گفتگویی با خانم بهشتی،” فرقه رجوی درلیبرتی غافلگیر شد”

چهارمین مرحله حضور خانواده ها در سال جاری جلو لیبرتی به پایان رسید و هر چه جلوتر می رویم اخبار و اتفاقات لیبرتی جالب و شکل جدیدی به خود می گیرد.
این بار خانواده ها با حضوری غافل گیر کننده از سمت محل استقرار زنان فرقه فریادهای خود را چنان بر سر سران فرقه رجوی کوبیدند که آنها اجازه سازمان دهی و برنامه ریزی عناصر مغزشویی شده و ماشینی خود را نیافته و تعداد بسیاری از اعضا مبهوت رایحه عشق و شوق خانواده هایشان شدند.
گزارشات بسیاری مبنی بر اینکه فشار زیادی از طرف سران فرقه به اعضا برای برخوردهای کلیشه ای سابق و دادن شعارهای فرقه پسند و دیکته شده وجود داشت ولی گویا شدت عطر عشق و زمزمه رحمت و عطوفت و جوانه سبز زندگی و آزادی بیش از پیش جادوی فرقه رجوی را در محاق فرو بوده بود و اجازه هر گونه ابراز وجود را از آنان سلب کرده بود.
خانم بهشتی که این بار نیز در پی برادرش به لیبرتی رفته بود اینچنین می گوید:
خودم را از قسمتی که امکانش بود به آنها نزدیک کردم، ابتدا یک دفعه دست پاچه شدند و فرار کردند. ولی من صدایشان کردم گفتم من خواهر مرتضی و مصطفی بهشتی هستم، کاری باشما ندارم فقط می خواهم برادرم را ببینم. گفتم همه شما مرتضی را میشناسید همانی که در بین شما کشته شد. من یک خواهر هستم مگر شما خواهر ندارید، من هم مثل خواهران شما چرا فرار می کنید؟
چندتا از مردهایشان بودند و بعد هم چند تا از زنهایشان اضافه شدند. دوربینهایشان را به سمتم گرفته بودند که از من فیلم و عکس تهیه کنند.من هم در فاصله مناسب و جلوی دوربین آنها نشستم و گفتم حالا درست و حسابی فیلم و عکس بگیرید. همه حرفهایم را به خوبی ضبط کنید و به برادرم مصطفی نشان دهید.
به مصطفی بگویید که خواهرت جلوی لیبرتی است و آمده است تو را ببیند. به او بگویید تمام پیام هایت به دستم رسید. می دانم دنبال فرصتی هستی که از این جهنم خودت رو خلاص کنی. بله مصطفی از طریق دوستانش که در گذشته جداشده اند به من رسانده است که بالاخره فرار خواهد کرد. به برادرم بگویید چیزهایی که در تلویزیون وسایت های سازمان از طرفت درج شده است هیچ تاثیری در من نگذاشته است. چون من برادرم را می شناسم.
همزمان که در حال صحبت بودم، تعدادی از مردهایشان پشت به من و در کنار هم ایستادند که مثلا فاصله ای ایجاد کنند.
نزدیک تر شدم و به آنها گفتم شما مگر مرتضی را نمی شناسید. من خواهرش هستم. خون مرتضی تو رگهای من جریان دارد. همه شما می دانید که مرتضی آدم ساکت و آرامی بود و هیچ نسبتی به فرقه رجوی نداشت. چرا سران فرقه او را به کشتن دادند. الان چی؟! آمدم دنبال برادرم مصطفی که نتوانید او را مثل مرتضی به کشتن بدهید.
همزمان با اینکه من صدایشان می کردم برمی گشتند و نگاه می کردند. ظاهرا سرمستی های سابق خود را از دست داده بودند. گوش می کردند. تلاطم جنگ درون و بیرونشان به وضوح قابل رویت بود.یک دفعه بهم می ریختند و فرار می کردند.ولی مثل کسی که دنبال گمشده ای باشد مجددا جلو می آمدند.
