خاطره ای از”مالک” و ضوابط شنا در رودخانه دجله، در سازمان رجوی

مرحوم مالک شراعی، اولین هم رزمی بود که سیاه چرده گی اش، لهجه شیرین جنوبی، رقص بندری بسیار زیبایش و هیکل نسبتا درشت و خوش فرمش، نظرم را در پذیرش ارتش در اوائل سال 1376 در ضلع جنوب شرقی اشرف در محل ساختمان های اسکان جلب کرد.
چون هم دسته بودیم، در جریان نوارهای انقلاب ونشست های روزانه با هم بودیم، ابدا هم خوانی با سازمان نداشت و روحیات بسیار متفاوتی نشان میداد! مرحوم محمد علی رحیمی (سپهر) قهرمان و مالک شراعی از جمله چهره های بارز تقابل با سازمان و رجوی در پذیرش بودند.

مالک از همان ابتدا تقابل شدیدی با انقلاب و تجرد اجباری و نشست عملیات جاری و…در سازمان داشت و علنا هم ابراز می کرد! به سیم خاردارهای دور و برمان معترض بود! شهامت مالک در بیان مخالفت هایش با سازمان الگو ونمونه بود و کمتر کسی را در این حد سراغ داشتیم!
مالک همیشه می گفت، مرا بزور در اینجا نگه داشتید و می خواهم بروم!
از جمله کسانی که به فاطمه غلامی فرمانده پذیرش، لقب داده بود و می گفت:” فاطی کماندو”! مالک بود! که این کارش نمادی برای مسخره کردن مسئولین فرقه بود!
مالک جمله ای مشهور در پذیرش داشت و آنروزها، یک” کد تقابل” به حساب می آمد، مالک علنا درنشست دسته به نعمت اولیایی و ابولحسن مجتهدزاده و فاطمه غلامی، با اشاره به جدول های بتنی کنار خیابان در پذیرش می گفت و همواره تکرار می کرد:
اگر این جدول های بتنی کنار خیابان، جنس عوض کردند وتغییر یافتند، شما هم خواهید توانست با انقلابتان مرا تغییر دهید!
البته که عاقبت هم، مالک تغییر نیافت و معلوم نیست امروز به چه سرنوشتی دچارگشت؟!
اما سران سرکوب در پذیرش، با پوزخند جواب می دادند که ما با انقلاب خواهر مریم، بدتر از تو را تغییر دادیم، تو که عددی نیستی، خودت هم روزی از تغییراتت در تعجب خواهی ماند.
مالک در جریان نشریه 380، ماهها به زندان های انفرادی در اسکان منتقل شد و به زور زندان انفرادی و شکنجه، او را هم انقلاباندند!!!
همه ما سرنوشتی مشابه را در پذیرش آن سال تجربه کردیم.
دوستان! همه می دانند که همه قسمتهای ارتش، یک” برادر مسئول” داشت، برادر مسئول آن دوره در پذیرش علی فیضی (برادر اردشیر) بود که در کشتار مشکوک 10 شهریور سال 1392 در اشرف که 52 تن از اعضای سازمان کشته شدند، علی فیضی هم درگذشت!
در پذیرش سال 76، وضعیت مالک به حدی رسیده بود که علی فیضی تماما روی مالک کار می کرد و او را 24 ساعته زیر نظر داشت!
با مالک سال ها هم رکاب در تشکیلات استبدادی رجوی بودیم!
یک بار در حدود سال های 1378-1377 در یک تابستان بسیار گرم و طاقت فرسا، به ما خبر دادند که باید آماده شویم و برای یک ماموریت تفریحی و شنا به بغداد خواهیم رفت! مسئولین تاکید کردند که پیراهن ورزشی و یک شلوار فرم خاکی اضافی برای شنا به همراه داشته باشید! همه خوشحال از فرصتی که پیش آمده بود، به سرعت آماده شدیم! از اینکه ماهها در درون سیم خاردارها اسیر بودیم، احساس می کردم که دیدن افراد جامعه عادی، کمی حالم را خوب خواهد کرد و تحمل این شرایط یکنواخت و سخت را کمی آسانتر خواهد کرد!
