لمپنیزم افسارگسیخته درقامت جابرزاده

مادامی که تودستگاه رجوی بودم برای مسولین رده بالای فرقه ازجمله جابرزاده بواسطه شخصیتی که ازخود نشان میدادند ؛ بسیارارزش قائل بودم و همگی را می ستودم. تا اینکه در جلسات موسوم به طعمه درآغازین دهه هشتاد به چهره واقعی وپشت پرده جابرزاده ها پی بردم ودریافتم که راه و گرا را اشتباهی آمدم ودرصدد خروج ازاین دستگاه مافیایی افتادم.
دریکی ازجلسات اهانت آمیز و تحقیر اعضای منتقد و ناراضی خودم سوژه شدم. مسول جلسه راضیه کرمانشاهی چاک دهن بود که در بکارگیری الفاظ رکیک وبی ناموسی گوی سبقت را از سایرین ربوده بود. برغم فحش وفضیحت بسیار که نثارم کردند تنها سلاحم سکوت بود و سکوت. با تحریک مسول جلسه ومحاکمه ؛ جماعت سرخپوست که خود ازقربانیان مناسبات فرقه ای بودند کاربه درگیری فیزیکی کشیده شد و ناگزیر روانه آسایشگاه شدم تا کمی بیاسایم.
دقایقی بعد برادران مسول! به دستور راضیه کرمانشاهی به سراغم آمدند وکشان کشان مرا به اتاق کارش بردند شاید که کوتاه بیایم وآنچه را اقرارکنم که ازمن خواسته بودند. راضیه کرمانشاهی که هم اکنون جابرزاده نیزدر جهنم بدان پیوسته ؛ درحالیکه حتی ازنگاه کردنش به او اکراه داشتم گفت: ” ببین. تاکنون رعایت حالت را کردم وبخاطرموقعیت تشکیلاتی ات آنچنانکه باید رویت تیغ و تبر نکشیدم.ولی احساس میکنم که آدم بشو نیستی و بایست برادران مسول تورا ادب کنند. الان هم میروی سالن میله ای تا بفهمی که با کی طرف هستی!
با وجودیکه وجب به وجب اسارتگاه باقرزاده را بلد بودم ولی اسم سالن میله ای را نشنیده بودم.به اتفاق یک غول قلچماق روانه سالن میله ای شدم که درحواشی باقرزاده بود. با حالی پریشان توام با استرس وارد سالن شدم.
خدایا اینجا کجاست وچرا همه به هم فحش میدهند ودرگیری فیزیکی دارند.همه به هم تف میکنند ویقه درانی میکنند. سرم گیج رفت وخواستم گوشه ای بنشینم که یکی یقه ام را گرفت وگفت برای چی نشستی بلند شو وموضع بگیر. نکند توهم مثل آن سوژه کثیف مشکل داری وترسیدی!؟
بلند شدم ودیدم سوژه اصلی فردی است بنام س – ه که هم اکنون بعنوان جداشده مقیم آذربایجان غربی است. دیدم احمد واقف (مهدی براعی) ؛ محمد محدثین ؛ برادران ابریشم چی (مهدی وحسین) ؛ و جهنم رفته قاسم جابرزاده چونان اختاپوس روی سوژه افتادند وکف بردهان فحش هایی را برزبان می آورند که خداشاهد است که درعمرم بندرت ازآن الفاظ رکیک وآزار دهنده حتی ازهیچ لات ولمپنی درچاله میدانهای ایران نشنیده بودم.
مطلق باورم نمیشد که درمناسبات سازمانی هستم که خود انتخاب کرده بودم. لحظات به سختی گذشت وبسیاربرایم آزاردهنده بود. تا اینکه دیدم جابرزاده ازدیگران پیشی گرفت وبا هرزه درایی تمام گردن سوژه رابه قصد خفه کردن گرفت و بطرز مشمئزکننده ای فحش های رکیک میداد وکتک میزد ومیگفت ” پفیوز. مادرفلان شده. عوضی آشغال. آدم جیمی (کسی که مشکل جنسی دارد)” باید اقرارکنی که نگاهت به خواهرانمان چرا آلوده بوده!؟. چرا توجلسه به خواهران خیره میشوی و هیز داری!؟ باید بگویی که با میلیشیاهایمان داخل برجک تانک چه میکردی!؟ باید بالا بیاوری وبگویی که پاسدار و نفوذی رژیم هستی و تو زندان هم به مسعود خیانت کرده بودی!؟
با این جو شانتاژ که جابرزاده ایجاد کرده بود جماعت مغزشویی شده دیگربه جان سوژه افتادند وتا توانستند کتکش زدند و شخصیتش را  با فحش و ناسزا خرد وخمیرکردند.
همین لحظه که مشغول نگارش خاطره تلخ فوق الذکرهستم یاد نوشته سینا دشتی قلم پرداز مزدبگیر رجوی افتادم که درغم وفراق جابرزاده نوشته بود که ” درد این است که مردم ایران از وجود پر ارزش این سردار یگانه محروم شدند، درد اصلى این است.”
بعنوان یک جداشده که درمیانه مردمان عزیزم زندگی میکنم باید بگویم که مردم شریف و پاکدامن و بامعرفت ایران و ایرانی هرگز شباهتی با این جانیان هرزه ی وطن فروش نداشتند و ندارند و نه تنها پشیزی برای آنان ارج نمی نهند بلکه ازاین اراذل و اوباش متنفر و منزجرند.
بقلم پوراحمد

خروج از نسخه موبایل