بصیرت بازیافته – قسمت پنجم

خاطرات عضوپیشین فرقه مجاهدین - علی پوراحمد

عملیات مرصاد موسوم به فروغ جاویدان
همچنانکه فوقا توضیح داده شد رجوی با حمایت تمام عیار ارتش صدام توانسته بود درهشتم فروردین 1367 عملیات موسوم به آفتاب را درچهل کیلومتری شهر شوش در جنوب کشور و در تاریخ 28 خرداد 1367 عملیات موسوم به چلچراغ را درغرب کشورالبته با تلاشی بی حاصل به اجرا بگذارد وهمین امر وسوسه شیطانی اش را برانگیخت تا دچار توهم شده وبه فکرفتح تهران برآید! و شعار امروز مهران، فردا تهران سربدهد!!
ازطرفی دیگرمتعاقب پذیرش قطعنامه 598 ازجانب ایران , رجوی با درک نادرست ازاوضاع سیاسی گمان میکرد که عن قریب خواهد توانست تهران را یک شبه فتح نماید! چونکه به زعم خود می پنداشت که مردم ازجنگ خسته شده اند ونظام ایران هم بعدازپذیرش قطع نامه 598 با تخلیه نیروهایش ازمناطق جنگی توان نظامی را ازدست داده وغافلگیرخواهد شد ودرلبه فروپاشی کامل است.
ضمن اینکه برغم توافق ایران وعراق حول قطع نامه 598 وآتش بس طرفین , صدام درتاریخ 31 تیرماه 1367 دردوجبهه غرب وجنوب کشوربه ایران حمله کرد وعملا نیروهای ایران دردفع ارتش صدام دراین منطقه تمرکزیافته بودند که همه این عوامل رجوی را برانگیخت که ازاین آب گل آلود کاری باید کرد تا چیزی عایدش شود!
درصدراین عوامل , مسائل ومشکلات درونی خود عامل مضاعفی بود که رجوی میخواست با توسل به یک عملیات نهایی خودش را بیمه کند تا پاسخگوی منتقدان واعضای ناراضی وبریده درداخل تشکیلات نباشد وسرکوبشان کند وچه فرصتی بهترازاین که بتواند شماری ازآنان را درصحنه عملیات چه بتوسط نیروهای ایرانی وچه خودی به قربانگاه بفرستد که علی زرکش جانشین پیشین رجوی ومنتقد وقت رجوی ازجمله قربانیانی بود که به دستوررجوی کشته شد که درادامه حول این واقعه بیشترتوضیح خواهم داد.
جلسه عمومی وآماده باش وآمادگی برای عملیات
عصرروزجمعه مورخه 31 تیرماه 1367 بود که به موجب فراخوان تشکیلات مافیایی رجوی تمام نیروهای موجود درسالن اجتماعات اجتماع کردند تا پای صحبت رجوی بنشینند.
گسیل داشتن عمده هواداران خارج کشوری به خاک عراق وهمچنین حرکت شیطانی عضوگیری  800 تن اسرای جنگی بمنظور مشارکت دادنشان دراین عملیات مرگبار و ایضا ایجاد فضای ملتهب دراسارتگاه اشرف خود گویای فیل هوا کردن جدید رجوی از برای به قربانگاه فرستادن شماری دیگر بود که به مشام میرسید.
طبق معمول با هدایت سران تشکیلات رجوی با هیاهو و با کف و سوت حاضرین , مریم ومسعود رجوی وارد سالن شدند واعلام کردند که عملیات سرنگونی وفتح تهران درراه هست وبا اشاره به نقشه بزرگ ایران که پشت سررجوی قرارگرفته بود ادامه داد که ازاول هم به عراق نیامده بودیم که جا خوش کنیم بلکه برای فتح تهران به عراق آمده بودیم وحال زمان آن فرا رسیده است واین عملیات برایمان چه شکست داشته باشد ویا پیروزی , مهم اینستکه به وظیفه تاریخی مان عمل کرده ایم ودیگرمثل حزب توده خائن ومنفورمردم نخواهیم شد!!
