بصیرت بازیافته – قسمت یازدهم و پایانی

خاطرات عضو پیشین فرقه مجاهدین – علی پور احمد

بازگشت به خاک پاک وطن عزیزم ایران و کانون پر مهر زندگی و خانواده

ماحصل 25 سال مغزشویی وکنترل ذهن دریک دستگاه دروغپردازمافیای تشکیلات مجاهدین به نقطه ای رسیده بودم که بازگشت به ایران مطلق برایم غیرقابل باوروپذیرش بود وانتخاب گزینه بازگشت به ایران را مترادف پذیرش آگاهانه ومختارانه شکنجه واعدام می دیدم. لذا در میانه طوفانی ازشک وتردید ازهمان کمپ تحت حمایت امریکاییها (TIPE) درمصاحبه با مسول وکارشناس کمپ گزینه انتقال به خارج کشورومشخصا کشورسوئد که پناهندگی اش را داشتم ؛ انتخاب کردم.
روند تحولات درکمپ با وجود نفوذ فرقه رجوی درصفوف امریکاییها وکارشکنیهای ناجوانمردانه ای که مرتکب شدند درآن مقطع عملا پای هیچ جداشده ای ازتیف به سوی دنیای آزاد دراروپا بازنشد ولاجرم وشاید خوشبختانه خود سبب خیرشد که شماری ازجمله اینجانب گزینه انتقال به ایران را برگزینم.
دقیقا ده سال پیش سپیده دم 30 آذر1384 من به اتفاق 12 تن دیگرازجداشدگان ازتشکیلات سیاه رجوی  با هلی کوپترامریکایی به فرودگاه بغداد وازآنجا تحت نظارت کمیساریای عالی پناهندگان با یک هواپیمای تماما سفید صلیب سرخ با مارک un به فرودگاه مهرآباد تهران انتقال داده شدیم.
هنوزکه هنوزاست لحظه های توام با استرس و ناباوری را درخودم به وضوح احساس میکنم. ازپلکان هواپیما که پایین آمدم چشمانم به دنبال آدمهایی بود که شاید اطلاعاتی باشند وامنیتی وبخواهند عن قریب مرا دستگیر وروانه زندان اوین کرده وآغازشکنجه واذیت وآزارو بازجویی واینکه این بیست سال را کجا بودم وچه کارمی کردم!؟
خدایا توگواه وشاهد بودی که درآن فرودگاه وهتل آپارتمان اقامتم ومراحلی که متعاقبا به خیری طی شد چه برمن گذشت وبا من چه تنظیمی کردند وحال نیزفقط توگواه وشاهدی که دارم با طیب خاطروصادقانه آن لحظه ها را جهت ثبت درسینه تاریخ بازگو میکنم.
لحظاتی بعدازفرود هواپیما وارد سالن ترانزیت فرودگاه شدیم وبرای دقایقی روی صندلی نشستیم تا لابد ترتیب روند انتقال مان به جایی که نمی دانستیم داده شود. ولیکن من هنوزدرافکاراتم که زائیده تغذیه  سالیان حیله ومکرودغل ودروغ ازمناسبات فرقه ای رجوی علیه ایران ومسولین امنیتی آن بود ؛ سیرمی کردم. درابتدا یک خانمی که گزارشگرمی نمود ازمن پرسید اهل کجایی؟ با شک وتردید نگاهش کردم وهیچ نگفتم چونکه خیلی سریع یاد سالهای زندان درایران درده شصت افتادم که رجوی به ما القاء کرده بود که چنانچه بازجوها اسم تان را پرسیدند چیزی نگویید وسکوت کنید واینگونه مقاومت وایستادگی تا ورود به آستانه اعدام!
خانم گزارشگربا خوشرویی تمام مجددا گفت ” خوش آمدین. پرسیدم اهل کجایین؟ اینباراندکی به خودم آمدم وتلاش کردم که جوابش را بدهم ودرپاشخ گفتم” لاهیجان ”
مطلق باورنداشتم که این خانم بخواهد گزارشگرمعمولی باشد ودراندرونم با همان عینک مغزشویی شده به وی مارک می زدم!
زمان خیلی به کندی می گذشت تا پاسدارهای ساخته وپرداخته ذهن بیمارمن بیایند ومرا با خود ببرند. درهمین وانفسا بود که یک تیم پذیرایی با آب میوه وشیرینی وموزازما استقبال گرمی نمودند. جمله رها شدگان ازجهنم رجوی خوردنی ونوشیدنی را  نوش جان کردند الا من. درحال وهوای دیگری بودم که نکند آب میوه سمی ویا دستکم بیهوش کننده باشد وبخواهند ازمن آنچنان که میخواهند اطلاعات! بگیرند.! به تدریج و به اصراریکی ازدوستان جداشده وبازگشتی به ایران منهم ازآن آب میوه وکلوچه ایرانی میل نمودم.
