خاطرات سیاه، محمدرضا مبین – قسمت دهم

چهره کریه مجاهدین را در زندانهایشان دیدم…
نورچشمی ها و آقا زاده ها، اکثریت جمعی را تشکیل می دادند که از پذیرش به ارتش رفتند، عده ای دیگرهم بصورت فله ای در زندان های انفرادی اشرف، به بند کشیده شدند. اگر تا آنروزدر مورد بعضی از موارد، ذره ای شک داشتم، در اوائل مهرماه 1376، همه به یقین مبدل شدند.
همه چیز برایم تکراری شده بود، دیگر در پذیرش نکته جدیدی نبود که باید فرا می گرفتم. خود مسئولین هم می گفتند که دیگر آموزش های شما تمام شده و باید منتظر روزی باشید که به ارتش بروید.
آنروز فکر می کردم در ارتش وضعیت فرق می کند و آزادی های نسبی داده خواهد شد، غافل از اینکه آنجا وضعیت بدتر خواهد شد تا بهتر. بچه های میلیشیا که از خارج آمده بودند با سلام و صلوات به ارتش فرستاده می شدند. کم کم در محفل ها و صحبت های دوستانه، بچه ها می گفتند که اگر ما هر زحمتی هم که بکشیم، این ها به دید یک غیر خودی به ما نگاه می کنند. من چندین بار از مریم باغبان که مسئول جدید پذیرش بود و همشهری ما، درخواست دیدار دادم، اما هرگزاین امکان را فراهم نکردند. به هر دری زدم تا یک جواب مشخص بگیرم که مگر آنهائی که فرستاده شدند، چه برتری نسبت به ما داشتند، کسی جواب مشخص نمی داد … به مسئولم گزارش نوشته و درخواست خروج دادم. گفتم اصلا نمی خواهم به ارتش بروم، مدارک من را بدهید تا به کشورم برگردم! واقعا می خواستم عطای مجاهدین با به لقایشان ببخشم و به ایران برگردم!
وضعیت پذیرش دیگر با قبل خیلی فرق می کرد، اکثر بچه ها مسئله دار شده بودند. خطی که سازمان، ماهها در پذیرش پیش برده بود شکست خورده بود! چون دیدم هیچ کس اعتنائی به حرفها و درخواست های من نمی کند، تصمیم گرفتم با اعتصاب غذا، نگاهها را به خودم جلب کنم. سه روز به سالن غذاخوری نرفتم و در آسایشگاه اعتصاب کردم و گفتم که تا جواب مشخصی به من ندهید، بیرون نخواهم آمد، شما به من نگفتید که تا ابد باید اینجا زندانی باشم.
احساس می کردم که دور وبرم هم در حال خالی شدن است. بچه ها یکی یکی غیب می شدند، هرگز فکر نمی کردم که آنها به زندان برده می شوند.
بعد از سه روز گرسنگی و تشنگی خیلی به من فشار می آورد. مسئولین خیلی سنگدل تر از آنی بودند که من فکر می کردم. در تاریخ 09/07/1376 شب حوالی 10 شب که بچه ها در سالن بودند و من هم در آسایشگاه تنها بودم، مسئولم وفرید کاسه چی سراغم آمدند و گفتند اگردرخواست و سئوالی داشتی،آماده شو با هم برویم. بچه هاهم یکی دو سئوال از شما دارند و به سئوالاتت هم پاسخ می دهند! همینطور بالای سرم ایستادند و حرکات مرا چک می کردند مبادا حرکتی غیرعادی انجام بدهم. کاملا تحت الحفظ مرا به داخل ماشین پارک شده در تاریکی هدایت کردند.
شب در تاریکی، مرا وسط یک جیپ لندکروز نشانده و به سمت پذیرش پائین، همانجائی که روز اول به استقبالم آمده بودند، در سیاهی محض حرکت کردیم. طوری دو طرف مرا احاطه کرده بودند که کمی شک کردم و این عادی بود.
نمی دانم چرا ولی در حین رفتن داخل لندکروز، دائم چهره مادر و خانواده ام در ایران، از جلو چشمانم می گذشتند! اما خوشحال بودم که بالاخره مجبورشان کردم به سئوالات من پاسخ داده و امیدواربودم به مقصد ایران مرا ول می کنند تا به ایران بازگردم! از یک گیت با علامت ایست رد شدیم که نگهبانی با چفیه و صورت بسته داشت! این مرا بیشتر نگران کرد! ماشین در گوشه ای ایستاد و چند دقیقه منتظر ماندیم، فرید کاسه چی رفت و چند لحظه بعد برگشت، گفت پیاده شو. سکوت عجیب و غریبی حکم فرما بود، دو نفر دیگر از جمله نعمت اولیائی از تاریکی بیرون آمده و در دو طرف من قرار گرفتند، لندکروز از همان راهی که آمده بود برگشت. نعمت با لحنی خشن گفت: سرت را پائین بگیر و پشت سر نفر جلو حرکت کن. در بین راه کمی سرم را بالا برده و اطراف را دید زدم، در کمال تعجب دیدم، چراغ همه اتاق ها روشن است و پرده ها کشیده شده و همه پنجره ها هم نرده کشی شده اند! در صورتی که قبلا اینطور نبود.