به آنها گفتم برادرم را نیاوردید حداقل خودتون بیایید، قول می دهم به شما کمک کنم تا از آنجا خلاص شوید. توی شما مردی را ندیدم که برود و به برادرم بگوید خواهرت اینجاست و بیاوریدش ببینم ولی من به شما قول میدهم مردانگی کرده و نجاتتان بدهم. چرا فرار نمی کنید؟. دستتان را به من بدهید بیایید بیرون…
یک دفعه تویشان ولوله ای میافتاد، بهم میریختند و سرگردان به این ور و آنور میرفتند. میایستادند و مجددا نسیم عشق و رحمت و عواطف خانواده ها آنها را به سمت ما می کشاند.
یکی از خانواده ها خانم مسنی بود که آمده بود برای دیدن فرزندش، از من خواست کمکش کنم، اسمشان خانم کربلایی بود. من دستش را گرفتم و با هم رفتیم جلوتر و نزدیک به آنها، خانم کربلایی شروع به صدا زدن فرزندش کرد.
آدمهای سازمان که شاهد اشک و ضجه این مادر بودند، مات و مبهوت فقط نگاه می کردند. سرشان را میانداختند پایین، بهم ریختگی درونی شان به وضوح قابل رویت بود.
خانم کربلایی رفت جلوتر، دستی به سر و صورت یکی از آنها کشید و گفت پسرم بیا و بیا و…
آن فرد که در چهره اش آشفتگی و بهم ریختگی که نشان از جنگ درونی بین آموزه های رجوی و عشق و لطافت خانواده ها موج میزد، سرش پایین بود. و فقط تنها عکس العملش عقب عقب رفتن بود.
در جمع آنهایی که می دیدیم یکی جوانتر از همه بود، من به او به زبانی نرم گفتم، تو جوانی مثل برادرم مصطفی برو به مصطفی بگو خواهرت اینجاست و او را بیاور.. قرمز شد و سرش را پایین انداخت و به یکباره مثل اینکه برق گرفته باشد خودش را از ما دور کرد ولی کمی با فاصله مجددا میخکوب شد و با نگاهی که زمزمه کمک داشت ما را می نگریست.
بعد از ناهار فرصتی پیش آمد و خودم را مجددا به نزدیک آنها رساندم، 3 الی 4 نفر بودند، به آرامی برایشان حرف زدم و گریه کردم. گویی برایشان لالایی می خوانم. از مرتضی و مصطفی گفتم، به آنها گفتم مگر شما برادرهای مرا علیه من شارژ نکردید، مگر برادرم را مجبور به گفتن هزار بد وبیراه به دولت ایران نکردید. مگر من تا الان چندین بار اینجا نیامده ام، ولی در ایران دارم زندگی می کنم و آزاد هستم. برای شما در هیچ کجای جهان مشکلی برای زندگی وجود ندارد. آنچه را رجوی به خورد شما می دهد دروغ است که پایتان را بیرون بگذارید توسط فلان وفلان کشته و اعدام و…خواهید شد.
سرشان پایین بود، ولی خوب گوش می کردند. تکان دادنهای  سرشان پیام از غوغای درونی شان می داد. یک دفعه جمعشان بیش تر شد، نزدیک به 15 الی 20 نفر شدند.باز هم گفتم، باز هم برایشان غزل عشق و امید را نجوا کردم، برادرم را سراغ گرفتم. دلتنگی هایم را برایشان گفتم. به آنها گفتم همه خانواده ها دلتنگ بچه هایشان هستند. برادرم محمد هم با من همراه بود، او را به آنها نشان دادم.گفتم این محمد است و از مصطفی کوچکتراست. ببینید چقدر شکسته شده است. غم برادرهایش این طورش کرده است. به مصطفی بگویید برادرت محمد اینجا منتظرت است.
نگاه ها و چهره هایشان پریشان بود، احساس مهره سوخته بودن داشتند، احساس اینکه هیچ جایی دیگری ندارند، احساس دوگانگی حضور در فرقه رجوی…
سران سازمان که از دورتر درصدد کنترل بودند، تلاش می کردند فضا را به سمت خودشان بچرخانند، ولی اینبار خیلی فرق می کرد. دیگر مسخ آموزه های رجوی نبودند. حداقل اینکه خنثی بودند و حرف ها را گوش می کردند.
آری رجوی با تمام توان سعی بر این داشت که ارتباط بین خانواده ها و فرزندانشان برقرار نگردد ولی این بار غافلگیر شد و خانواده ها پیروز این میدان بودند.
حسینی
 

خروج از نسخه موبایل