خاطرات دوران اسارت در فرقه مجاهدین – قسمت دوم

بعد ازچند روز ماندن در مهمانسرا ما را به پادگان اشرف و در قسمتی که با دیوار بتنی وسیم خاردار احاطه شده بود بردند که بیرون از ان را نمیتوانستیم ببینیم. تنها یک برج نگهبانی پادگان اشرف که تقریبا در فاصله دو کیلومتری بود پیدا بود.
شیرینی و تازگی آنجا فقط روزهای اول بود که دورما را می گرفتند ولی با گذشت زمان همه چیز تغییرکرد بطوریکه احساس خفگی می کردم و از تصمیمی که گرفته بودم مضطرب بودم مخصوصا وقتی نفرات قدیمی تر ازخودم می دیدم که بعضا درمحفل ها ازآمدن خود به عراق ونزد سازمان ابراز پشیمانی می کردند. به هر حال راهی بود که خودم انتخاب کرده بودم و چاره ای جزء سوختن و ساختن نداشتم و می بایستی خودم را با شرایط انجا وفق می دادم. کم کم اخلاق مسئولین سازمان عوض شد و مسئول قرنطینه شخصی بود بنام علیرضا، وی وقتی با بچه های تازه وارد صحبت میکرد طوری رفتار میکرد که بچه ها را بترساند تا خیال برگشتن نداشته باشند مثلا می گفت: سازمان فقط یک درب دارد و آن هم درب ورودی و درب خروجی ندارد و هرکس که بخواهد برگردد ما اورا به دولت عراق تحویل می دهیم که بایستی پنج سال در زندان ابوغریب بماند. درمناسبات سازمان نمی گذاشتند که بچه ها با همدیگر صحبت کنند ومارا ازاین کارمنع میکردند می گفتند که چنین کاری محفل و ضد ارزشهای سازمان است. از همان روزهای اول ما را مجبور میکردند که فیلمهای تاریخچه و تشکیلاتی سازمان را نگاه کنیم که برایمان واقعا کسل کننده بود. بعداز چندروز دوست همراهم گفت که دیگرنمیخواهد ادامه دهد و قصد برگشتن به ترکیه دارد. وقتی تصمیمش را اعلام کرد همان شب او را از اطاق من جدا کردند ودو روز بعد او را از انجا بردند ودیگر هیچ خبری ازاو نداشتم تا زمانی که خودم به ایران برگشتم و اورا دیدم و ماجرا را برایم تعریف کرد. وی گفت: همان موقع که جدا شدم مرا به زندانی منتقل کردند که یک سال ونیم درآنجا بودم که دران مدت خیلی مرا شکنجه روحی داده و آخر سرهم در مرز ایران وعراق رهایم کردند که شانس آوردم زنده ماندم.
واقعا جو درون تشکیلات سازمان برایم سنگین شده بود چون می بایست هردستوری که ازطرف مسئولین داده می شد بدون هیچ اعتراضی قبول می کردیم.مدتی بعد ازورود به سازمان هرچند روز یکبار مرا به ضد اطلاعات میبردن و برخورد خرد کننده و تحقیرآمیزی با من داشتند مثلا می گفتند تو یک خانواده مذهبی داری، سه تا از برادرانت هم در جنگ عراق بودند وخودت هم که هیچ شناختی ازما نداشتی پس چرا به سازمان پیوستی؟ هرچه من می گفتم انتخاب خودم بوده قبول نمیکردند وبه همین خاطر مرا به دفعات به ضداطلاعات می کشاندند ومخصوصا موقعی که در موردم تحقیق کرده بودند ومیگفتند آن شخصیتی که دوستانت ازتو تعریف کردند به کاراکتر تو نمی خورد.من درانجا کاملا ساکت و ارام بودم شاید افسردگی ازروی انتخابی بود که گرفته بودم در حالی که درزندگی عادی آدمی شاد و شلوغ بودم و سر همین مرا خیلی تحت فشار قرارمیدادند. خلاصه پروسه قرنطینه که معمولا بین یک تا سه هفته طی میشد برای من بیش از دوماه ادامه پیدا کرد که در اواخر شاکی شده بودم و گفتم اگرمرا تعیین تکلیف نکنید تصمیم به برگشت میگیرم گرچه میدانستم این غیرممکن است وراه برگشتی وجود ندارد ولی فقط میخواستم خودم را از بلاتکلیفی نجات دهم وتلنگری به انها زده باشم. خلاصه بعدازتقریبا هفتاد روز مرا به ورودی ارتش وقسمت پذیرش بردند ولی بازدرآنجا هم مسئولین دست بردارمن نبودده وچندین باردیگر مرا به ضداطلاعات کشاندند.در پذیرش فکر میکردم که دیگر از نوارها و فیلم ها راحت می شوم ولی متاسفانه روال دیدن نوارهای نشست های رجوی ادامه داشت وما مجبور به تماشای آن بودیم وعلاوه برآن نشست دیگری هم تحت عنوان عملیات جاری درهرمقری بمنظور خرد کردن شخصیت اعضا برگزارمی شد دراین نشست هرکس می بایست ازخودش انتقاد کند وبقیه هم مجبورمی شدند تا علیه فرد سوژه شده موضع ببگیرند وتا می توانند اورا بلحاظ شخصیتی خرد کنند.
