نجوای پرچم ها؛ دلنوشته ای از خانم هما ایرانپور

بازهم سه ردیف پرچمهای افراشته بر فراز پل زائر که در نسیمی ملایم میرقصیدند و حرفهای زیادی برای گفتن داشتند. کاروان استان ما زودتر از بقیه استانها به پل زائر رسیده بود و چشم انتظار بقیه خانواده ها و این فرصت خوبی بود تا ساعتی بنشینم و به رقص و نیایش پر چمها از دور چشم بدوزم…

وقتی چشمهایم از نگاهشان پر شد انگار که در میانه رقصشان همراه با باد صبا به انگشتی میماندند که مرا به سمت خود فرا میخواندند…

بسوی پل زائر به راه افتادم…

به زیر پر چمها بر فراز پل رسیدم…

 باهم نجوا داشتند…

نزدیک تر شدم…نزدیک تر…

شنیدم از هم سوال و جواب میکردند.

یعنی خودش هست….

چقدر آشناست…

باز هم بازگشته…

برای چندمین بار…

وهر بار با دست خالی بر میگردد…

چه اراده ای…

چرا دست بردار نیست….

خسته نمیشود از این مسیر تکراری…

سرم را بالا گرفتم, آنقدر که پرچمها صورتم را و دیده ترم را ببیند و صدای دردمندم را بشنوند…

 

پرچمهای سر به فلک کشیده سه رنگم قسم به رنگ سرخ و سبز و سفیدتان که نیروی عشق خستگی ناپذیرست و توقف نمیشناسد هرچند آخرین بار است که این راه را برای نجات عزیزانم میپیمایم اما خدا گر ز حکمت ببندد دری…ز رحمت گشاید در دیگری…

به برافراشتگیتان ادامه دهید تا باز گشتم به وطن…خدارا چه دیدید شاید این بار دست پر باز گردم به آغوش وطن…

پر چمها با صلابت رفتنم را به سمت پایانه مرزی نظاره گر شدند وتکانهای دستهای ستبرشان را بدرقه راهم کردند ونجوا کردند به انتظار باز گشتت میمانیم…عشق بر نفرت پیروز است.

هما ایرانپور.مسافر پانزده ساله پا زائر..۹۵/۵/۸

خروج از نسخه موبایل