خاطرات سیاه، محمدرضا مبین – قسمت هفتم

اولین روزهای من در اشرف، دیار بی قراران …
این اندازه از محبت در استقبالی گرم و پرشور تقریبا مرا به این نقطه رساند که انتخاب خوبی داشتم و به بهترین جای ممکن آمده ام، این دقیقا همان مقصودی بود که فرقه و مسئولینش سعی می کردند هر فرد جدید الورودی را به این نقطه برسانند.
آنروز واقعا آرزو می کردم که ای کاش مادرم هم فقط چند لحظه، این استقبال را دیده و از جا و مکان من مطمئن می شد و دیگر نگران من نمی شد.
شام تقریبا مفصلی خورده و یک نوشابه هم دادند و تاکید کردند که نوشابه از نوشیدنی های کمیاب در عراق است و امشب به افتخار مهمانان جدید، نوشابه سرو شده است و باز هم با تاکید بیشتری گفتند که نوشابه ها، از محصولات خودمان است.
مجموعه ای که به آنجا آمده بودیم، یک قسمت” یو” (U)، مانند بود، که در سه طرف محوطه ساختمان های یک طبقه بود که هر کدام شامل 4 اتاق بود و حمام ودستشوئی در یک قسمت از آن قرار داشت. یک قسمت از این ساختمان ها هم به سالن غذاخوری و انبار مواد غذائی و محل دیدن تلویزیون سیمای آزادی اختصاص داشت. به یکی از این ساختمان های 4 اتاقه وارد شدیم، بعد از این ساختمان، ساختمان دیگری وجود نداشت و دو طرف ما سیم خاردارهائی بود که به سمت داخل دستک های بلندی داشت! این اولین شب و اولین اتاقی بود که من در اشرف به آن اتاق وارد شده و شب را به صبح رساندم. یک مسئول هم داشتم که آذری بود و بعدها فهمیدم اسم او ابوالحسن مجتهد زاده (برادر نبی)، است. همان فردی که در ترکیه مدعی بود توسط نفرات اعزامی از ایران ربوده شده و البته بعد هم به طرز مشکوکی فرار کرده بود.
نکته ای بسیار مهم و البته داخل پرانتز را باید اینجا اشاره کنم:
این اتاقی که شرح آن در بالا رفت و اولین شب اقامت در قرارگاه اشرف را در آنجا گذراندم، شش ماه بعد به زندان تبدیل شده و من در همین اتاق شش ماه زندانی شدم، پنجره های اتاق نرده کشی شده و درب آن با چندین قفل هر بار به روی من بسته می شد. ضمنا این آقای مجتهد زاده که اولین مسئول من در سازمان بود و خود یک قربانی فرقه محسوب می شود، زندان بان و رئیس این زندان بود! این اگر از عجایب هفت گانه نباشد، حداقل برای من عجیب ترین نوع استفاده از یک اتاق برای دو موضوع متفاوت است. فردی که اولین مسئول من در سازمان بود، اولین زندان بان من و رئیس زندانی بود که من شش ماه بصورت انفرادی در آنجا زندانی شدم، بعد از آن، در زندگی یاد گرفتم که ممکن است از یک چیز یا یک شخص، برای دو منظور کاملا متفاوت استفاده شود و نباید متعجب شد. توضیح هم اینکه، این زندان بعدها تحت نام زندان اسکان مشهور شد و زندانیان بسیاری در مناسبات پاک؟! مجاهدین، در آنجا زندانی بوده اند. چرا به این ساختمان ها” اسکان” می گفتند؟
قضیه از این قرار بود که روزگاری در سازمان زن و زندگی بود و اعضای سازمان با همسران خود، پنج شنبه ها ظهر تا شنبه صبح در این واحدهای مسکونی زندگی کرده و بچه هایشان نیز در این واحدها می آمدند، بچه ها از صبح شنبه تا ظهر پنج شنبه به مهدکودک هائی سپرده می شدند که تحت نظر” خاله هائی” تربیت شده و آموزش دیده ی سازمانی را می دیدند! عده ای از زن و شوهر ها که قدیمی تر بوده و بچه کوچک نداشتند، پنج شنبه ها با اتوبوسی از جلوی اشرف به هتل منصوریه در کنار جلال زاده منتقل شده و در سوئیت هائی مشخص، دو شب را با هم می گذراندند. این سوئیت ها در هتل منصوریه و آن ساختمان های معروف به اسکان، روزهای کاری هفته، خالی می ماندند تا پنج شنبه ای برسد و دوباره زن و شوهری تشکیلاتی در آنجا یکدیگر را ملاقات کنند. اما بعدها مسعود رجوی و مریم با انقلاب ایدئولوژیک به این زندگی های بسیار محدود نیز خاتمه دادند و تجرد اجباری اعضای سازمان اعم از زن و مرد، در مناسبات مجاهدین آغاز شد.
بحث داخل پرانتز من کمی طولانی شد اما لازم دیدم، خواننده گرامی با اشراف بیشتری موضوع پروسه تشکیلاتی من در مجاهدین را دنبال کند.
صبح روز اول در پادگان اشرف، یک روز خوب و طلائی در آن تاریخ، برای من محسوب می شد! فکر می کردم که به دنیای جدیدی قدم گذاشتم و روزهای روشن وخوبی را پیش رو خواهم داشت!