اندک زمانی بعد بتوسط یک مرد قوی هیکل وریشوکه بازبا دید وعینک من پاسدارواطلاعاتی می نمود با خوشرویی تمام به بیرون ازسالن ترانزیت وبه سمت خودرویی که برای  جابجایی مان درنظرگرفته بودند؛ هدایت شدیم. درلحظه ورود به داخل ماشین ازما استقبال گرمی داشتند و ورودمان به وطن وخاک زیبای میهنمان را تبریک گفتند ومشخصا ازمن پرسیده شد شماره تماسی ازخانواده ام را دارم که بخواهند تماس بگیرند ومن صحبتی با آنان داشته باشم که برغم اینکه دردوران اقامت شش ماهه خود درکمپ امریکاییا با خانواده ام درارتباط بودم وشماره تماس داشتم ؛ پاشخ منفی دادم وبازبا شک وتردید بدان نگریستم.
بالاخره به یک هتل آپارتمان رسیدیم وسکنی گزیدیم. دوروزاول بجزخوردن وآشامیدن وخوابیدن وتلویزیون نگاه کردن هیچ کاری نداشتیم الا دوره های  چکاپ پزشکی وتجویزدارو که الحمدالله به خیرسررجوی  چقدرهم سالم بودیم!؟ روزسوم اقامتم درهمان هتل یادشده یک آقایی آمد وخودش را  گزارشگررادیوآشنا (نجات) معرفی کرد وازهمه منجمله ازمن پرسید که آمادگی دارم یک مصاحبه رادیویی داشته باشم وبه دوستان سابق ودرعین حال گرفتاردرفرقه رجوی درقلعه الموت اشرف پیام بدهم تا آنان نیزبه حقیقت امردردنیای آزاد مشرف بشوند شاید که کمکی به رهایی آنان ازشررجوی شده باشد. بی آنکه اندک تامل کنم یک” نه ” قاطع ازذهن بیمارورجوی گزیده ام تراوش کرد وسردرلاک خود فروبردم.
صبح زود آغازین روزچهارم نماینده ای اززادگاهم رشت  که ازاعضای اطلاعات می نمود به هتل محل اقامتم آمد ومرا تحویل گرفت تا به رشت بیاورد وبه خانواده ام تحویل بدهد.ایشان دربدوخروج ازهتل آپارتمان بسیارصمیمانه ازمن سوال کردند که تمایل دارم به سمت رشت پروازداشته باشیم ویا زمینی طی طریق بکنیم که اینجانب بخاطررویت زیباییهای مسیرتهران – کرج – قزوین والنهایه یکایک شهرهای شمال حرکت با ماشین را پیشنهاد دادم.
باعزت واحترام وبرخوردهای والای انسانی ازجانب همان عضووعنصر اطلاعاتی به صحت وسلامت به رشت وخانه وکاشانه خود رسیدم وبشدت مورد استقبال یکایک اعضای خانواده ام قرارگرفتم که البته جای خدا بیامرز پدرومادرم را  خیلی خیلی خالی دیدم که بی شک بخاطرچشم انتظاری دربه آغوش کشیدنم ازسرجوروظلم ونکبت رجوی دق مرگ شده بودند. روح شان شاد
تا اینجای کاررد پای خدا را درتکوین ” نقشه مسیر” نوین زندگی ام را به وضوح تمام دیدم وبدان مفتخرم. با ازدواج شایسته  بیش ازپیش به دنیای تماما عشق ومحبت وآرامش رسیدم وتمام ازشرافکارات القاء شده رجوی واندیشه فرقه گرایانه اش رهایی یافتم.
متعاقبا با اختیارآگاهانه خود درده سال گذشته درمسند مسول انجمن نجات گیلان ودرارتباط لاینقطع با خانواده های اعضای گرفتاردرقلعه الموت رجوی درراستای رهایی اسرای اشرف ولیبرتی فعالیت  چشمگیری داشتم که جمیع تلاشهای انساندوستانه وحقوق بشری ام درسایت نجات وسایت انجمن نجات گیلان براحتی قابل دسترس است.
به امید اضمحلال فرقه تبهکاررجوی و رهایی وبازگشت تمام اسرای اغفال شده درتشکیلات مافیایی وروشنگری علیه مناسبات دروغپردازرجوی برای نسلهای جوان البته که  دراین میسرانسانی وشرافتمندانه گامی واپس نخواهم نهاد.
پایان

خروج از نسخه موبایل