مادرم ازدنیا رفت ولی مسئولیت سنگینی بردوشم گذاشت که باید انجام دهم

بعد ازاینکه برادرم فریدون زارع، در جنگ تحمیلی اسیرعراق شد مادرم شب وروزوبه خصوص بعد ازخواندن هرنمازبرای بازگشت پسرش دعا می کرد و چون امیدواربه پایان گرفتن جنگ وبازگشت اسراء بود ازقبل کلی برایش جهازعروسی تدارک دیده بود.

زمان گذشت و بالاخره جنگ هم به پایان رسید و بعد ازمدتی بازگشت اسرای جنگی به کشورشروع شد. همه ما و به خصوص مادرم درروزهایی که دسته دسته ازاسرای سرفرازبه وطن بازمی گشتند برای بازگشت برادرم لحظه شماری می کردیم وآرام وقرارنداشتیم.  اما هرروزکه می گذشت وخبری ازاسم فریدون دربین اسرای بازگشتی به کشورنبود نگران ومضطرب می شدیم.

وقتی اعلام کردند آخرین دسته ازاسراء به کشوربازگشتند وبازدیدیم خبری ازآمدن برادرم نشد لحظه سخت ودردناکی برای همه ما بود. مادرم برسرروی خود می کوبید ومی گفت حتما پسرم را کشتند. نمی دانستیم چکارکنیم.  ازروزبعد به هرارگانی که لازم بود برای کسب خبری ازبرادرمان سرزدیم. مسئولین آنجا می گفتند متاسفانه خیلی ها برنگشتند وفعلا داریم بررسی می کنیم.

روزها وماهها گذشت تا اینکه به ما اطلاع دادند برادرتان فریب گروه رجوی را خورده والان درکمپ اشرف مربوط به مجاهدین خلق است! اول باورنکردیم چون برادرم ازاول چنین سازمانی را نمی شناخت.

برای صحت این خبرحدودا سال 82بود که تصمیم گرفتم به تنهایی به عراق بروم وهرطورشده خودم را جلوی کمپ اشرف که می گفتند فریدون درآنجاست برسانم. وقتی به آنجا رسیدم  بعد ازچند ساعت معطلی جلوی درب ورودی کمپ بالاخره مرا به داخل ونزد فریدون بردند. وقتی دیدم که او فلج وروی ویلچر نشسته احساس کردم دنیا برسرم خراب شد اما ازطرفی هم خوشحال شدم که حداقل زنده است وامیدی به بازگشت او هست. مدت دوروزنزد او بودم. مسئولین مجاهدین درکمپ به شدت حرکات وحرف زدن ما را با هم زیرنظرداشتند ولی دریک لحظه ازغفلت مسئولین کمپ استفاده کرده وبه فریدون گفتم بیا با هم برگردیم ایران. او گریه کرد وگفت اینها نمی گذارند که من با تو بیایم پس تو برو واینجا نمان.درنهایت بعد ازدوروز با چشمانی گریان به ایران بازگشتم.