در پذیرش که بودم مسئولین چندین بارهمه مارا تحت فشار گذاشتند تا بانوشتن نامه های دروغین دوستان و یا اشنایان خودمان را به سازمان بکشانیم واگرکسی هم قبول نمیکرد مورد ماخذه قرار میگرفت. وقتی دیدم دارند فشار می اوردند فکری به ذهنم رسید. نامه ای برای یکی از دوستان نزدیکم نوشتم ودر پایان نامه کلمه ای نوشتم که درحالت عادی برایمان یک طنز بود به معنای خالی بندی و دروغ که او ازهمین یک کلمه متوجه شود همه چیز اینجا دروغ است. ولی دردفعات بعد هرچه گفتند نامه بنویس قبول نکردم چون نمی خواستم نفرات دیگر را بیچاره کنم.
بهر حال شب و روزها برایم به سختی میگذشت ولی به هرحال تصمیمی بود که خودم صادقانه انتخاب کرده بودم اما متاسفانه چیزی را که انتظارداشتم نمیدیدم.مسئولین سازمان با معترضین جور دیگری برخورد می کردند مثلا خوب به یاد دارم با شخصی که تازه وارد بود وقتی متوجه شد که نمی تواند بماند اعلام کرد می خواهد برگردد که برایش نشست گذاشتند آنقدر ازلحاظ روحی اورا خرد کرده وتحت فشارگذاشتند که مدتی بعد اعلام کردند براثر سکته فوت کرده در صورتی که او یک جوان بود وقتی هم برای خاکسپاریش به قبرستان اشرف رفتیم نگذاشتند کسی برای او اشکی بریزد. از ورودم به سازمان تقریبا شش ماه میگذشت و به دوران پایانی پذیرش نزدیک بودیم وقراربود نفرات را درپادگانهای مختلف تقسیم کنند. قبل از آن یک نشست چندروزه گذاشتند ونفرات می بایست یکی یکی بیایند پای میکروفون و ازخودش انتقاد ودیگران هم مجبور بودند علیه او موضع بگیرند فرد سوژه هم حق پاسخگویی نداشت آن روزیکی از بدترین روزهای زندگی ام در سازمان بود احساس میکردم ازهمه طرف دارم تحقیر می شوم.
بعد از ترخیص شدن از پذیرش من و چند نفر دیگر را به پادگان کوت در جنوب عراق فرستادند که تا قبل ازحمله امریکا به عراق درهمانجا بودم. در پادگان نظامی سازمان شرایط سخت تری داشت کسی جرات نداشت درمقابل دستوراتی که ابلاغ می شود اعتراض کند برنامه ها از قبل مشخص بود. نشست های عملیات جاری هم سخت گیرانه تر برگزار می شد اگر اعتراضی میکردی میگفتند شما دیگر مجاهد هستید وباید ظرفیت تشکیلاتی تان را بالاببری و به اسم تشکیلات هر حرفی که دلشان میخواست به طرف مقابل میگفتند.در سازمان همیشه مسئولین به ما میگفتند که اگرمشکلی یا تناقضی دارید با مسئولتان درمیان بگذارید.یادم هست مشکلی داشتم وقتی با مسئولم در میان گذاشتم چندروز بعدش مسئولم با حالت طعنه وتحقیربه خودم برگرداند. من بعداز ان تا مدتها تناقضاتم را برای مسئول بیان نمیکردم تا اینکه روزی مسئولم علت را پرسید وگفت چرا دیگرتناقضاتت را بیان نمی کنی؟ به او گفتم مگه مجبورم حرفم رابگویم بعد تو انرا چماق کنی وبزنی توی سرخودم. نمیگویم واینجوری راحتترم. مدتی بعد نشست های غسل هفتگی هم اضافه شد که دراین نشست می بایست بدترین تناقضات جنسی که در طول هفته به ذهنمان زده بود بیان می کردیم مثلا اگر در مورد زنهای درون سازمان چیزی به ذهنمان میرسید می بایست یاداشت می کردیم وآخرهفته درنشست می خواندیم اگر هم نداشتیم مجبور بودیم ازخودمان تولید کنیم.
کارهای یومیه هم تکراری وبیشتر جنبه بیگاری داشت به بهانه اینکه سرنگونی نزدیک است آنقدر ازما کارمی کشیدند وبه کلاس های مختلف نظامی می بردند که شب موقع خواب بیهوش می شدیم.مریم رجوی یکبار در پیامش گفته بود همه اعضا باید روزی 16 ساعت کار کنند آنقدر کار کنند که شب موقع خواب نتوانند به چیزدیگری فکر کنند با کلاسهای گوناگون و کارهای پوشالی که درواقع بیگاری بود افراد را مشغول میکردند و نمیگذاشتند که ساعتی ازاد باشیم. مریم رجوی گفته بود که باید آنقدر کار کنید که شب موقع استراحت فکری به ذهنتان نزند الکی توجیه می کردند ومی گفتند سرنگونی نزدیک است و باید به سرعت و تمام وقت کارکنیم و سال تمام می شد وخبری ازسرنگونی نبود این روال برای همه خسته کننده شده بود اما نمی توانستیم حرف ویا اعتراضی داشته باشیم.
ادامه دارد

خروج از نسخه موبایل