ماما نماز یادت نره به وقتش بخونی …….اه اگه من نارحت میشدم توچه حالی میشدی به هرشکلی خودتو درمیاوردی که من بخندم، ای مادر دارم دیونه میشم، دلم تنگ شده برای مهربونیهات برای تمام خوبیهات برای تمام مظلومیتت، امیرم چقدر سخته برای مادری با این همه مشکلات بدون کوچکترین گناهی فقط باعکس روی دیوار حرف بزنه وزندگی کنه، ای خدا چرا نمیگن بچه من چه گناهی کرده که دوازده سال در اسارت (رجوی) باشه، دوازده سال مادر حتی حتی یک لحظه جگرگوشه خودشو نتونه ببینه، امیرم مادر قربون اون صورتت بشه، امیر دعا کن این ماه آذر زود تمام بشه در نبود تو دیگه ازاین ماه و مراسم وشب یلدا نفرت دارم.

امیرجان یادته داشتی میرفتی ترکیه چقدر باهم گریه کردیم، من ساک تورو میبستم توهم همش اشکهای منو به صورتت میکشیدی و میگفتی: مامان من دیگه مرد شدم بعد ازاین وظیفه منه که تو رو نگه دارم بخدا مامان تا کارهام جور شد فورا” برمیگردم مواظب خواهر کوچولو باش. مامان به اون علم قسم هیچ وقت تنهات نمیزارم بسه گریه نکن فقط کمکم کن که موفق بشم منو خیلی دعا کن اصلا” اگه همه کارها جور شد یه خونه برات میخرم نمیزارم بری سرکار. گفتم که تا آخر عمرم نوکرتم ومن قرآن گذاشتم روی سینه ات برای آخرین بار سینه تو رو بوسیدم چونکه قدم نمرسید که صورت ماهت را ببوسم و توخم شدی و صورتمو بوسیدی و بوسیدی و بوسیدی تا اینکه دستم از تو جداشد.

چه روز نحسی بود آنروز، من نمیدانستم آنروز چرخ فلک با قلمش سرنوشت شومی برای تو ومادرت مینوسید، آخ که مادر، منه دست شکسته بادست خودم سوار اتوبوست کردم وموقع خدا حافظی دیدم که گریه میکردی و دور میشدی شاید میدونستی که دیگه منو نمی بینی، آره مادر وقتی به خونه برگشتم جای خالی تو رو دیدم تا چندماهی دیوانه وعصبی شده بودم، خدا میداند که چه مصیبتهایی کشیدم که نمیتوانم برایت بنویسم و میدانم شرایط روحی خوبی ندارم، آره امیرم چند سالی از تو بی خبربودم دراین مدت فقط علی بابا بود که سراغ تو رو میگرفت و اینکه بعد از چندسال زنگ زدی که من آلمانم، وقتی این خبر را به علی بابا دادم انگاری که بال و پر در آورد خیلی خوشحال شد هم اینکه به هرصورت تو به خواسته خودت رسیدی وهم اینکه من دیگه از نگرانی خلاص شدم تا اینکه بعد از مدتی دوباره از تو بی خبر ماندم، راستی یادته زنگ زدی چقدر خوشحال بودی و میگفتی من آلمانم برای خودم خونه و باشگاه دارم و استاد باشگاه شدم چندین صد نفر شاگرد دارم؟ وقتی این خبر را به پدر بزرگ و مادر بزرگت ((بیوک ماما =به زبان ترکی یعنی مادر بزرگ)) چقدر خوشحال شدند ومن پیش خودم فکر میکردم بعداز شب سیاه بالاخره صبح سفید منهم دمید (چه صبح سفیدی شد که دنیام بکل تاریک شد) ولی بازهم دیگه از توخبری نیامد تا باز چندین سال بی خبرماندم و..

تا اینکه از طریق یکی از نفراتی که از اشرف فرار کرده بود واقعیت ناپدید شدن تو رو فهمیدم ، امیر نمیدانی وقتی حرف میزد من باور نمیکردم که تو به من دورغ گفته باشی بخدا اصلا” باورم نمیشد من تو رو میشناسم چرا باید به مادرت دروغ بگی؟ بخاطر همین با نفری که این جریانات را تعریف می کرد برخورد شدیدی کردم ولی (نفرجداشده) قسم می خورد که امیر در اشرف است و عراق است وبعد از مدت زمانی نفر دیگه ای از عراق آمده بود و تو رو میشناخت بنام افشین، یادته خونه ما قصرالدشت تهران بود و خونه افشین اردبیل بود، من به خونه پدر افشین زنگ زدم و گفتم میخوام افشین را ببینم و پدرش گفت بیا پسرم خونه ست، راهی اردبیل شدم وقتی به خونه افشین رسیدم پدرش گفت پسرم با عروسم رفته تبریز خونه پدر خانمش ولی میتونی با تلفن صحبت کنی، با تلفن صحبت کردم از وضعیت تو دوباره پرسیدم وگفتم: آخه امیر به من زنگ زده و گفته من آلمانم، افشین در تلفن گفت: (سران فرقه رجوی) اونو وادار کردند که دروغ بگه، ما چند صد نفری بودیم که (رابطین فرقه مجاهدین) از ترکیه  دزدیدند وگفتند شما رو میبریم آلمان ولی بعد از چند روز فهمیدیم که ما در اشرف و در عراق و در خونه منافقین  هستیم، وقتی افشین حرف میزد تمام وجودم آتیش گرفته بود که چرا تو از آلمان اومدی اشرف و زیاد صحبت نکرد و گفت بعدا” اگه فرصت شد به شما جریان را میگم، من بعد از قطع تماس پیش خودم به خودم دلداری میدادم: اشرف خوبه امیر حتما” یا خادم علی ابن ابیطالب شده یا اینکه کاری که میکرده شکست خورده نخواسته من بفهمم، نجف اشرف جای بدی که نیست همه آرزو دارن برن حالا منهم ناشکر شدم، تا مدتها با همین فکر ها زندگی کردم تا اینکه جریان را به علی بابا گفتم، بخدا امیر، علی بابا چنان دودستی زد توسرش وگریه وفریاد زد که من فکر کردم جایی از بدنش بدرد اومده، پرسیدم چی شد علی آقا و او گفت: چی خاکی بر سرمان شده منفورترین نفرات و لجنترین نفرات همین منافقها هستند، هرطور شده برو بچه رو بیار بچه ات افتاده دست گرگها، مگه این بی پدرها به تو دیگه پسرت رو میدن اینا همه ایرانیها رو کشتند …