مسعود رجوی در حالیکه باد به غبغب انداخته بود بی خردانه وسرمت ازجاه طلبی مفرط وافسارگسیخته گفت: «براساس تقسیمات انجام شده، ۴۸ ساعته به تهران خواهیم رسید… کاری که ما می‌خواهیم انجام دهیم در حد توان و اشل یک ابرقدرت است؛ چون فقط یک ابرقدرت می‌تواند کشوری را ظرف 48 ساعت تسخیر کند… ازپایگاه نوژه هم ترسی نداشته باشید؛ هر سه ساعت به سه ساعت دستور می‌دهم هواپیماهای عراقی بیایند و آنجا را بمباران کنند. پایگاه هوایی تبریز را هم با هواپیما هر سه ساعت به سه ساعت مورد هدف قرار خواهیم داد… علاوه بر آن، ضد هوایی و موشک سام ۷ هم که داریم… هوانیروز عراق تا سرپل ذهاب به‌همراه ستون‌ها خواهد بود. از نظر هوایی ناراحت نباشید چون هواپیماهای عراقی پشتیبان ما هستند و تمام ماشین‌ها به صورت ستون حرکت می‌کنند.
رجوی شخصا تصمیم به انجام چنین عملیاتی گرفته بود که ازبزرگترین اشتباهاتش محسوب میشد ومیخواست دست به یک خودزنی ضد انسانی بزند که برای یکایک ما غیرمعقول وناباورانه بود وعمیقا ازاین خبردچارشوک شده بودیم ودرآشفته بازارذهن مان به دنبال پاسخی به ابهامات وسوالاتمان می گشتیم.
دردرونم بشدت غوغایی بودواینکه عملیات سرنگونی با 5 هزاررزمنده که البته یک سوم آن سالمند؛ اسیرجنگی بی انگیزه ؛ هوادار بی تجربه جنگی اعزامی ازخارج کشور و با کدام سلاح وتجیهزات پیشرفته جنگی وبا کدام طرح نظامی منطبق با علم فرماندهی عملیاتی که رجوی تشنه قدرت بویی ازآن نبرده بود وبالاخره آویختن به صدام که خود دشمن مردم ایران وقاتل هزاران ایرانی بود ودهها سوال وابهام دیگر………….
دراین جلسه توجیهی رجوی مدعی شد که فقط کافی است که پایمان به اولین شهرازخاک وطنمان برسد آنوقت خواهید دید که الباقی مسیر تا تهران را با حمایت مردم طی خواهیم کرد چرا که اساس نیروهای رزمنده ما درداخل کشورحضوردارند واین ماهستیم که ازیک پایگاه اجتماعی قوی برخورداریم!
درادامه رجوی با شیادی تمام تلاش میکرد که جلسه را بدون مخالفت حاضرین به اتمام برساند و رضایت اعضای خود را مبنی برضرورت چنین عملیاتی جلب کند و لذا با طرح این سوال که به عملیات برویم یا نه؟ هردو دست خود را بمثابه تائید بالا برد و همزمان مریم قجر نیز میمون وار در تقلید ازهمسر پلیدش دودستان خودرا بالا برد وبا بالا رفتن دستهای حاضرین ؛ کف وسوت ممتد شروع شد که خود مبین رضایت حاضرین ازاین عملیات بود که البته رجوی مبتکرچنین نمایشی درتشکیلات مخوف وبسته بوده است.
پرواضح است که اولا درچنین نمایش مسخره ای آنهم درچنین تشکیلات مخوفی کمترکسی جسارت ابرازنظردرجهت خلاف نظررجوی را میداشت وهمگان را درسکوتی سنگین فروبرده بود. درثانی مخالفت شماری ازاعضا با این عملیات درآن جمع چندهزارنفری گم و بسیار کمرنگ بود با این حال از وسط جمعیت یک خانمی که مدعی بود چندماه بیشترنیست که از ایران به عراق آمده است درخطاب به رجوی اذعان داشت که آنچنان که تومیگویی که درداخل ایران از یک پایگاه اجتماعی برخوردارهستی ؛ نیست ومردم شما را که سالیان درخدمت صدام بوده اید وعلیه ایران همکاری داشته اید را نخواهند پذیرفت!
