خانم مرحمت ابوالفتحی نیاری مادر برات ربیعی نیاری – اردبیل
عروس برات ربیعی، فرهاد پسر برات ربیعی، خانم ابوالفتحی مادر برات
خانم ابوالفتحی نیاری مادر زجر کشیده برات ربیعی نیاری می گوید:
پسرم در تاریخ 25/05/1365 به خدمت مقدس سربازی اعزام شد. در تاریخ 01/09/1366 در منطقه حاج عمران به دست فرقه مجاهدین خلق به اسارت در آمد و به مدت ۲۶ سال در اسارت این فرقه در مکانی به نام اشرف بود و یک سال هم در محل دیگری به نام لیبرتی اسیر بود. فرزندم را در تاریخ 16/09/1393 به کشور آلبانی انتقال دادند.
خانم ابوالفتحی نیاری به نخست وزیر کشور آلبانی نامه نوشته و درخواست نموده که بعد از ۲۸ سال دوری از پسرش، شرایط ملاقات او با فرزندش برات در شهر تیرانا پایتخت کشور آلبانی فراهم شود.
فرهاد (پسر برات ربیعی نیاری) می گوید: جای پدرم در این خانه واقعاً خالی است، هرچند من هفده روزه بودم که پدرم به جبهه جنگ رفت و دیگر نیامد ولی باز پدرم را دوست دارم و چشم به راهش هستم. در نبود پدرم، مادر بزرگم زحمات زیادی برایم کشیده ایشان هم پدر بودند و هم مادر.
قسمتی از سفرنامه آقای فرهاد ربیعی نیاری به عراق برای دیدن پدرش:
"… به غیر از ما یازده نفر، خانواده های دیگری هم بودند که از تبریز و سایر شهرهای ایران آمده بودند. با اضافه شدن ما به خانواده هایی که در درب کمپ اشرف بودند و دقیقا خاطرم نیست آن ها نیز چند نفر بودند انگار خونی به رگ تپنده گروه خانواده ها دمیده شد و شور و شوق در چهره نا امید آن ها پدیدار گردید. انگار تازه داشت سفر من شروع می شد سفری که قرار بود چند روز طول بکشد که یک ماه به درازا کشید. ساعت های اولیه به درد دل گذشت و آشنایی با هم و این که تجربه چند روزه ی خانواده ها را شنیدیم. ای دل غافل، آن جا بود که متوجه شدیم سران مجاهدین خلق درهای اشرف را بر روی خانواده ها کاملا بسته اند و اجازه ورود و خروج به هیچ جنبنده ای نمی دهند!؟ آخر یکی نبود به سران مجاهدین خلق حالی کند که من برای دیدار پدرم آمده ام و می خواهم او را بعد از بیست سال ملاقات نمایم. آن قدر پشت درب اشرف بابایم را صدا می کردم و بابا، بابا می گفتم که افسران و سربازان عراقی خیال می کردند اسم من باباست و تا مرا می دیدند، می گفتند بابا! صبح به سمت درب اسد (شیر) رفتیم. چقدر در این چند سال تغییر کرده بود. همه قرارگاه اشرف در اختیار مجاهدین خلق بود ولی انگار محوطه کوچک شده بود.
در این شرایط و جو خفقان حاکم بر محیط پادگان اشرف که سران مجاهدین خلق اعمال کرده بودند، فقط یاد خدا بود که ما اعضای خانواده های بی پناه را می توانست آرام کند. رو به قبله می شدیم دست ها را بالا می بردیم و تا ظهر متوسل می شدیم به دعای (أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ وَ یَجْعَلُکُمْ خُلَفَاء الْأَرْضِ أَإِلَهٌ مَّعَ اللَّهِ قَلِیلًا مَّا تَذَکَّرُونَ)
کیست که درمانده را زمانی که او را بخواند اجابت کند، و گرفتاری را بر طرف سازد و شما را جانشینان این زمین قرار دهد؟ آیا معبودی به غیر از خداست؟ چه کم پند می گیرید!
گریه می کردیم و اشک می ریختیم، آن قدر دعا کردیم و گریه کردیم که سربازهای عراقی نیز به حال ما گریه می کردند و دست به دعا می بردند.
اما مسئولین قرارگاه اشرف هیچ اعتنایی به ما نمی کردند و اجازه ملاقات چند لحظه ای را نیز به خانواده ها نمی دادند واقعا سران مجاهدین خلق در بی رحمی و بی انصافی نظیر ندارند…"
میرزایی