رویای مادرانه ـ نامه خانم ثریا عبداللهی به فرزندش امیر اصلان ـ قسمت دوم

تا اینکه زمان گذشت و گذشت و گذشت بعد از یک سال بدون اینکه تو رو لحظه ای ببینم به ایران برگشتم. خواهرت که پیش علی بابا بود از دانشگاه قبول شده بود و در ضمن پرستاری علی بابا رو میکرد، به من زنگ زد وگفت: مامان علی بابا منتظر شماست زود بیا، ای خدای من چی به علی آقا باید میگفتم؟ چرا نتونستم امیرو بیارم، راستی امیر تو اگه جای من بودی چه میکردی؟ این اسمش مردانگی؟ شرافت؟ مبارزه با چی؟ باید بگیم باعشق پدری؟ مادری؟ خواهری؟… بالاخره خونه رسیدم ساعت حدودا” دونصف شب میشد، در طول این یک سال که علی اقا رو ندیده بودم خیلی عوض شده بود، دخترم گفت مامان باسمعک با علی بابا صحبت کن از بس گریه کرده چشماش هم جایی رو نمی بینه، وای، فقط صلوات می فرستادم، به بیوک ماما گفتم من اصلانو ندیدم گفت: این همه مدت موندی امیر رو ندیدی؟ گفتم نه، خواهرت با مادربزگت شروع کردند به گریه ولی گفتند به علی اقا نگو که امیر رو ندیدی چون اون منتظره و تو بهش بگو من دیدمش و دارم میارمش، بالاخره تصمیم گرفته شد که من به علی بابا دروغ بگم، خواهرت، سمعک گوش علی اقا را جابجا کرد، فورا و اولین حرفش این بود: ثریا اومده؟ من گفتم بله علی اقا اومدم. صورتم رو بوسید و گفت: خب خسته شدی، شنیدم مریض شده بودی خیلی نگران شدم به دخترت گفتم حتما” به تو بگه که مواظب خودت باش، حالا امیرهم با تو اومد؟ امیر جان تمام وجودم لرز گرفته بود من بعد از سی سال باید به پدر بزرگت دروغ میگفتم، گفتم: نه علی اقا باید بمونه تا صلیب سرخ کار ویزای امیر رو درست کند. علی آقا پرسید: ازدست اون بی شرفها (سران فرقه رجوی) بچه رو گرفتی خیلی کار خوبی کردی، من این وطن فروش وادم کشها رو میشناسم میدونی رهبر اینا اون زمون با بنی صدر با لباس زنانه از ایران فرار کردند بیت المال ملت رو چاپیدند، آفرین عروسم خیلی خوب شد امیر باید بیاد ایران، دیگه مرد شده باید بره واسه خودش زندگی تشکیل بده، من که نمردم هر کاری از دستم بیاد براش میکنم حالا چرا بتو دروغ گفته بود که من آلمانم؟ حتما” اون بی دینها وادارش کرده بودند چون نوه من اصلا دروغ گفتن بلد نبود.