رجوی درپاسخ به اظهار نظراین عضو جدیدالورود بسیارکوتاه گفت که این ذهنیت تو است وتحلیل ما ازآمادگی ذهنی وعینی توده ها درحمایت ازما علیه رژیم حاکم بسیارواقعی ومبتنی برحقیقت محض است! ضمن اینکه حرفهایتان بماند تا درتهران به جمعبندی آن خواهیم نشست!
مریم قجرنیزبه عنوان حسن ختام جلسه واینکه دیگرکسی بعنوان معترض بلند نشود وچیزی نگوید گفت که حرکت ما دراین عملیات عاشوراگونه است هرچند که ما به پیروزی حتمی دراین عملیات ایمان داریم!!
جلسه درساعت 3 بامداد به اتمام رسید و رجوی یکساعت به حاضرین فرصت داد که از همدیگر خداحافظی کنند!
رجوی بطورجداگانه عصر روز بعد برای سطوح فرماندهی ازجمله فرماندهان محور؛ تیپ ؛ گردان ودسته جلسه توجیهی گذاشت ودرنهایت به همه اطمینان خاطرداد که تا کرمانشاه البته با حمایت  همه جانبه ارتش عراق  بی هیچ دردسری پیشروی کرده و هیچگونه درگیری نخواهیم داشت!
قراربراین شد که شنبه ویکشنبه (اول ودوم مرداد) کارمربوط به آماده سازی عملیات سرنگونی! به اتمام برسد وروزدوشنبه عازم تهران بشویم مطابق با هماهنگیهای ازپیش تعیین شده تمام هدایای صدام ازتانک و نفربر زرهی خصوصا خودروی چرخدارکاسکاول برزیلی ومهمات وتسلیحات و…تحویل رجوی شد و کارطاقت فرسای آماده سازی ازجمله تنظیف مهمات ومجهزکردن خودروهای آیفا وجیب لندکروز به زره و کدگزاریها و…. شروع شد. حجم کاربسیارسنگین وطاقت فرسا وتمام شدنی نبود ودرعوض کسی اجازه نداشت ولویکساعت برای استراحت برود وعملا تا ظهردوشنبه چندساعت قبل ازشروع عملیات جمله نیروها یک نفس به کاراجرایی آمادگی مشغول بودند. لازم به ذکراست که این دوروزحضور مخابرات واستخبارات صدام درقرارگاه بسیار پررنگ بود وهرکجا که لازم بود برای انتقال آموزش سلاحهای جدید اهدایی صدام به رجوی وارد صحنه میشدند وموظف بودند چیزی کم نگذارند!
همزمان می بایست به نیروهای جدیدالورود که درعمرشان کلت وکلاشینکف ندیده بودند؛ آموزش داده میشد.
شخصا متعاقب دوعملیات پیشین آفتاب وچلچراغ بسیاربه هم ریخته بودم وصرف نظر ازسایرانتقادات جدی خطی واسترتژیکی که داشتم،‌هضم این تناقض بزرگ برایم طاقت فرسا بود که چرا درارتش صدام ذوب شدیم وبرعلیه عالیترین منافع ملی وطن ومردم خود با دشمن ایران وایرانی، منافع مشترک داریم، ولی احساس میکردم که باید درآن حصارایجاد شده درونی بسوزم وبسازم ودرآن دستگاه مغزشوئی همه راهها را برای خودم بسته و راه برون رفتی نمی دیدم.
دردوعملیات پیشین موسوم به آفتاب و چلچراغ در موضع فرمانده گروه بودم ونیروهائی تحت مسؤلیت من بودند ولیکن بدلیل تناقضاتی که داشتم همواره تحت کنترل و تنبیه تشکیلات بودم.
به واسطه آن تناقضات و مساله داربودن، دیگردل ودماغ کارکردن نداشتم و کمتربا سایرین جوش می خوردم وبه اصطلاح درخود بودم وبه همین خاطر هرروزتحت برخورد مسؤلین بالاتر قرار داشتم.
تنها خواسته مسؤلین دربرخوردهائی که بامن میشداین بودکه از انتقاداتم کوتاه بیایم وکار نیروئی و تشکیلاتی را رها نکرده وفقط رهبری! را دیده ودرارزشهای آن فکرکنم وذوب! شوم.
