خاطره محمد رضا گلی از 19 فروردین سال 90

من در قرارگاه اشرف که به اسم قرارگاه 15 یا به انزلی معروف بود حضور داشتم در انتهای خیابان 400 جنوب قرارگاه اشرف مستقر بودیم. فرمانده قرارگاه ما یک خانمی به اسم لیلا بود او بچه ایلام بود قبل از این که به عراق بیایم من و او با شوهرش در یک پایگاهی به اسم حیدر کریمی در شهر استانبول مستقر بودیم وی یک پسر بچه کوچکی هم داشت، درست یک ماه قبل از عملیات دروغ جاویدان ما به همراه چند خانواده دیگر که در استانبول بودیم به عراق اعزام شدیم.
می خواهم بگویم خانم لیلا اصلاٌ سیاسی نبود به اعتبار شوهرش وارد فرقه رجوی شد البته ناگفته نماند شوهرش آدم با سواد و هوشیاری بود دیری نگذشت دست رجوی را خواند و به فریبکاری رجوی پی برد فکر کنم سال 69 بود از فرقه جدا شد به رمادی رفت و از آنجا به هلند اکنون در هلند زندگی می کند اما خانم لیلا در اشرف ماند این خانم به یمن سر انقلاب مریم فرمانده قرارگاه ما شده بود انقلاب مریم هم پسرش را از او گرفت و هم شوهرش را.
در آستانه 19 فروردین 90 مسئولین فرقه از قرار از پیش خبر داشتند خبرهایی است. چند روز قبل از 19 فروردین قرارگاه ما را به میدان لاله منتقل کردند مسئولین خبر داشتند درگیری بین نیروهای عراقی با ما سر خواهد گرفت ولی از ما پنهان کرده بودند دو سه روز بعد از استقرار ما در آن محل شب قبل از عملیات فرقه رجوی به ما آماده باش داد و تا صبح روز درگیری ما دور میدان لاله مستقر شده و منتظر حمله عراقی ها بودیم که ساعت 4 صبح ما که دور میدان لاله بودیم صدای شلیک را می شنیدیم یکان های که در قسمت مزار یا مروارید قرارگاه اشرف مستقر بودند با نیروهای عراقی درگیر می شوند ما آنها را به چشم نمی دیدیم ولی صدای شلیک به گوش می رسید. جالب این است مسئولین فرقه که در قسمت میدان لاله بودند با بلندگو اعلام می کردند این صدای که شما می شنوید صدای شلیک مشقی است منظور گلوله جنگی نیست به دروغ می گفتند مشقی تا نیروها نترسند و صحنه را ترک نکنند در آن هنگام ما دیدیم آمبولانس ها مجروحین را که خون آلود بودند به سمت امداد می برند حالا بلندگو مدام تکرار می کند و اعلام می کند که بچه ها شلیک مشقی است نگران نباشید!!!.
ما که صحنه آمبولانس حمل مجروحین به سمت امداد اشرف را دیده بودیم به طعنه در جمع خودمان می گفتیم این چه مشقی است که کشته و مجروح به جا گذاشته است دروغ در ذات فرقه می باشد اگر دروغ را کنار می گذاشتند خط شان پیش نمی رفت از صداقت اعضای سوء استفاده می کردند به نفع منافع سازمانی و شخصی رجوی.
خلاصه نیروهای عراقی پیشروی کردند و نهایتاٌ به میدان لاله رسیدند با تحریک بعضی از فرماندهان بچه ها به سمت نیروهای عراقی سنگ پرتاب می کنند و آنها هم به سمت ما شلیک کردند که در آن درگیری تعدادی از نفرات فرقه فدای دروغ بافی فرماندهان حاضر در صحنه شدند مثل ورقا سلیمانی و بهروز ثابت و مهدی برزگر و… و تعداد بسیاری مجروح از قرارگاه ما به جا مانده بود بی جهت فدای خودکامگی رجوی شدند.
مسئولین خبر داشتند که با عراقی ها درگیر می شوند زیرا از پیش پای مذاکره که رفته بودند به خواسته عراقی ها تن ندادند و می خواستند با ریختن خون اعضا راه خود را باز کنند که نهایتاٌ به شکست انجامید. عراقی ها هم همان کاری را کردند که از پیش به فرقه رجوی گفته بودند تا همان نقطه که از قبل تعیین کرده بودند جلو آمدند نه یک قدم بیشتر و نه یک قدم کمتر.
جالب این است که بگویم درست درحین درگیری فرماندهان و مسئولین قرارگاه ما (قرارگاه 15) با ماشین شخصی که در اختیار داشتند به سمت قرارگاه 15 پا به فرار گذاشته و فرار را بر قرار ترجیح دادند همین خانم انقلاب کرده” لیلا” که شوهر و بچه اش را فدای انقلاب طلاق مریم کرده بود با فرمانده ارشد قرارگاه که به اصطلاح فرمانده ارشد برادر شناخته و معروف بود به اسم جهانگیر، مثل برق صحنه درگیری را ترک کردند تا مبادا آنها صدمه ای ببینند بقیه اعضای هر بلای سرشان بیاید فدای سر مسعود و مریم.
بعد از درگیری همگی به قرارگاه برگشتیم بین نفرات فرار مسئولین زبان زد همه شده بود بعضی از افراد باز هم از روی صداقت تناقضات خودشان را در فاکت های یومیه می آوردند و می خواندند منجمله فاکت های مربوط به فرار مسئولین، حتی بچه هایی که توی صحنه نبودند با فاکت خوانی بقیه خبر فرار را دریافت کردند آنها هم متناقض شدند این تناقض داشت بچه ها را خفه می کرد در ابتدای امر مسئولین فرقه مانده بودند چه کار کنند زیرا جوابی نداشتند افتضاح خیلی عریان بود تا اینکه از بالا خط گرفتند و فاکت خوانی در این زمینه را متوقف کردند زیرا دیگر خیلی آبروریزی شده بود به سکه یک پول تبدیل شده بودند دیگر آن شعار فدا و صداقت که سر لوحه فرقه است به شدت زیر سئوال رفته بود.
رجوی به دنبال اهداف پلیدش بود اگر همه افراد هم می مردند فدای یک تار موی مریم و مسعود!!!، نیت شوم رجوی این بود که اعضای را با دست خالی جلوی تیر و تپانچه بفرستد تا جانشان را از دست بدهند که شاید بتواند قرارگاه اشرف را حفظ کند نهایتاٌ وقتی دید سمبه پر زور است قبول کرد به لیبرتی جابجا شود و از آنجا هم به آلبانی، حالا در آلبانی با رنگ عوض کردن به شکل دیگری تلاش می کند از همان افراد در جهت منافع نامشروعش استفاده کند باید افراد به خودشان بیایند که نباید تا ابد همچنان سردرگم بمانند و یاد بگیرند از دوستانی که از فرقه کنده شدند و حالا در دنیای آزاد به دور از بندگی فرقه زندگی می کنند.
محمدرضا گلی

خروج از نسخه موبایل