برادر نبی (ابوالحسن مجتهد زاده)، اولین مسئول من در سازمان که فرد بسیار خودفروخته ای بود و فرامین تشکیلاتی و سازمانی را مو به مو، اجرا می کرد، مسئول 5 نفر از ما نیروهای جدید الورود بود، همه بعد از صرف صبحانه باید به صف می ایستادیم و برادر نبی، برنامه روزمان را ابلاغ می کرد، فاطمه غلامی هم مسئول این قسمت که پذیرش ارتش آزادی بخش می نامیدند، بود. روز اول با دیدن نوارهای انقلاب شروع شد، نوارهایی که می گفتند از نشست های 5 روزه برادر مسعود با اعضای سازمان ضبط شده است و هر فردی که می خواهد مجاهد بشود باید برای انقلاب کردن و مجاهد شدن این نشست ها را دیده و بحث ها را تعمیق کرده و گزارش درک و دریافت های خود را به مسئول بدهد! کار روزانه ما دیدن این نوارها و نوشتن گزارش در مورد موضوع انقلاب ایدئولوژیک بود. تاکید اصلی و اول و آخر مسئول، سر نوشتن این گزارشات بود، این گزارشات بدقت و با حساسیت خاصی دنبال می شد و هر فردی که هر بار گزارشی به مسئول خودش می داد انگار دیگر تکلیف روزانه خود را ادا کرده و مسئولین هم در ظاهر مشکلی با او نداشتند، اما بودند کسانی که تمایلی به نوشتن این گزارشات نداشتند و ازنظر مسئولین هم، این افراد، روی میز سازمان ولو بودند و به نوعی معضل تشکیلاتی محسوب می شدند! هیچ کار یدی و فیزیکی از ما نمی خواستند و این برای من عجیب بود که چرا اینطور است؟
آب و غذای ما را می دادند و اصرار داشتند که نیازی به کارکردن نیست و شما فقط نوار های انقلاب را ببینید و سر درک و دریافت هایتان گزارش بنویسید، عصرها هم یکی دو ساعت برای ورزش می رفتیم و بعد هم دوش وکارهای فردی و سپس شام و یک نشست کوتاه و جمع بندی روزانه داشتیم، آخر سر هم با سلام و صلوات ما را برای خواب می فرستادند! این ریل کار روزانه برای من بسیار عجیب بود!
از خود می پرسیدم، چرا باید ما فقط نوارهای برادر مسعود و خواهر مریم و بحث های مربوط به انقلاب ایدئولوژیک را ببینیم و هیچ کاری نکنیم؟
خیلی دوست داشتم من هم بزودی، انقلاب کنم و مجاهد بشوم! تمام آروزی آنروز من این بود که هرچه زودتر مجاهد شده و در راستای سرنگونی نقش مهمی را ایفاء کنم! از اینکه بعضی از بچه ها، تمام عیار وارد بحث های انقلاب نمی شدند، تعجب می کردم! احساس می کردم مقاومت ذهنی مانع حرکت رو به رشد ما در تشکیلات می شود! مسئولم از پیشرفت های ایدئولوژیکی من تعریف و تمجید می کرد و می گفت از خودت بیشتر بنویس، بنویس این بحث های برادر و خواهر چه چیزی را در تو عوض می کند! بجای تکرار بحث ها در گزارشهایت از خودت بیشتر بنویس!
شستشوی مغزی ما شروع شده و در یک ریل مغزشوئی فرقه ای و بازسازی فکری و البته خطرناک وارد شده بودیم، خطرناک از این لحاظ که نه راه پیش داشتیم و نه راه پس.
اغلب این تصور غلط وجود دارد که گویا بازسازی فکری صرفا در محل های محصور و زندان و تحت فشار و تهدید به شکنجه فیزیکی یا مرگ صورت می گیرد! اما واقعیت این است که برای تحت تاثیر قراردادن یک فرد، استفاده از برنامه های متعدد هماهنگ شده با زبان خوش، خیلی کم هزینه تر و بسیار موثرتر از روش های خشن و زور و اجبار است. همه ما در پذیرش، مجبور به تغییر رفتار و در مواردی انطباق بودیم، اما خوشبختانه این برنامه ها، به طور دایم افراد را تغییر نمی دهند.
تجربه مغزشوئی مثل تجربه تب یا درد نیست، این پدیده یک انطباق اجتماعی غیرقابل رویت است، اغلب بدون آگاهی از اتفاقاتی که در ما رخ می دهد، به فرد متفاوتی مبدل می شویم. آرام آرام به سمت یک سری تغییرات شخصیتی، پیش برده می شدیم.در تشکیلات مجاهدین و بخصوص در پذیرش هرگز در مورد روند کارهای ایدئولوژیک و روند تغییر، صحبتی به میان نمی آید و در هر نوبت یک گام به سمت ارزش های سازمانی مجاهدین سوق داده می شویم. رفته رفته یاد می گرفتیم که در برابر مشکلات یادگیری در سیستم جدید، هیچ تردیدی از خود بروز ندهیم. رفته رفته، عدم بروز تردید، یک روند تغییر را در ما رقم می زد. محفل زدن در تشکیلات شامل همه صحبت های عادی و دو نفره می شد که بشدت در مناسبات از این امر، نهی می شدیم و به شدت برخورد می شد، علت هم این بود که محفل ها یا همان صحبت های دو نفره، یک تردید به همه چیز را در ما رقم می زد و روند مغزشوئی را بشدت تخریب می کرد.
برادر نبی، همیشه با خنده و روی گشاده با ما صحبت می کرد تا ما را با زبانی نرم و لطیف به سمت مغزشوئی هر چه بیشتر حرکت بدهد، البته ما هم در یک همسوئی ناخواسته، در پیشبرد این روند کمک به اومی کردیم!!…
ادامه دارد …
محمدرضا مبین – کارشناس ارشد عمران، سازه

خروج از نسخه موبایل