دراین تب وتاب ودرگیری درونی بودم که زمزمه آمادگی عملیات نهایی وسرنگونی! به گوش رسید.
بلحاظ تشکیلاتی درسطحی بودم که زودتراز توجیهات عمومی،درجریان آمادگی برای عملیات قرارگرفتم وآنها نیزشرایط را مستعد میدیدند که مرا متقاعد کنند که کوتاه آمده ومسؤلیت بیشتربگیرم.کما اینکه من وتعدادی ازدوستان همرده ام را ارتقاء رده داده وموضع جدید فرمانده دسته را ابلاغ کردند.
سازمان برای این عملیات سرنگونی! با تمام توان ازجان دیگران مایه  گذاشت وازاعزام دورترین هوادار از دورافتاده ترین نقاط دنیا نگذشت طوریکه به سرعت برق ودرعرض کمتراز24 ساعت نیروهای تازه نفس وخارجه نشین به عراق کشانده شدند و دریگانها سازماندهی شدند ودراین تجدید سازماندهی جدید، 9 نفرنیز به من سپرده شدند که طی 2 روز با دادن حداقل آموزشهای نظامی و آشنائی با سلاح و ادوات جنگی، انها را که درعمرشان حتی سلاح سبک کلاشینکف را ندیده بودند، به عناصرعملیاتی تبدیل کرده و روانه میدان جنگ بکنیم{بخوانیدروانه قتلگاه بکنیم}
اینجا بودکه خدا به دادم رسید و آن نفس لوامه که دروجود هرانسانی به ودیعه گذاشته شده، درمن نیزعمل کرد و کاسه صبرم لبریزشد و برآشفتم و لب به اعتراض گشودم که چه شده است که اینقدربرای عملیات عجله داریم!؟ باکدام نیرو و ادوات جنگی میخواهیم به مصاف یک ملت برویم واینکه این نیروهای جدیدالورود برای امادگی عملیاتی حداقل 2 ماه بایستی آموزش بگیرند و…………
معلوم بود که ازنگاه مسؤلین سازمان زیاد پرروئی کرده بودم، بلافاصله صدایم زدندوبا برخوردهای شدیداللحن که چرا درهنگامه عملیات سرنگونی نقش معاند را ایفاء میکنم، تنبیه تشکیلاتی شده وتنزل رده یافته والنهایه درموضع فرمانده گروه ومتعاقب آن وقتی دیدند که کارنمیکنم، درموضع فرمانده تیم برای شرکت درعملیات سازماندهی شدم.
باهمین موضع مسؤلیت درگردان مجتبی سارنچه { مشهود}ازتیپ علی خدائی صفت{ حسین ادیب}درقالب یکی ازچهارمحورعملیاتی با فرماندهی مهدی افتخاری {فتح الله که سالیان ازسازمان بریده ودرکمپ اشرف بشدت تحت کنترل بوده وسرانجام بطرزمشکوکی فوت کرده است }درعملیات شرکت داشتم.
اما درجریان درگیریها وتحمل تلفات وتجدید سازماندهیها، مجبورشدندکه ازمن استفاده کرده ودرصحنه مسؤلیت دسته رابه من سپردند که من نیزلاجرم پذیرای دستورتشکیلاتی شده وبدان تن دادم وگرنه عواقب سرپیچی ازدستور آنهم درشرایط جنگی را میبایست می پذیرفتم که قیمت سخت وسنگینی بود!
فرمان عملیات
فرمان عملیات توسط زوجین خائن رجوی صادرشد ونیرویی درقالب 25  یا 30 تیپ به استعداد  7000 تا 5000 نفرساعت 1500 عصرروزدوشنبه سوم مردادماه 1367 انگارکه به پیک نیک وتفریح میرفتیم مطابق طرح رجوی قراربود از مرز خسروی ودرگذر از شهرهای سرپل ذهاب، کرند، اسلام آباد به کرمانشاه برسیم وآنگاه همدان وقزوین تسخیرشود وبدنبال آن مقصد نهایی یعنی تهران بزرگ فتح شود تا رجوی بتواند با مریم قجربا هواپیما درتهران تسخیرشده فرود آید ودرمسند قدرت بنشیند!
