سفرنامه هجران و حرمان – قسمت اول

جمعه هشتم و شنبه نهم مردادماه نود و پنج
امروز کاروان مشتاقان و دلتنگان باز پا بر شانه های راه نهادند و دست در دستان جاده ها  تا به دیدار عزیزان دربند خود به کشور سوزان عراق بروند.
صبح روز شنبه  خانواده های اعزامی در مرز مهران به هم رسیدند.گرمی دیدار و خنده  شوق دیدن دوستان همدل همراه لحظه ای غبار غم را از چهره هامان زدود و دانستیم باز آمده ایم تا پشتیبانان صبور و استوار یکدگر باشیم تا رسیدن به حق خود و ملاقات با عزیزانمان.
گرمای هوا بیدادها می کرد.خورشید نگاه تند و سوزانش را به ما دوخته بود و تش بادها صورتهایمان را می سوزاند اما:
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
با خورشید گفتم ای خواهر مهربان زمین هرچه  گرم تر بتاب و از شعله های سوزان نهفته در سینه ی من گرمی بگیر:
زین آتش نهفته که در سینه ی من است
خورشید شعله ای است که درآسمان گرفت
فاصله ی بین مرز و هتل را در هوای گرم و خفه ی اتوبوس های عراقی سپری کردیم  و ساعت پنج عصر به هتل رسیدیم خسته اما مشتاق.

یکشنبه دهم مرداد ماه نود و پنج
خانواده ها ی اعزامی رأس ساعت دو آماده ی رفتن به لیبرتی برای ملاقات با عزیزانشان بودند و ما نیز در دریای موّاج آن ها غوطه ور شدیم.
مادران پیر و سالخورده بسیاری درجمع ما هستند که تعدادی از زور ناتوانی بر ویلچر نشسته اند و گوی شیشه ای چشمهایشان را غبار غم گرفته است.
هر کس عکس عزیزی در دست در گوشه ای منتظر است. با همه ی تکاپوها و تلاش ها نتوانستیم زودتر از ساعت پنج عصر به لیبرتی برسیم.
نیروهای عراقی ما را به مقابل شکافی تنگ و باریک از محل اسکان جگر گوشه هایمان بردند.ازدحام و هیاهو از یک سو و سد محکم سربازان عراقی از سوئی دیگر،اشک و آه از یک سو،خنده و تمسخر سربازان عراقی از سویی دیگر،اشتیاق و جاذبه از یک سو،سردی و دافعه از سوئی دیگر…
چه داشتیم جز حنجره هایی زخمی که فریادمان کنند و اشکهایی گرم که بباراندند ما را…
خانه‌ام آتش گرفته‌ست، آتشی جانسوز
هر طرف می‌سوزد این آتش
پرده‌ها و فرش‌ها را، تارشان با پود
من به هر سو می‌دوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خنده‌های‌ام تلخ
و خروش گریه‌ام ناشاد
از درون خسته‌ی سوزان
می‌کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد.
دشمنان‌ام موذیانه خنده‌های فتح‌شان بر لب
بر منِ آتش به جان ناظر
در پناه این مُشَبّک شب
من به هر سومی‌دوم
گریان ازین بیداد
می‌کنم فریاد‌، ای فریاد!ای فریاد!
هرکس عزیزی را صدا می زد، برادری گریه می کرد و خواهری گریبان می درید گرما بیداد می کرد و زمین آتش بالا می آورد.
خدایا در این بیابان تفته و در میانه ی این دیوارهای بتنی سر به فلک کشیده و رو در روی نگهبانانی نا هم زبان و نا همدل چه می خواهیم.خدایا این چه آوردی است که هماوردش خودی است و سلاحش عشق است، مغلوبش قلبهای پر عاطفه مادران و خواهران و بغض گلوی برادران…
خدایا پایان این قصه ی سراسر رنج چه خواهد شد خدایا این کشتی سرگردان خانواده ها کی به ساحل آغوش عزیزانشان می رسند…
ساعت پاسی از هفت گذشته  با فرو نشستن آفتاب ما نیز بازمی گردیم…

راحله ایران پور

خروج از نسخه موبایل