نامه محمد بهشتی به مصطفی بهشتی؛ اسیر در لیبرتی

داداش عزیزم مصطفی جان، تنها امیدی که برای زندگی کردن دارم داشتن تو و چشمان قشنگت وعطشهای خشمگینت در هنگام عصبانیت بود , تنها کسی که میشناختم در هنگام عصبانیت لبخند بزند ودر هنگام شادیها هم بخندد تو هستی وتنها چیزی که برایم مانده خاطرات شیرینت است. پس داداش عزیزم برگرد و این قلبهای مجروح و غم گرفته را به روشنایی تبدیل کن وسردی خانه را به گرمی، برگرد و چشمان از دست رفته مادر را که شب و روز برای نبودنت و ندیدنت اشک میریزد بازگردان، برگرد تا قلب تاریک پدر به روشنایی تبدیل شود و خوابهای آسوده را به آن باز گردان،  برگرد و خواهرانت و تنها برادرت را از سیاهی در بیاور و به آنها امید زندگی کردن را بده , برگرد و لبان بچه ها را به ” عمو و دایی گفتن ” عادت بده , مصطفی جان بیا و خانه را از این آشفتگی نجات بده، بیا تا همه دلتنگی ها از بین برود.
داداش عزیزم: اگرم بهانه ای هست برای زندگانی / گل من قسم به مویت تویی آن بهانه من
درد دل داداش کوچیکت محمد

خروج از نسخه موبایل