عمده نیروها در اثر کار طاقت فرسای آمادگی و خستگی و بی خوابی حاصل ازآن بشدت تحلیل رفته بودند وازتعادل روحی وجسمی برخوردارنبودند شخصا تا گردنه پاطاق که اندک درگیری به وجود آمده بود پشت خودروی آیفا درخواب وبیداری بودم وزیاد هشیارنبودم که مسیررا چگونه طی کرده ودرشرف ورود به شهرکرند هستم.
ستونها دستورداشتند هرجنبده ای را که درمسیرتهاجم قرارمیگرفتند با سلاحهای سبک ونیمه سنگین به رگبارببندند. مردمان شهروروستا ازترس هجوم مشترک صدام ورجوی با ترک خانه وکاشانه خود به دنبال امنیت خود بودند وشماری درشیارها وکوهها پناه جسته بودند وشماری دیگرازجاده اصلی آسفالته به سمت کرمانشاه سواره یا پیاده حرکت میکردند که خود باعث ازدحام وترافیک وکندشدن حرکت ستون شده بود.
بعدازسرپل ذهاب وکرند ,ستون ساعت 10 شب به اسلام آباد رسید ویک محورعملیاتی برای حفظ شهردرآنجا مستقرشد.بعدها خبردارشدم که به دستور رجوی خائن بسیاری ازمردمان عادی شهردرجریان درگیری با ستون مهاجم به شهادت رسیدند وهمچنین نیروهای رجوی به بیمارستان حمله کردند وبه بهانه دستگیری وکشتن نظامیان وعناصرسپاه ؛ مردم را قتل عام کردند که شواهد وگزارشات مربوطه موجود است.
چهار محور دیگر پیشروی به سمت کرمانشاه را ادامه دادند ومحورما با مسولیت مهدی افتخاری قراربود درقزوین مستقرشود ولذا پیشروی ادامه یافت ولیکن قبل ازکرمانشاه دردشت حسن آباد منتهی به تنگه چهارزبر بواسطه مقاومت شدید نیروهای ایرانی متوقف وبسا متحمل کشته وزخمی شدیم وستون ها به واسطه هجوم وبمباران هواپیماهای ایرانی درجاده اصلی متوقف ومتلاشی شدند وبه دستورفرماندهان نیروها ازخودروها پیاده شده ودرپناه گندم زاردشت حسن آباد به سمت تسخیرتنگه چهارزبر به راه افتادند.
تقریبا سازمان کاررزمی به کلی به ریخته بود وهرکسی درفکراختفاء وحفظ جانش بود. با شلیک هرگلوله آرپی جی ازجانب نیروهای ایران یک خودروی آیفای مهمات منفجرمیشد وضمن مسدود شدن جاده پیشروی ؛ انبوهی تلفات ازما میگرفت. شخصا فکرش را نمیکردم یک  فاجعه ایجاد شده بود وقربانیان رجوی داشتند درآتش می سوختند وکسی نبود که به مجروحین کمک کند لذا خیلی هایشان ازترس دستگیرشدن با نارنجک خودزنی میکردند.
شاهد خیلی صحنه های فجیع ودلخراش بودم. ازکشته های خودی پشته ها درست شده بود و مجروحین نیزدرخون خود می غلطیدند. درگوشه ای دیدم پیرمرد سالخورده ای چمپاتمه زده وازشدت ترس ازمرگ زبانش بند آمده بود. دستش را گرفتم وبا خود به زیریک پل بردم خودش را کاظم باقرزاده معرفی کرد که البته با زن وفرزندانش درسازمان بودند(اوعضوشورای ملی مقاومت بود که درجریان همین عملیات قربانی شد).
زیرپل با صحنه عجیب وباورنکردنی مواجه شدم وجا خوردم. محمود مهدوی (محمود قائمشهر) وداود ابراهیمی وشماردیگری ازفرماندهان ومعاونان محورعملیاتی برای حفظ جانشان زیرپل جاخوش کرده بودند وازآنجا به نیروهایشان دستورپیشروی وتسخیرارتفاعات گردنه چهارزبر را میدادند.!!
