خاطره ای از حضور مسعود در آسایشگاه برادران

برغم اینکه چندماه ازخود زنی جمعی درعملیات موسوم به فروغ جاویدان درمرداد 1367 که مرصاد نام گرفته است گذشته بود ؛ کماکان اساس نیروها درهم شکسته و نابکاربودند وبی دل ودماغ درفضای سرد و خشک ویخ زده دراسارتگاه اشرف روزگارمی گذراندند.

درسازمان کاروقت درتوپخانه لشکر61 تحت مسولیت محسن سیاهکلاه با نام مستعارصمد درموضع فرمانده دسته یکان توپخانه 130 م.م با مسولیت احمد انتظامی مشغول به کاربودم.

آن شب سیاه بیاد ماندنی، مابعد کارفشرده ی تشکیلاتی – نیرویی تا پاسی ازشب بیداربودم وبا تنی خسته وروحی مچاله روی تخت افتادم وبقولی جنازه شدم وازحال رفتم.

بی آنکه درآن شب شیفت نگهبانی یا پاسبخشی باشم ؛ کشیک شب به سراغم آمد وخواب آلود به جانب اتاق فرمانده روان شدم.

برادرصمد از ظواهرامر و روحیه نامطلوبم خوشش نیامد وخواست که آبی به صورتم بزنم وبا خوردن چای وشیرینی اندک سرحال و بشاش بشوم.

دقایقی بعد سرازمیزش برداشت ومابعد یک مکالمه بیسیمی با مرکز؛ شوخ تب گونه گفت:” لابد تو امشب کشیک نبودی وداشتی خوب وخوش می خوابیدی! نمیشه که من بیدارباشم وتودرآرامش وآسایش درآسایشگاه…”

درادامه وقتی رضایتم یا بعبارتی انطباقم را دید گفت:” به عمد امشب خواستم توکشیک باشی برای امرمهم وجدی وحفاظتی…..درضمن امشب سیستم نگهبانی هم نداریم وهمه باید خواب باشند ومحدوده لشکرخالی وخلوت ازهرجنبده ای…..ولیکن خودت به دلخواه وبه شناختت یک کوبل وهمراه ازنفراتت انتخاب کن ومطمئن باش پیشاپیش سوزن گلنگدن سلاحش را برداشته باشی تا خیالم ازاین بابت راحت وآسوده باشد.”

وقتی دید هاج و واج بی کلام ماندم ولیکن نگاهم سوال برانگیزاست ؛ بیدرنگ گفت پاشو برو سرپستت که وقت تنگ است و رهبری درراه ورود به مرکزلشکرمان هستند!

تازه متوجه امرشدم و زودی روانه سالن اجتماعات شدم تا اوضاع را بیشتردرکنترل خودم داشته باشم. ساعت 4 بامداد بود که انتظاربسررسید ومارش بیدارباش نواخته شد ونیروها با هدایت فرماندهان به جانب سالن اجتماعات هدایت شدند بی آنکه بدانند چه خبراست وبا چه صحنه ای مواجه خواهند شد!؟

همزمان سه خودرو تویوتا لندکروز آخرین مدل از یک مسیرپشتی داشتند به سالن اجتماعات نزدیک می شدند ومن مسلح به کلت وکلاشینکف درورودی سالن اجتماعات قرارداشتم وبخوبی سروصدای اعتراض گونه شماری را می شنیدم که می گفتند” توعملیات شکست خورده فروغ (مرصاد)چه گلی به سر و رویمان زده که حالا شبانه به مقرمان آمده!؟ دیگرچه فیلی می خواهد هوا کند یا اینکه برویم بخوابیم تا خیط وبورشود و….”

دراین وانفسا با حفاظت وکنترل شدید افراد حفاظت نزدیک ؛ مریم ومسعود درمقابلم ظاهرشدند ودجال گونه با خنده و تبسم برلب و با استقبال وسوت وکف سوگلی های خودش به سوی سن سالن اجتماعات رفتند. بعد از اندک خوش وبش واحوالپرسی ؛ آماج نقد وانتقاد حضارعصبی قرارگرفت وبی آنکه پاسخی برای شکست خطی – نظامی درحرکتی به قول خودش عاشوراگونه ی عملیات خرابکارانه دروغ جاویدان داشته باشد؛ با شورش و هیاهو و خروج یکایک حضاربه جانب آسایشگاهایشان مواجه شد و برغم داد و بیداد و کنترل شدید فرماندهان، امرممانعت از پراکندگی حضارکارسازنشد ودرعرض ربع ساعت سالن اجتماعات خالی ازجمعیت شد…

پس از آن چهره واقعی مریم ومسعود آشکار شد ولیکن برای استمالت ودلجویی واغفال ناراضیان ؛ به داخل چند آسایشگاه وارد شدند وخیلی نزدیک وخودمانی با جماعت بریده به گپ وگفتگو پرداختند شاید که اندک ازافتضاح ببارآمده کاسته شود!…

فردایش جلسه عمومی لشکرتشکیل شد و برادر صمد (محسن سیاهکلاه) فرمانده لشکر – از اعضای بسیارقدیمی وهم بند رجوی درزندان شاه که شاهد روحیه درهم شکسته رجوی درزندان ومقابل بازجویان بود ؛ گفت:”ازتنظیم دیشب شما مقابل رهبری، بی نهایت روسیاه شدم و فکرنمی کردم شما اینقدربریده ومستاصل شده باشید ورهبری را به هیچ خود حساب نکنید!؟”

پوراحمد

خروج از نسخه موبایل