همه ما را سوار چند مینی بوس کردند و پرده ها را چنان کیپ کردند که سوراخی کوچک رو به بیرون هم نماند! تاکید هم کردند که برای محفوظ ماندن کم و کیف ترددمان وبرای جلوگیری ازحملات تروریستی رژیم! کسی تا انتهای سفر حق ندارد، پرده ها را کنار زده و بیرون را تماشاکند!؟
بعد از چند ساعت تردد در جاده های خاکی و آسفالت، به منطقه سرسبزی پوشیده از درخت های انبوه رسیدم و اجازه دادند از ماشین پیاده شویم!
از سرو صدای بیرون و صحبت های عربی، متوجه شده بودم که از چندین لایه حفاظتی عراقی و خودی عبور داده شده ایم! احتمال فراری متصور نیست و ششدانگ باید به شنا بپردازم!
به کنار رودخانه دجله آورده شده بودیم! دجله آرام بود و هوا بسیار گرم!
در کمال تعجب همه در کنار دجله با این مضمون توجیه رسمی شدیم:
بچه ها! اولا به دلیل مناسبات انقلابی که حریم و حرمت هائی داریم، همه باید با لباس شنا کنید و کسی حق درآوردن لباس را ندارد! همه باید درکنار مسئول خود شنا کنند و از حرکات غیرعادی و ناموزون بپرهیزید! برای خوردن آب، غذای میان وعده و… همه باهم از آب خارج می شویم! حق رفتن به جاهای عمیق را ندارید و هیچ کس حق ندارد از جمع فاصله بگیرد و… از همه تک تک سئوال شد که چقدر به فن شنا مسلط هستید و…
اولین بار در عمرم بود که مجبور شده بودم با لباس شنا کنم!؟
وارد آب شدیم، احساس آزادی داشتم، احساس می کردم برای لحظاتی از دنیای بسته فرقه فاصله گرفته ام!
یک فرمانده دسته داشتیم که بچه تهران بود و قدیمی بود، فکر می کنم که اسمش” سیامک” یا یک همچنین اسمی بود، به خوبی حافظه ام یاری نمی کند، اسمش چه بود، گرچه در بیان این خاطره ام هم زیاد مهم نیست! صحنه آنروز به روشنی و وضوح تمام در ذهنم است! یک لحظه، چند متر آن طرف تر دیدم سری از آب بیرون آمد و همان سیامک بود! چشمانش داشت از حدقه بیرون می آمد، هردو چشمش به قدری رنگ خون گرفته و قرمز شده بود که تا آنروز ندیده بودم، دوباره رفت زیر آب! سیامک داشت غرق می شد! دیگر فرصت فکر کردن نداشتم، به سویش شیرجه رفتم و از زیر آب بلندش کرده و به سمت ساحل هل دادم، اما مجالم نداد و دو دستش را روی سرم گذاشت و مرا به زیر آب برد! مرا هم داشت خفه می کرد! فقط مرا به زیر می کشید و می خواست از من بعنوان یک تخته شنا استفاده کند! فقط توانستم با تمام توانم او را به سوی ساحل هل بدهم! خودم خیلی خسته شده و نفسم تمام شده بود! به زیر آب رفتم، هیچ صدائی را نمی شنیدم، انگار وارد یک دنیای دیگر شدم! زیر آب، بر خلاف سطح آب بسیار متلاطم بود! در آنی، مرگ را به چشم دیدم!
یک لحظه روی آب آمدم، دیدم سیامک، به کنارآب رسیده، خوشحال شدم که نجات یافت، اما من دوباره به زیر آب کشیده شدم! حین پائین رفتن، شاخه ای از یک درخت را دیدم که به داخل دجله خم شده بود، سر این شاخه بسیار نازک بود، به کلفتی یک چوب کبریت!
حین پائین رفتن، برای آخرین بار و با تمرکز تمام، دستم را به سوی سر شاخه نازک دراز کردم، دو انگشتم را به آرامی به دو طرف شاخه بردم! آخرین شانسم را امتحان می کردم! خدا لطف کرد و نوک شاخه نازک در بین دو انگشتم قرار گرفت! به آرامی طوری که شاخه نشکند، خودم را هم، به سمت کناره رود دجله کشاندم و موفق شدم زیر پایم، خاک کف آب دجله را احساس کنم! بیرون که آمدم،خیلی خسته شده بودم، انگار از یک جنگ نابرابر با دجله به ظاهر آرام، اما متلاطم! برمی گشتم!
