14 خرداد سال 1368 آیت الله خمینی درگذشت. این خبر ساعت 7 صبح در کل قرارگاه اشرف که آن زمان اساس نفرات آنجا تجمع داشتند بصورت عمومی داده شد. هرچند چندین مرتبه قبل از این تاریخ نشستهای عمومی با حضور خود مسعود برگزار شد و این موضوع به تاکید گفته میشد که اگر این اتفاق بیفتد، رژیم در شرایط حساس و خطیر قرار خواهد گرفت و بهترین فرصت برای ماست که بار دیگر شانس خودمان را برای سرنگونی رژیم امتحان کنیم. مسعود باین مسئله خیلی دل خوش بود. با آب و تاب زیادی صحبت میکرد و میگفت که دعوای جانشینی میتواند برای رژیم به سرنگونی اش تبدیل شود. به گفته خودش یکی دو بار با صدام هم در این خصوص صحبت کرده بود و او را برای این مرحله به لحاظ ذهنی آماده کرده بود. این اتفاق افتاد! بلافاصله به همه اطلاع دادند که بایستی برای نشست رهبری آماده شویم. در کنار آماده شدن برای رفتن به نشست، کار بخط کردن خودروها، آماده سازی سلاح ها و مهمات، حتی آماده سازی آذوقه جنگی مثل کنسرو و همه چیز بصورت هم عرض انجام میشد.
به نشست رفتیم و مسعود سر از پا نمیشناخت! اولین جمله اش این بود که خمینی مرد و مجاهدین با مریم و از مریم دیگر بار متولد شدند! شاید کسی خیلی متوجه این حرف مسعود نشد که چه خوابی برای نیروها با براه انداختن انقلاب پوشالی درونی سازمان دیده است! او گفت که بایستی از این فرصت برای رفتن استفاده کنیم. او گفت که بایستی بسرعت مراحل آماده سازی و طراحی عملیات و… انجام گیرد و گفت که منتظر فرمان بعدی از سوی فرمانده هانتان باشید. بعداز برگشت از نشست، همه مشغول آماده سازی برای رفتن به عملیات شدند. این کار بعد از گذشت یکی دو روز دیگر آن شور و هیجان اولیه را نداشت. اینرا میشد از نحوه برخورد مسئولین بالاتر فهمید! معلوم بود که لااقل تاریخ رفتن عقب افتاده است. هیچکس در این رابطه حرفی نمیزد ولی معلوم بود که خط جدیدی داده شده است. بعد از چند روز پیامی از طرف مسعود خوانده شد که بایستی کماکان آمادگی خود را حفظ کنید تا هماهنگی ها با صاحب خانه انجام گیرد. بعد از مدتها متوجه شدیم یعنی خود مسعود در نشستی گفت که هرچه به صدام اصرار کرده که اجازه دهد ارتش به سمت مرزهای ایران حرکت کند، صدام این اجازه را نداده و گفت نه تنها بلحاظ بین المللی این کار امکان پذیرنیست، بلکه بار دیگر شکست سختی خواهید خورد و با تلفاتی بیشتر از دفعه قبل بازخواهید گشت که دیگر امکان سرپا شدن وجود نخواهد داشت!
باین ترتیب آخرین شانس سازمان برای حمله به ایران با مخالفت صدام از دست میرود. روزهای خسته کننده بدون داشتن هیچ چشم اندازی یکی پس از دیگری می گذشتند. مسئله دار شدن بچه ها خصوصا نیروهای قدیمی تر که سالیان در بخش های نظامی کار کرده بودند بیشتر و بیشتر می شد. مسعود راه برون رفت از این مخمصه را دراین می بیند که انقلاب درونی براه بیندازد و از همه بخواهد که وارد داستان طلاق بشوند! ابتدا موضوع در بین ارشدترین مسئولین سازمان مطرح میشود. او میگوید علت اینکه ارتش نتوانست در عملیات فروغ به تهران برسد در این بود که شما نخ وصل به پشت جبهه داشتید. یعنی که دلتان در عملیات با همسرتان بود که نتوانستید خوب بجنگید وپشت تنگه چارزبر ماندید. او میگفت که بایستی با طلاق همسر، این نخ وصل را قطع کرده و همگی چه زن و چه مرد فقط او را دوست داشته باشند. او میگفت که در خانه اگر کس است یک حرف بس است!
او از همه خواست که عاشق او باشند و عمر و نفس و احساسات و علاقه و همه چیزشان را برای او بدهند!
روزها و ماه ها بحث های خسته کننده و حقیقتا مشمئز کننده انقلاب برگزار میشد. هرکس بایستی بلند میشد و از خصوصی ترین لحظاتی که در ذهنش داشته در جمع بیان میکرد. مسعود از همه خصوصا از متاهلین خواسته بود که بایستی در ذهنشان، سر همسرشان را به سنگ بکوبند و او را به بدترین شکل ممکن بکشند و ازاو متنفر شوند تا دیگر حتی در ذهنشان هم به او احساسی نداشته باشند! او میگفت که بایستی اگر حتی یک لحظه همسرتان به ذهنتان آمد و خواستید به او فکر کنید، باید بلافاصله تصویر یک دیو زشت را بجای او مجسم کنید و سعی کنید که ذهنتان را به موضوعی دیگر منحرف کنید. او میگفت که زنان عفریته و مردان نرینه های وحشی هستند که فقط میخواهند مانع وصل شما به رهبرتان شوند. همه بایستی بحث های انقلاب را از خودشان عبور میدادند و با نوشتن گزارشاتی متعدد از خودشان و از فعل و انفعالاتی که در درونشان صورت میگیرد، خودشان را از این بحث ها عبور بدهند! او کاملا رسمی شتشوی مغزی را پیش گرفته بود و کاملا حساب شده و با برنامه این خط را در درون سازمان پیش میبرد!
مراد
ادامه دارد…