امیرجان وقتی علی بابا حرف میزد من قلبم از جا کنده میشد که چه خاکی بر سرم شده چرا که من همان موقع هم میدانستم که منافقها جایی درایران ندارند چراکه چندین بارخیانتهای این فرقه ی بدنام را شنیده بودم.

دیگه امیرم بعد از این جریان علی آقا روز بروز مریضتر ومریضتر شد تا اینکه سکته قبلی کرد و رو تخت افتاد و نیاز به پرستاری داشت وآنزمان به وقتی افتاد که من عازم عراق شدم که تو رو بیارمخواهرت را گذاشتم پیش علی آقا و بهش گفتم دارم میرم امیر رو بیارم.

ومن اومدم عراق، امیرجان من با عشق تمام برای دیدنت به عراق اومدم برای دیدنت لحظه شماری میکردم در اتوبوسی که از ایران راهی عراق بود تمام مسیر با تو حرف میزدم: آخه چرا امیرجان چرا عراق اومدی، توچرا به مادرت راست نگفتی چرا دیگه زنگ نزدی و هزار چراهای دیگه تا اینکه به عراق رسیدم به اشرف آمدم، من چی فکر میکردم وچی شد …

فکر میکردم تو درنجف اشرفی، خونه و زندگی داری بقدری بی خیال شدی وغرق زن و بچه و زندگی و خوشی شدی که دیگه مادرت و خواهرات واقوامت رو فراموش کردی وقتی رسیدم به اشرف خاک برسرم شد بچه ی من اینجاست؟ برای چی؟ چه کسی پسر منو آورده این خراب شده؟

ای خدای من تازه به من گفتند تو اجازه نداری پسرت رو ببینی، بخدا امیر، کم بود اون سرباز ارتشی رو بزنم که برای من تعیین تکلیف میکرد که باید به دستور ما و امریکایها بری جلوی در، تو نمیدونی چقدر اذیت شدم همش گریه  زاری میکردم که چرا بچه ی من اینجاست تا اینکه یه روز اومدیم جلوی (درب اسد) عراقیها اشاره کردند و گفتند نفراتی که به طرف شما میان همان کسانی هستند که بچه های شما رو دزدیدند، تا نزدیک ما شدند (دارودسته رجوی) از پشت میله های درب به صورت من تف انداختند وبعد شروع کردند به فحش دادن: مزدور، هند جگر خوار، اطلاعاتی  و …

وحشت کرده بودم که اینا دیوانه اند چی میگن؟؟؟ ولی من باز با گریه والتماس گفتم شما منونمیشناسید میگن بچه منو دزدیند اینجا آوردند، باز (دارودسته بیرحم رجوی) شروع کردند به فحاشی و تف انداختن و …..و من تازه فهمیدم که امیرم، ای خدا میشنوی امیرم کجا گیر کرده … بیخود نبود که دروغ گفته بود فهمیدم چرا به من زنگ نمیزده اخه بچه ام بین زالوهای خونخوار افتاده…

یک سال دور سیمها خاردار گشتم وفریاد زدم اصلان بیا، علی بابا مریضه و تو رو میخواد ولی هیچ اثری از تو ندیدم، روزها و شبها التماس کردم به تمام مقدسات زمین و زمان قسم دادم که بچه ی منو بدید ولی امیرجان فقط فحش شنیدم و سنگ خوردم، از پشت سیم خاردارها داد میزدم: شماها کی هستید چی هستید من بچه ام رو میخوام، ولی هیچ فایده ای نداشت انگاری که همه آنها آدم آهنی بودند، از قیافه هاشون میترسیدم مسخ شده بودند، وقتی باسنگ تمام بدن منو مینوشتند من فقط فریاد میزدم، ای بی وجدانها من مگه چی میخوام بخدا امیرم رو میخوام منو نزنید و (دارودسته رجوی) گوششان کر وچشمشان کور بود چیزی نه می دیدند ونه می شنیدند…

ادامه دارد …

خروج از نسخه موبایل