اززیرپل بیرون آمدم وبا یک تخمین مسافت ساده در یافتم که در700 متری گردنه چهارزبرهستم. به دستورفرماندهان خودروهای چرخدارکاسکاول تحت پوشش آتش سلاحهایشان به سرعت به سمت گردنه حرکت میکردند ولیکن ازآتش بی امان طرف مقابل خبردارنبودند ودریک چشم به زدن دراثرشلیک یک گلوله آرپی جی درآتش می سوختند وخاکسترمی شدند.
حرکت کاسکاول هابه قصد نفوذ بارها وبارها تکرارشد ولیکن هربار با شکست مواجه می شدند ودرمیان آتش می سوختند وازبین می رفتند.
دشت حسن آباد وحتی زیرپل نزدیک چهارزبردیگرامن نبود وبتوسط هواپیماهای ایران به شدت بمباران میشد. خیلی ازنیروها حتی برای حفظ جانشان هم که شده درپناه گندم زارکه استتار خوبی فراهم می نمود بطورانفرادی ویا گروهی خود را به یالهای گردنه رسانده و به هر قیمتی بود خود را به بالای ارتفاعات گردنه می رساندند. شخصا نیزهمین مسیررا به همین منوال طی کردم وخودرا به بالای گردنه رساندم. تقریبا هوا گرگ ومیش و رو به تاریکی بود ولیکن پروازهواپیماها یک لحظه هم قطع نمی شد.
شب را تا صبح گرسنه وتشنه ومهمترازهمه خسته وکوفته ومستاصل از بروز چنین فاجعه ای که شخص رجوی خلق کرده بود؛ سپری کردیم. پیشتر در وصف رزمندگان ایرانی درجبهه های جنگ درمقابله ودفع دشمن متجاوزعراقی از بیباکی وشجاعت و دلاوریشان بسیارش شنیده بودم ولیکن به چشم ندیده بودم. طرف خودمان بواسطه پایان یافتن شور و فتور احساسی صرف که تشکیلات مافیایی درما ایجاد کرده بود با دیدن نتیجه عملیات مرگبار؛ انگیزه مان بر ادامه نبرد ته کشیده بود ولیکن طرف مقابل آنچنانکه شاهدش بودم لحظه مره با توانی مضاعف وانگیزه ای قوی درپی شکارما بودند ومطلق ولو یک گام قصد عقب نشینی نداشتند ولذا مداوما به دنبال تک به نیروهای مجاهدین بودند وبا داشتن طرح وبرنامه وفرماندهی با کفایت ؛ صبحگاهان با استفاده ازتاریکی هوا با جسارت ازیالها گذشتند وبه ارتفاعات چهارزبر جایی که ما مستقروخواب بودیم رسیدند ومواضعی مستحکم ایجاد کردند وآنگاه با سلاحهای سبک ونیمه سنگین به ما یورش بردند وبسا تلفات گرفتند طوریکه باقیمانده نیروهایمان ناگزیربه پایین قله عقب نشینی کردیم وبا مشقت فراوان برای حفظ خود اختفاء گزیدیم.
حال قوای ایرانی درارتفاعات چهارزبرمستقرشده بودند و ازطرفی دیگرحملات هوایی هواپیماهای ایران شدت بیشتری پیدا کرده بود به انضمام اینکه نیروهای ایرانی درگرداگرد مناطق دشت حسن آباد تا حوزه شهراسلام آباد ازبرای مقابله با ما درروند عقب نشینی احتمالی هلی برد شده بودند واحساس میشد که حسابی داریم قیچی میشویم.
