خاطرات سیاه، محمدرضا مبین – قسمت نهم

محمد رجوی و میلیشیاها آمدند …
در مناسبات اشرف، به بچه های سازمانی، میلیشا می گفتند.
سازمان به دستور مسعود رجوی، در یک اقدام هماهنگ و گسترده، میلیشیاهائی (میلیشیا قبلابه شبه نظامیانی اطلاق می شد که در فاز سیاسی در تهران از نیروهای جوان سازمان تشکیل می یافتند) را که در جریان جنگ کویت به اروپا فرستاده بودند را به عراق برگرداند.
این جوانان که در دوران کودکی به بهانه بمباران ها از عراق خارج گردیدند، قضیه اصلی، از این قرار بود که مسعود رجوی برای در اسارت نگه داشتن هر چه بیشتر اعضاء و قطع تمامی وابستگی های عاطفی، بچه ها را از پدر و مادر ها جدا کرده و برای همیشه زندگی خانوادگی را در مناسبات فرقه حذف کرد …
سازمان موفق شد اکثر این بچه ها که الان دیگر وارد دنیای جوانی شده بودند را در سال 1376 به عراق بکشاند! با هر کودک با یک سناریوی مناسب وضعیتش عمل کرده بودند، یکی را برای دیدار اقوام و آموزش کوتاه نظامی و دیدن ارتش، دیگری را با وصیت نامه جعلی از زبان مادریا پدرش که در عملیات های سازمان فوت شده بودند، یکی را با ترفند های نظامی گری و تکاوری و …
خلاصه با هیچ کس از در صداقت وارد نشده بودند، همه را با ترفند و فریب و حیله به عراق کشانده بودند، مثلا در یک مورد دیگر ازروابط عاطفی یک دختر وپسر نوجوان سوء استفاده شده بود: اول دختر را وادار به تصمیم گیری برای رفتن به عراق کرده بودند، سپس پسر را به دنبال دختر و اینکه نباید دوستش رادر این سفر کوتاه تنها بگذارد به عراق آورده بودند.
تناقضات بیشماری پس از ورود این جوانان به اشرف در ذهن همگی آنها شکل گرفته بود.
یک روز در یک شام جمعی همه این بچه ها را که در پذیرش بالا اسکان داده شده بودند را به پذیرش پائین آوردند، همه شان در یک حال و هوای دیگر بودند. تمامی کادرهای سازمان این بچه ها را فرزندان خودشان می دانستند و روابط عاطفی بسیار عمیقی در همان ابتدا بین آنها، شکل گرفته بود.
همه این بچه های جدید، در محل جدا، با غذاها و امکانات ویژه نگه داری می شدند، همه چیزشان خاص بود.
بچه های پذیرش پائین هم که ما بودیم، تماما از داخل کشور آمده بودیم و به قول معروف کلاس ما به آنها نمی خورد و ما را جدا نگه داشته بودند. پسر مسعود رجوی و دو سه نفر دیگر خاص تر بودند. تقریبا اکثر مسئولین بالا به دیدار این بچه های سازمان یا همان میلیشیا ها می آمدند.
میز پینگ پنگ، تنیس و بدمینتون و بازی های کامپیوتری در اختیار آنان قرار گرفته بود و کمتر از ما پائینی ها تحت فشار بودند. دیگر مثل ما مجبور نبودند برخوردهای غلط تشکیلاتی را تحمل کنند. این تبعیضات علنی و گسترده، تناقضات ذهنی ما پائینی ها را افزایش چشمگیری داده بود.
آنها، ظهرها اجازه داشتند برای بازیهای دلخواهشان به سالن ورزش بروند، اما ما نه!
آنها، شب ها اجازه داشتند بعد از خاموشی، بیدار بمانند، اما ما نه!
آنها، مثل ما شب ها نگهبانی نداشتند اما ما نفر همراه هوشیار آسایشگاه می ماندیم!
آنها، هرگز مثل ما تحت برخوردهای تند قرار نگرفتند، اما ما زندان هم رفتیم!
آنها، خیلی زود از پذیرش مرخص شدند، اما ما از پذیرش به زندان رفتیم، چون کسی را آشنا نداشتیم!
پسر مسعود رجوی، محمد یا همان مصطفی از همان اول فردی تشکیلاتی نبود، معلوم بود با اجبار و فشار به عراق آورده شده است و…!
اکثر بچه هائی که با دروغ های بیشمار سران سازمان به عراق آورده شده بودند در فرصت های مختلف از سازمان جدا شده و سراغ زندگی شخصی شان رفتند. به جز چند جوان که چشم و گوششان بسته تر بود.
همه نفرات پذیرش پائین در سال 76، برای جمع و جور کردن نفرات و اعضای باسابقه ارتش، به بهانه های گوناگون به زندان انفرادی منتقل شدند! پس از حدود 6 ماه، با شکل های گوناگون یا به ارتش برده شدند، یا به زندان ابوغریب منتقل شدند! همه نفرات سازمان هم که اکثرا برای ادامه راه غلط رجوی، بی انگیزه شده بودند، با بحث های اطلاعاتی و امنیتی بچه های پذیرش پائین که تحت عنوان نشریه 380 با آنها برخورد های تندی شده بود، سرپا شدند و باید سر نشریه 380 موضع گیری می کردند و به قول رجوی باید تورهای ورودی سازمان را ریزبافت تر می کردند!
پذیرش فرقه، در سال 1376 دست خوش یک تحول جدی شد، همه میلیشیا ها به ارتش رفتند، بقیه بچه های پذیرش پائین هم به جز تعداد اندکی که به ارتش فرستاده شدند، بقیه با بهانه های امنیتی و برای گرفتن زهرچشم و مطیع کردن هر چه بیشتر در انقلاب ایدئولوژیک وبرای ماندگار کردن در ارتش، روانه زندان های اسکان و بازجوئی های شبانه و شکنجه ها گشتند، من هم جزو دسته ی اخیر بودم.
ادامه دارد…
محمدرضا مبین – کارشناس ارشد عمران، سازه

خروج از نسخه موبایل