سراغ سیامک رفتم، سیگاری روشن کرده بود و با هر پک سیگار، باور کنید که نصف سیگار را می کشید! خودش هم می دانست که دوباره به زندگی برگشته است! سیامک احتمالا از ترس زیر تیغ رفتن، هیچ گاه از آن قضیه حرفی نزد و من هم به رسم جوانمردی، هرگز چیزی نگفتم! من آنروز وظیفه ام را به عنوان یک انسان انجام دادم، گرچه از رفتار های سیامک که یکی از مسئولینم بود، دل خوشی نداشتم!
الغرض!
جریان آقای مالک شراعی را که خواندم، یاد آن خاطره افتادم و ضوابطی که سر یک شنای ساده در سازمان وجود داشته و دارد و روشن است که بدون توجیه کامل، قبل از شنا، کسی اجازه ورود به آب را ندارد! کارخودبخودی هم در سازمان مرزسرخ عبورناپذیر است! در اشرف یکی دوبار هم به استخر برده شدیم، کلی ضوابط و قانون، گوشزدمان می کردند، بعد اجازه داشتیم تنی به آب بزنیم، اغلب زمان صرف شده برای” توجیه”، از زمان شنا بیشتر می شد!
حالا چطورباور کنیم که مالک که نجات غریق بود، بچه خرمشهر بود، جوان و پرانرژی بود، در یک دریاچه آرام و بدون موج غرق شده است!
چطور است که اعلام کردید، فقط لباس هایش، در کنار دریاچه پیدا شد! مگر در خود اطلاعیه، نگفتید که ناگهان دیده دوستش غرق می شود، سراسیمه برای نجات پرید؟ پس کی لباس هایش را درآورده که شما آن ها را پیدا کردید؟!
چرا” پلیس و غواصان زبده” در دریاچه کوچک روتول، نتوانستند، جسد را پیدا کنند؟ آیا جز این است که سازمان درخواست توقف جستجو را کرده است؟ اگر از نفرات خودی، کسی به این سرنوشت گرفتار می شد، آیا سازمان دست از سر پلیس و غواصان برمی داشت؟
جسد مالک کجاست؟
چرا به درخواست سازمان، جستجوی جسد ادعایی سازمان، متوقف شد؟
مالک چه اسراری را از سازمان و کشتار 10 شهریور 1392، داشت که شما ترس علنی شدن آن را داشتید و می باید اورا این طور سربه نیست می کردید؟
مالک چه مشاهداتی از زندان های اشرف داشت که شما بیم علنی شدن آنها را داشتید؟!
چرا بعد از برگشت مالک شراعی از اشرف به لیبرتی، چند ماه قرنطینه شده بود و کسی اجازه سئوال از واقعه اشرف و… نداشت؟!
آیا این شاهد کشی نیست که ممکن بود پرده از خیلی رازها در آینده برمی داشت؟!
قضیه ساختگی، غرق شدن و نجات و مرگ یک همرزم و شهید سازی از یک مخالف و… سناریویی بچه گانه و تکراری است که ممکن است، شما و امثال شما را بفریبد، دستاویز غیرواقعی این خائنان، به حدی مجعول وپوشالی است که مگر چهارتا مثل خودشان، تائید کننده داشته باشد!
زبان که استخوان ندارد و به هر طرف می چرخد! اما مردم عقل دارند و به سادگی فریب این سناریوهای ساختگی شما را نمی خورند!
آدم وقتی رویش به ضخامت پوست کرگدن رسید، میتواند ازاین ادعاهای سخیف داشته باشد!
باوجود طرح سئوالات وایجاد شبهه ای که کردم،من منتظر پیگیری موضوع ازطرف دولت ایرا ن وآگاه شدن از نتایج تحقیقات پلیس و مسئولین قضائی آلبانی هستم تا علت اصلی مرگ این رفیق دوست داشتنی خود را بدانم.
فرید

خروج از نسخه موبایل