پارک لاله نزدیک خانه بود زمان استراحت علی بابا من بعضی وقتها بچه رو میاوردم

بله امیرجان و چند سالی این جریان ادامه پیدا کرد، هروقت که می آمدم عراق و برمیگشتم تهران، یه دروغ دیگه تحویل پدربزرگ هشتاد ساله ات میدادم.
چندروز مانده به آذر ماه سال ۹۱ از عراق به ایران آمدم. طبق معمول رفتم خونه پدربزرگت و او پرسید بازهم دست خالی اومدی؟ با اون حالی که پدر بزرگت مریض بود زیاد دوست نداشتم که دروغ حرف بزنم با جرات تمام گفتم: علی آقا اجازه بدید من راست بگم، گفت: نه، نگو، من همه چیز رو میدونم. تو فکر میکنی من چون کور و کر شدم چیزی نمیفهمم ولی غصه نخور درست میشه، من باید به تو دلداری بدم تو مادری ولی میدونی من امیر رو بیشتر از همه نوه هام دوست دارم. اخه امیر خیلی مظلوم و ساکت بود و اونهم واقعا” منو دوست داشت. راستی میگی بلندگوهای زیادی در آنجا دارین اره؟ گفتم: بله، گفت: به امیر پشت بلندگو گفتی که علی بابا مریض شده: گفتم: بله علی اقا، میاد… باخنده و به شوخی گفت: بهش میگفتی علی بابا میگه اصلان بی یال ودم و بعد شروع کرد به خندیدن.
چند روز پیش علی اقا موندم و برگشتم خونه و قرار شد شب یلدا طبق معمول هرسال خونه علی بابا باشیم.
چند روز مونده به تولدت همه وسایل شب یلدا رو آماده کردم با اجازه تو کیکی که پخته بودم نوشتم امیرجان، علی جان تولدتان مبارک، راهی تهران شدم، بین راه چند بار خواهرت از تهران زنگ زد و گفت: مامان کی میرسی؟ گفتم: نزدیکهای عصر، چطور؟ گفت: علی بابا میگه مادرت باید زود بیاد که شام شب یلدا رو آماده کنه، عکس امیر را با خودت بیار. گفتم: آوردم، زود میرسم، نگران نباشید همه کارها رو انجام دادم وخریدها رو کردم و شام هم درست میکنم، دوباره نزدیکی های عصر بود باز خواهرت زنگ زد و گفت: زود بیا علی بابا همش میگه مادرت دیر اومد، نمیرسه کارها مونده.


عکس تولد امیر شب یلدا، تمام دوستان وفامیهای امیرم جمع بودند، چه شبی بود …

اصلان جان عصر بود که رسیدم ترمینال، ماشین دربست گرفتم برای گیشا، خیلی ترافیک بود و دلم هم شور میزد که دیر شده وقتی اول کوچه رسیدم، دیدم آمبولانس جلوی درب خانه ست، یا حسین چی شده؟ دیدم دخترم هراسان اومد و با گریه گفت مامان، علی بابا حالش بد شده برو بالا.
اصلان نمیتونم برات بگم خواهرت خودشو میکشت و داد میزد: علی بابا مامانم اومد کیک تولدت را آورده، علی بابا چشماتو ببندی باهات قهرمیکنم منو تنها بزاری دیگه میرم …

