رابعه بهبهانی: پدرم کجایی که به درد دلهایم گوش کنی

دیگه تابی برای منتظر ماندن ندارم
تقدیم به پدر عزیزم
بارالها….. زخم ها مرحم میخواهند فقط  این دو نقطه را بردار، میان آن همه الف و ب و مشق دبستان آنچه در زندگی واقعیت داشت خط فاصله بود، هیچگاه نفهمیدم چه رازیست بین دل و دستم، از دستم رفت به هرچه دل بستم ، درد یعنی مدتی هست که نیست.
کاش میشد صداها رو هم کنار عکساشون قاب کرد روی دیوار، سخت میترسم از اینکه من از نژاد شیشه باشم و شکستنی، و او از نژاد جاده باشد و رفتنی، آری روزها گذشت همان شد او رفت و من شکستم . دلم می گیرد خدایا وقتی می بینم او هست من هستم اما قسمت نیست.
پدرعزیزم و بهتر از جانم اینک دخترت رابعه بهبهانی برای چندمین بار نامه ای برایت می نویسم امیدوارم این نامه ها این قدر برایت ارزشمند باشد که به  دل نوشته هایش گوش کنی این نامه را از طرف خودم و خواهر و برادرانم و مادر عزیزم که تو این سالها تلاشش را کرد که جای خالیت و نبودنت را برایمان  پر کند اما……
وقتی از مادرم می پرسم پدر کی برمیگردد؟ میگوید روزهای نه چندان دور می آید، پدرجان بیا و مرهمی باش برای دلهای خسته بیا که دیگر تاب و توان  ندارم  بیا که غرور یک دختر پدرش میباشد.
جسارت میخواهد نزدیک شدن به افکار دختری که روزها مردانه با زندگی میجنگد اما شب ها بالشتش از هق هق های دخترانه ش خیس است. از بیرون همه چیز روبراه است، اما هرنفس درد است که  میکشی، معنی حسرت داشتن سایه پدر رو توی هیچ کاغذی نمیشه نوشت، روی هیچ صحفه ی سفیدی نمیشه تایپ کرد، با هیچ زبونی  نمیشه توضیح داد.
فقط حسرت خلاصه میشه،  تو همین فاصله من و تو پدر…..
خوابم نمی برد بغض روی ثانیه هایم راه می رود دوباره تو را کم آورده ام پدر و تو را، عطر صبوری هایت را که کودکانه در آغوشم بگیری به یاد روزهای دوران طفولیت که بهانه گریه ام گرسنگی بود میخواهم به جایش برای دلتنگی ام گریه کنم. پدرم چه بنویسم واسه تو، تا بدونی چه حالیم، از حال عجیب این روزها چه بگم تا با تمام وجود باورت بشه، چطور پنهون کنم بغض تو نوشتهام که نشکنه دلت، چطور باید غم چشمامو برای حسرت دوباره دیدنت از نگاه ها قایم کنم، خستگی هامو از صدام چطور پنهون کنم. بسه دیگر جنگیدن  با آمدن و نیامدن تموم کن این فاصله رو دیگه چشمام رسوا شده، اشک دیگه تاب ماندن نداره درست مثل من که دیگه تابی برای منتظر ماندن ندارم حیران شده ام من اسیرم اسیر حسرت دختری که با وجود مادر شدن هنوز حسرت یک دست پدرانه بر روی سرش می باشد پدرم کجایی که به درد دلهایم گوش کنی کجایی که غم یخ زده را در دلم آب کنی دلم گرفته نیستی و من در حسرت این لحظه ها نشسته ام تا تو بیایی، وقتی باران می بارد بیاد می آورم، آن مرد در باران آمد آن مرد با نان آمد یادم آمد که سالها فصلها روزها هفته ها باران آمد اما پدرم با نانی در دست و لبخند بر لب نیامد، دیروز دلم تنگ شد و با آسمان و دلتنگی اش، با زمین و تنهایش، با خورشید و نبودنش به یاد پدر سخت گریستم. پدرم دلتنگم  از ندیدن قامت استوار و با وقارتان، پدرم فدای قلب تپنده ات بشم که تمام زندگیت به عشق انسان های دیگر تپش داشت و مهربانی کردی قلبی که تمام عمر برای مادرم و بچه هایت و تمام کسانی که عاشقت بودن و هستن می تپد پدرم برگرد دیگر مجالی برای تنها زیستن نیست برگرد و سایه پرمهرت را مثل خورشید برسرمان بتابان.
با سپاس – رابعه بهبهانی
 

خروج از نسخه موبایل