حوالی ساعت ده صبح چهارشنبه درپایین تنگه چارزبربودیم که دیدم محمود مهدوی ازفرماندهان محورعملیاتی ازطریق بیسیم دارد به بالا گزارش کارمیدهد. کنجکاوشدم وشنیدم که گفت:
” اصلا اینطورنیست که به شما گزارش کردند…. من خودم دیشب بالای چهارزبربودم نه ما بلکه آنان بودند که به ما تک زدند وانبوه کشته گرفتند…به گمانم اسیرهم دادیم…نه تنها به آنسوی یال نتوانستیم نفوذ کنیم بلکه متوقف شدیم وعقب نشستیم والان پایین یال دروردی گردنه هستیم…. عقلم قد نمیدهد که چه کارکنیم…. ازدیروزشکل سازماندهی پاشیده شده وهرکی فرمانده خودش هست وکسی فرمان نمی پذیرد!… آخه اینجا نیستید که ببینید چه وضعی داریم نه راه پیش داریم ونه راه پس!”……
واقعا همینطوربود نه راه پیش داشتیم ونه راه پس. صحبت محمود مهدوی با مقربالاتر(به گمانم شخص رجوی بود) که تمام شد ازوی پرسیدم” چی میشه؟” وی جواب داد برو روی فرکانس فرماندهی گوش کن.سریع بیسیم (تمپوی دستی) را تغییر فرکانس دادم وصدای محمود مهدوی را که داشت خطاب به نیروها به دروغ اعلام وضعیت میکرد شنیدم:
” برادر (رجوی) به شما سلام رسانده وگفته که مطلق نگران نباشید. عمده نیروها ازچهار زبر گذشتند ودرشرف تسخیر کرمانشاه هستند!. تا فتح تهران راهی نمانده. شکیبا باشید!!”
پیام که تمام شد روبه وی کردم وگفتم برادرمحمود اینطورنیست آخه! دقیقا عکس آنچیزی است که شما گزارش کردید!؟ ایشان سال 1363 که مسول بخش اجتماعی بود وموجب شده بود با وصل ارتباط تلفنی مرابه پاکستان ومتعاقبا به عراق بیاورد ودرادامه درمقاطعی خصوصا درعملیاتهای مرزی تحت مسولیتش بودم وحسابی مرا می شناخت جواب داد” کمال (اسم مستعارخودم) من هم میدونم که اینطورنیست ولی قرارنیست هرطورکه هست به پایین دستها گزارش کنیم! دستوردادند این شکلی وضعیت صحنه را بگویم!!”
هرچند روحیاتم با این دوز و کلکها سازگارنبود ومطلق نمی پسندیدم ولی چاره ای نداشتم که سکوت کنم وکماکان همراهشان باشم وبسوزم وبسازم.
هواپیماها امان نمیدادند وبی وقفه بالای سرمان به پروازدر می آمدند وبمب وراکد می بستند وما عملا دراختفاء بودیم وشرایط حکم میکرد که کمترین تحرک را داشته باشیم.
اینبارنه رسما بل ازطریق بیسیم حرف انداختند وشایع کردند که برای تجدید قوا وسازماندهی میخواهیم به شهراسلام آباد عقب نشینی کنیم! لذا هرکس هرطورکه میشد ومیتوانست میبایست خودش را به پشت برساند. عمده خودروها یا سوخته وازدورخارج شده بود ویا پنچرشده بودند وکمترخودروی سالمی بود که بتوان ازآن درعقب نشینی به سمت اسلام آباد استفاده کرد. نیروها درپناه گندم زارکه پوشش مناسبی بود ودرامتداد جاده آسفالته اصلی به حرکت درآمدند وگهگاهی به کمین خورده ومتحمل خساراتی میشدیم. ازجمله غلامرضا پورآگل (سعید) ازفرماندهان تیپ دراین مقطع ازعقب نشینی بتوسط یک تک تیراندازکشته شد وخودم نیزازناحیه مچ دست راست گلوله خوردم. خودم را به یک خودروی آیفا رساندم وبا تقلای زیاد عقب خودرودرمیان مجروحین انبوه جا گرفتم. درادامه راه به خودروشلیک شد ودوچرخش پنچرشد ولیکن راننده کماکان هرچندبا سرعت کمتربه راه خود ادامه میداد تا اینکه به کمین خوردیم ومتوقف وازخودروپیاده شدیم. عمده مجروحین ازترس دستگیری ناگزیر با انفجارنارنجک ویا با خوردن قرص سیانور خودزنی کردند وعده ای هم به اسارت درآمدند. خودم به اتفاق جمعی درخندقی پناه گرفتیم. راضیه کرمانشاهی (همسرعباس داوری) که ازناحیه مچ دست بشدت آسیب دیده بود وهمچنین هادی افشار(سعیدجمالی جداشده مقیم اروپا) نیزدرآن جمع بودند. فضا که مقداری آرام گرفت به حرکتمان ادامه دادیم وگفتند که نزدیک کارخانه قند هستیم وچیزی نمانده که به شهراسلام آباد برسیم.
