دل نوشته”آقا محمد” ازخانواده دردمند بهشتی

ببین ازشوروشیدایی / چه آتشها نهان دارد
ألا یا أیها السّاقی! أدر کأساً وناوِلها!      که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
اول صبحی ترمینال مهران خیلی شلوغ بود و پرازدحام.  گویا سالیان بود که همدیگرو میشناختن. با چه شوروحالی احوال پرسی وروبوسی واینکه برای امر مهم و جانکاهی وبرای بدست آوردن نیمه دیگرجانی همسفروهمراه شدن به دیارسرور و مولای شهیدان  کرببلا امام حسین (ع).
به اتفاق گیلکان راهیان میعاد گاه عاشقان ودرمیانه صرف صبحانه درسیل جمعیت بیتاب ؛ چهره آشنای جوانی ؛ نظرم را عجیب جلب کرد. خدایا کجا دیدمشون. چقدرصمیمی وآشنا. به سمت شون روان شدم وچون فاصله کم شد همراه شون را شناختم وآن کسی نبود الا خانم نرگس بهشتی ازخواهران اکتیووفعال درپی برادران گمشده اش دراشرف ولیبرتی. کامل که نزدیک شدم  درناخودآگاه وجودم وبی آنکه لختی تامل کنم  ازعمق دل صدایش کردم مرتضی. خوبی عزیز. با خوشرویی تمام جواب داد " مرتضی نیستم محمد هستم برادرمرتضی که ازدستش دادم ورجوی اونو به قربانگاه فرستاد."
خدای من چه شباهتی. انگارسیبی که ازوسط دونصف شده باشد. شباهت فیزیکی جای خود. چهره خندان وصمیمی وصدای صاف وشفاف وصورت پهن ودرخشنده اش نماد کاملی بود ازمرتضی. مرتضی بهشتی آنکس که چند سالی دراشرف ازنزدیک میشناختمشون به اتفاق دیگر برادرشون مصطفی که میلاد صدایش میکردیم. آن مرتضی که خونش ناجوانمردانه  پای مطامع جاه طبانه رجوی ریخته شد وبه هدررفت.
خدایا به حرمت قلمی که به دست گرفتم  وبه نوشتن سطورکوتاه روی آوردم همین اساعه همین الان مصطفی اغفال شده زندانی رجوی را کمکش کن که اراده کند وقادرشود آن تصمیم دلش را عملی کرده وازاسارتگاه رجوی برهانش. خانواده اش درآتش عشقش دارند می سوزند.  زخمهای دلشان را مرهم گذار و شادشان کن.
ازاینکه دست به قلم بردم وازخانواده محترم بهشتی نوشتم  بی حکمت نبوده ونیست. توصندوق ایمیلم متنی زیبا و دلنوشته ای شیدایی وآتشین ازمحمد آقا بهشتی روخواندم که ازمن خواسته بودند که توسایت نجات اطلاع رسانی شود که بدین وسیله با جان ودل انجام وظیفه میکنم.
***

عین دلنوشته آقا محمد بهشتی
بدان تا آخرین لحظه عمرم برای آزادیت می جنگم
سلام مصطفی جان برادر خوبم من محمدم ازچه برایت بگویم! سالهای دلتنگی غمی که دردل دارم هرچه بگویم ارامم نمیکند دنیا باید بداند رجوی بامن وخانواده من چه کرد. برادرجوانمون مرتضی عزیزمون رو سال نودبه قربانگاه فرستاد وتنها پسرش علیرضا رایتیم کرد خدامیداند دردلم چه میگذرد داداشم پشت وپناهم برگرد وبیا وببین درحسرت دوریت چه میکشم مصطفی جان یه روزی تومحل اگه باکسی حرفم هم میشد توپشتم بودی الان چه کنم باغم دوری برادر چه کنم درد دلهایم رابه کی بگم داداش چقدرصدایم رادرگلو خفه کنم مصطفی جان تاجان دربدن دارم برای رهایی ات میجنگم نمیگذارم توراهم مثل مرتضی ازمن بگیرن دلم خیلی تنگه داداش برای باهم بودن خیلی دلتنگم حالم خوب نیست تورامیخواهم برادرم هرکسی میگه من داداش دارم دلم میترکه اخه منم داداش دارم ولی رجوی یکیش روکشت توراهم اسیر خودش کرده دیگرتوان دوریت روندارم مصطفی کمرم شکست ازداغ برادر توبیا بهت احتیاج دارم بیا وببین درحسرت باتوبودن دارم شبانه روز میسوزم برادرم به مردانگیم قسم تااخرین لحظه برای ازادیت میجنگم وکوتاه نمیایم داداشم برگرد خیلی سخته بی برادری!
اون روزها رو یادته توی قلعه گبری میرفتم وباهم بازی میکردیم شاه عبدالعظیم رویادته داداش دوستامون رویادته هیئتهایی که باهم میرفتیم یادته یادت هست توعزاداری امام حسین پای برهنه خودت روگلی میکردی و زنجیر میزدی من پشت سرت هرجامیرفتی باهات می اومدم حالا من باداغی که تودلم هست توبیابونهای عراق دنبالت میگردم داداش به جونیت قسم به پای برهنت توعزای حسین قسم اززندان لیبرتی ازادت میکنم داداش داداش دارم میترکم بیا برادرم بیا عزیزم بیاداداش خیلی تواین سالها حرف مونده که برات بگم بیا داداشم ببین چقدربزرگ شدم ببین ازدوریت چطور داغون شدم اینوبدون هرجاباشه چه توی عراق چه هرجای دنیا بفرستنت برای ازادیت میام به امید ازادیت به امید روزی که دوباره باهم توی هیئت امام حسین زنجیربزنیم.
 فدات بشم الهی
بینهایت دوستت دارم
محمد
 

خروج از نسخه موبایل