اصلان جان خواهرت مثل ماهی که ازتنگ آب بیرون میفته دست و پا میزد وعلی بابا هم تماشا میکرد، من رسیدم دست علی آقا رو گرفتم، دستم را فشار داد همه کسانی که دور و برش بودند با اون چشمهای بی سو انگاری بین این نفرات دنبال گم شده ای بود نگاه میکرد که همین لحظه پرویزعمو فهمید و گفت علی آقا به دنبال امیر میگرده، عمو پرویز با لحن صدای تو شروع به صحبت کرد: به زبان ترکی: علی بابا سلام چقدر دلم برات تنگ شده بود دیدی چه شبی خودمو بهت رسوندم (دراین لحظه عمو پرویز صورت علی بابا رو میبوسید) بیا علی بابا شعر تولدت مبارک را باهم بخونیم (کیک بالای سرعلی آقا بود وهمه کادوها رو چیده بودند همه چی آماده بود ولی فقط تونبودی که بجای خنده گریه کنی امیر) علی آقا چشماتو نبند منونگاه کن، امیر اصلان هستم همون شیر بی یال دمم علی بابا …….و علی بابا تا چند دقیقه ای که چشمش باز و بی صدا اشک میریخت و خیلی راحت و آرام چشماش رو بست وبست وبست برای همیشه،  جلوی چشم خواهرت ومن وهمه بستگان … و برای همیشه از پیش ما رفت وجان به جان آفرین تسلیم کرد…
اصلان جان چشمان علی بابا به راهی که توشاید بیای ماند و تو نیامدی، چه عاشورایی شد آن روز … که فقط تو نبودی، خواهرات داد میزدند: امیر بیا، علی بابا رفت، خواهر بزرگت داد میزد و نفرین میکرد کسانی را (سران فرقه مجاهدین) که تو رو به این جهنم انداختند که حتی نتونی عزیزت را ببینی …
نمیدانی امیرم زمانی علی روی دوش پرویزعمو بود، عمو چه میکرد وداد میزد:   ای نامرد امیر این رسم مردانگی بود این بود غیرت و شرف تو … علی اقا تا لحظه جان دادن فقط گفت: امیراصلان ولی توحتی یک زنگ هم نزدی که علی بابا صدای تو رو بشنود و در آرامش بمیرد و وقتی پرویزعمو رفت توی قبر که علی بابا رو تو قبر بزارن باز پرویزعمو گفت: عیبی نداره امیراصلان، من بازم برای علی بابات اصلان میشم، ای خدا، تمام جماعت آتیش گرفته بودند (ای رجوی نفرین به تو، لعنت به اندیشه تو، لعنت به راه تو، ای حرامزاده بخدا تا انتقام این لحظه رو نگیرم آرام نخواهم نشست حسرتی که تو بر دلمان گذاشتی بدان داغی بدلت خواهم زد که تا گردش زمین و زمان بپاست خواهند گفت و خواهند نوشت …) وبرای همیشه از علی بابا خداحافظی کردیم.
امیرعزیز ولی من فکر میکردم تو درکنار علی بابا هستی حتی دسته گلی که گرفتم همه پرسیدند: این دسته گل را کی خریده و این شعر را نوشته؟ گفتم: امیرم، دسته گلی از طرف تو برای علی بابا  (از زبان امیرم)
علی بابا یولوم سنن کج اولدی                      گلمدیم عمرون گشدی گچ اولدی
بیوک ماما سویله منه                                علی بابا نجه اولودی؟
آره عزیز مادر، امیرم، امسال شب یلدا اولین سالگرد رحلت علی حسن زاده است (علی بابا) ومن امسال تنهای تنهام خواهر کوچکت بعد از فوت علی بابا بکل مریض شد هر وقت که یاد روزهایی که درکنار پدر بزرگش بوده براش تداعی میشه وهمین تجدید خاطرات دختر عزیز منو افسرده کرده به همین خاطر خواهر بزرگترت بیشتر درکنارش است تا به گذشته زیاد فکر نکنه، بعضی وقتها میگه: مامان وقتی امیر اومد، بگم علی بابا کجا رفت و شروع به گریه میکنه.
اصلان جان کاش بو دنیا اولندن اولمیادی                     یاکه قزیل گول اجیپ سولمیادی
بیر ایرلیق بیر ایتگنیق بیراولوم                                چرخ فلکین قلمی بو قانونی بو دنیادا یازمیادی
آره نفس مادر، دیگه زندگی ما از هم پاشید ومادرت ماند با کوهی درد و تنها و تهمت …

اصلان جان خدا لعنت کند رجوی و مریم را، که زندگیهای چندین هزار نفر را مثل مادرت برباد دادند، ولی آنان باید بدانند که خانوده ها تا آخرین نفر و آخرین نفس انتقام این روزها را نگیرند لحظه ای از جای نخواهند نشست نفرین وهزاران نفرین به رجوی و رجوی نماها … امسال زیرپای تمام هیئت ها نشستم. فقط و فقط بنیان گذاران این فرقه لعنتی را نفرین کردم و باید ترسید از آه مادران از آه خواهران و پدران.
امیرجان دربین عکسها، عکسی برات فرستادم که دختر خواهرت بغلته، الان همان دختر اول راهنمایی را میخونه، ماشالله برای خودش خانمی شده، خواهرت که هشت سال از تو کوچکتره برای فوق لیسانس درس میخونه، ولی حالا تو برای مادرت بنویس البته اگه (سران بی احساس فرقه) اجازه خوندن این نامه را بدهند و در فکر نوشتن جواب نامه برای مادرت باش که در چه مقطعی از تحصیلات هستی، بعد از آن همه تلاش در امور ورزش چند مدال برای نام آوری اشرف و لیبرتی کسب کردی، ازخونه، زن و بچه و زندگی بعد از دوازده سال برای مادرت بنویس، بنویس که عمرت تباه نشده برای موفقیت خودت و خانواده ات ومملکتت تلاش کردی، کارنامه دوازده سال عمرت را برایم شرح بده، راستی برای آزادی ملت و آبادنی مملکت چقدر تلاش کردی، آیا حاصل و نتیجه این تلاشها باعث سرافرازی خانواده  وسربلندی خودت وتامین آینده ات خواهد بود؟
امیرجان سی آذر مصادف با شب یلداست و تولد عزیزی که عزیز مصر نامیده خواهد شد.
ازطرف مادر همیشه چشم براهت ثریا

خروج از نسخه موبایل