روزهای تاریک مرداد تا دی ماه سال 80 درفرقه رجوی – قسمت اول

10خرداد ماه سال 66 با این دیدگاه که خلق ایران با سازمان مجاهدین ورجوی به بهروزی وخوشبختی خواهد رسید وجامعه عاری ازطبقات محقق خواهد شد کانون گرم خانواده را رها وبا پذیرش هرگونه خطر وریسک دستگیری واعدام برای پیوستن به سازمان مجاهدین به اتفاق 12 نفردیگرازهوادران سازمان به همراه 4 فرد قاچاقچی اجیرشده سازمان بعد ازسه شبانه روز پیاده روی تشنه وگرسنه از کوههای مرزشرقی کشورعبور و به پایگاههای سازمان درشهر کویته پاکستان رسیدیم.ودرنهایت بعد از16 روزهم از آنجا به عراق اعزام و وارد مقرهای نظامی سازمان بنام سعید محسن درشهر کوت عراق شدیم.من و بقیه همه صادقانه در مسیرسازمان قدم گذاشتیم و برای خلق و سازمان آماده نثار کردن جان خود بودیم. اما با مرور زمان و سیل حوادث درون مناسبات سازمان هرچه بیشتر ماهیت رجوی که ازسال 68 به بعد رسما سازمان را به یک فرقه تبدیل وعرصه کیش شخصیت خود کرده بود برای همه ما روشن شد. اما متاسفانه تصمیم به جدایی من ازفرقه رجوی کاری بسیار پر ریسک بود بیشترازاین بابت که برای هرعضو فرقه مشخص نبود که با درخواست جدایی چه سرنوشتی پیدا خواهد کرد ضمن اینکه با درخواست جدایی نشست بسیار رعب آور وحشتناکی برای فرد خواهان جدایی می گذاشتند که بعنوان گرفتن زهرچشم از بقیه هم محسوب می شد.
بنابراین برای من 14 سال گذشت تا توانستم به این شهامت برسم که اعلام کنم دیگرحاضر نیستم درفرقه بمانم.نقطه شروع ایجاد شهامت اعلام جدایی ازفرقه درتیرماه سال 80 سران فرقه در مقر ما بنام سعید محسن در شهرکوت به نوبت ما را صدا زده و گفتند می خواهیم از بین نفرات جوان خانواده های شما نیرو برای سازمان جذب کنیم بنابراین برای شما تماس تلفنی ایجاد می کنیم که فقط باید با افراد جوان خانواده تان صحبت کنید درحالی که فرقه طی سالیان به ما می گفت برای ما برقرارکردن امکانات تلفنی درعراق وجود ندارد! بهرحال بعد ازارتباط با خانواده وبا شنیدن صدای خواهر و برادرانم شهامت پیدا کرده وهرریسکی را به جان خریده وعزم خودم را برای جدایی ازقافله خیانت بار فرقه رجوی جزم کردم واقعا دیگر نمی خواستم بگذارم که به اعتمادوصداقتم خیانت شود.صدیقه حسینی مسئول محور4 فرقه درکوت مرا صدا زد و اول با تمسخر گفت برو درخواستت را پس بگیر ما هم نادیده می گیریم.27 تیرماه اعلام کردند که همه به قرارگاه باقرزاده برای نشست رجوی می رویم ابتدا من ازرفتن به نشست رجوی امتناء کردم ولی با اصرار و فشار مسئولین مجبور شدم به نشست بروم بعد از بازگشت از نشست مجددا صدیقه حسینی مرا صدا زد تا ببیند بقول خودشان آیا تغییر کردم یا نه، من آنجا قاطعانه جواب دادم: اصلا صحبت های رجوی هیچ تاثیری درمن نداشت.چون واقعا نمی توانستم دیگر دروغ و فریبکاریهای رجوی را بپذیرم.درنهایت صحبت ونشست مسئولین مقر با من فایده ای نداشت.
روز اول مرداد ماه سال 80 از اول صبح مسئولیت اتو زدن پرچم های مراسم سالگرد عملیات دروغ جاویدان رجوی درسال 67 به من دادند شب همان روز مرا صدا زده و گفتند باید بروی ماموریت، من برحسب تجربه فهمیدم که این یک ماموریت نیست وعزم خودم را جزم کردم که درهروضعیتی هرگزبه مناسبات فرقه برنگردم دراینجا لازم می بینم چند خطی درمورد حرکت احمقانه رجوی بنام فروغ جاویدان بنویسم.رجوی در3 مرداد سال 67 براساس تصورات غلط خود از اوضاع سیاسی واجتماعی داخل ایران درحالیکه با پذیرش آتش بس ازسوی ایران وعراق فرقه خود را دربن بست می دید با التماس ازصدام احمقانه به ایران حمله کرد که درنهایت بعد از 5 روز هیچ دستآوردی جز شکست وسرافکندگی وکشته شدن تعداد زیادی ازاعضای فرقه برایش نداشت. بگذریم سعید حبیبی وحسن سلیمانی من را با یک نفر دیگر بنام کیانوش به قرارگاه باقرزاده بردند.شب که رسیدیم ما را داخل یک کانکس گذاشتند وگفتند منتظرباشید.غروب فردای آن روز سعید حبیبی مرا صدا زد وگفت خواهر نسرین (مهوش سپهری)با تو کار دارد.من لباس نظامی را عمدا با خودم نبرده بودم که سعید حبیبی با عصبانیت گفت چرا با خودت نیآوردی؟ سعید لباس فرم نظامی خودش را به من داد ورفتیم پیش نسرین درساختمانی که ابتدای مقر باقرزاده بود قبل ازورود به سالن نشست درکنارآن اتاقی بود که درآن تعداد 20الی 30 نفر ازفرماندهان ارشد دسته فرقه نشسته ودرحال چرت زدن بودند درواقع این افراد سگ های رجوی بودند که برای پارس کردن وفحش دادن به فردخواهان جدایی وایجاد فضای رعب و وحشت آماده ورود به سالن نشست بودند وقتی وارد سالن نشست شدم علاوه بر مهوش سپهری تمامی فرماندهان ریزودرشت فرقه آنجا بودند فضای سنگین ورعب آوری بود که به جرات بگویم کمترکسی با دیدن چنین ترکیبی توانست روی اصرار به جدایی خود بایستد……
حمید دهدار

خروج از نسخه موبایل