انجام یک ماموریت
هنگام بازگشت وعقب نشینی درشهراسلام آباد غرب با اکیپ فرماندهی با حضورمحمود قائمشهر(محمود مهدوی) و زهرا رجبی برخوردم وازمن خواستند که انجام یک ماموریت مهم را بپذیرم. درابتدا ازاینکه گمان میکردم ماموریت روبه جلو باشد به بهانه خستگی از پذیرش آن امتناع ورزیدم ولیکن محمود قائمشهرخلاصم کرد وگفت با سه دستگاه خودروی کاسکاول میخواهم سوژه ای را به عقب برگردانی و یکراست به اشرف برسانی وازنتیجه آن نیزمرا مطلع سازی دراین هنگام زهرا رجبی نیزبا نگاه رضایت بخشش ازاین ماموریت مشوق من شد که زودی دست به کارشوم وسوار خودروی کاسکاولی شوم که درانتظارم بود.
درما بین راه وعقب نشینی به سمت کرند ونهایتا اشرف مشغله ذهنی ام شخص سوژه ای بود که حاملش بودم وکنجکاوبودم این شخص چه کسی است وموضوع چیست!؟
به شهرکرند که رسیدیم دستورتوقف اکیپ را دادم تا اندک استراحتی داشته باشیم وشخصا به بهانه خرید خوراکی ونوشابه ازکاسکاول پیاده شدم وبه منظورشناسایی سوژه که درخودروی کاسکاول دوم نشسته بود وارد کاسکاول شدم تا خوراکی ونوشابه را بین سرنشینان خودرو ازجمله شخص سوژه توزیع کنم. وقتی نگاهم به داخل خودروافتاد شوک ورم داشت. واقعا درست می بینم!؟ درکمال ناباوری دیدم که ناصر یعنی مهدی افتخاری ازفرماندهان محورعملیاتی درصحنه جنگ بریده بود وکف کاسکاول با روحیه درب و داغان چمپاتمه زده بود وتازه فهمیدم ماموریت مهم من انتقال یک جنازه! به اشرف بود.
(ازآن تاریخ یعنی پنجم مردادماه 67 تا لحظه مرگش یهنی بتاریخ 26/3/90 چیزی حدود 23 سال مهدی افتخاری با تحمل شداید فراوان ازسوی سران سازمان خصوصا مسعود ومریم، کج دارومریز در زندان رجوی با ذلت ماندگارشد ونهایتا چونان یک معتاد خمیده درگذشت که البته بغایت تاسفباربود و صرفا بمثابه یک تجربه تلخ درجریان یک فرقه به تمام معنا مخرب و خانمانسوز که امیدوارم عبرت آیندگان خصوصا نسلهای جوان ما باشد.)
نتیجه خودزنی رجوی درعملیات دروغ جاویدان
دستگاه دروغ پردازرجوی میزان تلفات طرف مقابل را فقط 55000 کشته اعلام کرد شاید که بتواند اندکی شکست مفتضح خودرا بپوشاند! ولیکن تلفات خودی را بقرار زیرمنتشرکرد.
مجموع کشته ها 1263 تن
(شامل 16 تن ازاعضای هیئت اجرایی ومعاونان)
شمار زیاد اسیرکه هیچگاه آماردقیقی ازآن منتشرنکرد
شمارمجروحان 1100 تن
خسارات مادی وتسلیحاتی
612 خودرو- 72 تانک وزرهپوش – 21 توپ 122 میلمتری – 51 تفنگ 106 میلیمتری وبسیاری ازآلات جنگی اهدایی صدام که درصحنه جا ماند.
ازآمارکذایی رجوی حول تلفات که بگذریم اساسا تمام ابزاروآلات جنگی جورواجوردرجریان جنگ ازبین رفت وتلی ازخاکسترتبدیل شد ویا اینکه درصحنه جا ماندند ومطلق به خاک عراق برگردانده نشد ومهمترازهمه عمده نیروها درصحنه عملیات کشته ومجروح واسیروآنانکه با فلاکت به عقب بازگشتند بریده ومستاصل روی دست رجوی ماندند وگلویش را فشردند.

خروج از نسخه موبایل