وقتی به منزل رسیدم همه منتظربودند که حتما با فریدون بازمی گردم.حقیقتا  به خانواده و به خصوص به مادرم نمی دانستم چه بگویم. بدون اینکه موضوع فلج شدن اورا عنوان کنم فقط گفتم او زنده وچون می بایست برای بازگشت به ایران مراحل قانونی را طی کند نشد که با من بیاید.مادرم که فقط گریه می کرد که چرا فریدون با من نیامده.نمی دانستم که چگونه به خانواده ومادرم بگویم که برادرمان گرفتارنامردمان ازخدابی خبری شده که به این راحتی دست ازسراو برنخواهند داشت.اما ازآخرین دیدارمن با فریدون چندسال گذشت وخبری ازبازگشت او نشد. ازطرف دیگروضعیت جسمی مادرم هم روزبه روزبراثرگریه وناراحتی وخیم ترمی شد. هربارکه به اتاقش می رفتم می دیدم درحال خواندن نمازاست ویا با گریه برای بازگشت پسرش دعا می کند دیدن این صحنه برایم درد آوروناراحت کننده بود و متاسفانه کاری هم ازدستم هم برنمی آمد. بارها مرا صدا می زد ومی گفت نادردوست دارم اول فریدون را ببینم بعد ازاین دنیا بروم هرطورشده اورا به ایران ونزد من برگردان.  من به او قول می دادم که تمام تلاش خودم را خواهم کرد.تا اینکه موضوع سفرخانواده هایی که مثل ما بچه هایی درکمپ اشرف داشتند به عراق پیش آمد. با اینکه خودم ازلحاظ جسمی مشکلات زیادی داشتم چندین بارطی سالهای گذشته به همراه دیگر خانواده ها جلوی کمپ اشرف رفتم.وقتی رسیدیم به مسئولین کمپ اشرف می گفتیم که می خواهیم چند ساعت با عزیزانمان ملاقات کنیم انگارکه  ما بدهکارآنها باشیم با کمال بی شرمی درخواست مارا با فحش،ناسزا وتهمت پاسخ می دادند. خلاصه طی این سالیان هربارکه دست خالی به ایران برمی گشتم علاوه برناراحتی خودم نگران حال مادرم هم بودم چون می دانستم وقتی بگویم مسئولین مجاهدین ضدخلق حتی نگذاشتند فریدون را ببینم حالش بدترمی شد. تا اینکه هفته گذشته قبل ازاینکه به رحمت خدا برود مرا صدا زد ودرحالیکه به سختی حرف می زد همراه با گریه گفت نادرازشما راضی هستم فکرنکنم دیگربتوانم فریدون را ببینم اما ازتو می خواهم که هرکاری که درتوانت است برای آزادی وبازگشت او به ایران انجام بدهی وبرایش عروسی بگیری تا حداقل روحم درآن دنیا شاد شود. می گفت اما هرکس که فرزندم را اسیروگرفتارکرده را نخواهم بخشید ودرآن دنیا هم اورا نفرین می کنم که به درد من گرفتارشود. دوروزبعد ازآن  وضعیت جسمی مادربدترشد وحتی دیگرنمی توانست حرف بزند.اورا به بیمارستان بردیم وقتی بالای سراو حاضر شدیم متوجه شدم اشک درگوشه چشمانش جمع شده معلوم بود بخاطراین است که نتوانسته برای آخرین بارفرزنداسیرش را ببیند. دیدن این صحنه تمامی ما را به گریه انداخته بود. ساعتی بعد ازآن اوبعد ازتحمل سالها درد ودوری فرزندش دیده ازجهان فروبست وهمه مارا درغم واندوه فروبرد.  اوازدنیا رفت ولی مسئولیت سنگینی بردوشم گذاشت که هرطورشده باید آن را انجام دهم. ازطرفی می دانم که برادرم  دردستان رجوی ازخدا بی خبرگرفتاراست که بویی ازانسانیت نبرده وحال که اورا هم به کشوری دوردست منتقل کردند دیگرکارما را برای دست یابی به او مشکل ترکرده است.فقط این روزها دعا می کنم بتوانم مسئولیتی که مادرم برعهده ام گذاشته به سرانجام برسانم. موقع خواندن نمازازخدای بزرگ می خواهم که کمکم  کند تا بتوانم آرزوی مادرم را برآورده کنم وشرمنده او نشوم ودراین رابطه هم ازهمه کسانی که می توانند به نجات برادرم فریدون زارع ازدست گروه منحرف رجوی کمکم  کنند طلب یاری می کنم.

امیدوارم همه کسانی که گرفتارواسیر رجوی ازخدا بی خبرهستند هرچه زودتر نجات پیدا کنند. 

نادرزارع

خروج از نسخه موبایل