وارد ساختمانی شدیم که قبلا محل ذخیره آذوقه بود. وارد راهرو که شدیم، گفتند: رو به دیوار بایست و سرت را پائین نگه دار. بعد از چند لحظه وارد اتاق بزرگ انتهای راهرو شدیم.
داخل اتاق، میز بلندی در وسط و یک میز در انتهای آن قرار گرفته بود و یک زن لاغر اندام با عینکی ته استکانی در بالای میز نشسته و یک مرد دیگر در کنار او با سر کم مو و عینکی ته استکانی و ضخیم در کنار او قرار داشت. دو نفر دیگر در پشت در قرار داشتند که به من گفتند روی این صندلی بشین. من سلام کردم، اما کسی جواب نداد. خیلی تعجب کردم که کسی پاسخ سلام را نداد.
همه چهره ها خشن و عصبانی نشسته بودند و یک پرونده قطور جلوی زن و یک پوشه ضخیم جلوی آن مرد عینکی بود.
بعد از سالها فهمیدم که آن زن شقی و سنگدل”فروغ پاکدل” و آن مرد” فاضل” بود و هر دو از بازجوهای ضداطلاعات فرقه رجوی بودند.
فروغ، شروع کرد به فحاشی های شدید و تند، من خواستم بلند شده و اعتراض کنم، دو دست قوی روی شانه هایم کوبیده شده و من را به صندلی میخ کوب کرد.
مرتب به من می گفتند: قاری قران، پاسدار، نفوذی، فکر می کنی به این راحتی ولت می کنیم که اطلاعات ما را به رژیم و اربابانت بفروشی! من در جریان نوشتن پروسه ام، ذکر کرده بودم که من در دوران دبیرستان، در مدرسه قران می خواندم. اما نمی دانستم این کار من از نظر سازمان گناهی نابخشودنی و جرم است.
وسط بازجوئی و مرتبا هر بار که می خواستم از خودم دفاع کنم، یکی از پشت سر می گفت خفه شو و مشتی روی سرم کوبیده می شد. در ابتدا حدس می زدم شاید این ها در سازمان کودتا کردند و خودشان پاسدار و … هستند! یا شاید برادر مسعود را هم گرفتند و الان هم دارند دیگر نیروها را دستگیر می کنند! آیا این آدم ها مجاهد خلق هستند؟ اگر قرار است این انقلاب ایدئولوژیک چنین موجودات وحشی را تولید کند، همان بهتر که نباشد. از مجاهد خلق برای خودم بتی ساخته بودم، اما در آن شب پائیزی، همه ارزشها در من به یک باره فروریخت. پنجره باز بود و باد تندی پرده را به رقص در هوا مجبور می کرد، گوئی روح من هم درفضای آن اتاق مثل آن پرده به پرواز در آمده بود. دیگر هیچ کدام از حرفها را نمی شنیدم! فقط هر از چند گاهی ضربات مشتی را از پشت سرم احساس می کردم که مثل پتک به سرم کوبیده می شد. با اشاره به پرونده ها می گفتند، ما همه چیز تو را می دانیم، تو آمدی که مناسبات سازمان را شخم بزنی و رهبری را ترور کنی! همه چیز برایم مسخره بنظر می آمد.
تنم بشدت می لرزید! هرگز فکر نمی کردم در پشت نقاب خنده های مجاهدین و چهره مهربانی که نشان می دادند، چنین چهره حیوانی، کثیف و نجسی، پنهان شده باشد. مثل یک وحشی به من حمله می کردند! انگار کینه سالیان خود از رژیم را می خواستند، فقط سر من خالی کنند! گوئی من به تنهائی باید سنگینی ادعاهای چندین ساله اپوزیسیون را تحمل می کردم!! اجازه ندادند حتی یک کلمه از خودم دفاع کنم. فقط فحش داده و به سرم می کوبیدند! مغزم در حال تلاشی بود. فقط این را شنیدم که می گفتند این مزدور باید اعدام شود! آرزو می کردم کاش همه چیز به شش ماه قبل تر برمی گشت و من هرگز به این گروه ضد ایرانی و ضد انسانی نمی پیوستم. به راهرو برده شده و یک چشم بند و دست بند فلزی به دستم زدند! این اولین بار بود که در عمرم به دستم دستبند زده می شد! آنهم به جرم نداشته و هیچ! کاملا گیج شده بودم! تعادلم به شدت بهم خورده بود. دری باز شد و با ضربه محکم پوتینی به داخل پرتاب شدم، نعمت اولیائی به داخل سلول آمد و دستبند و چشم بند را باز کرد و با خطاب قراردادن من بعنوان خائن، لگدی به من زد و رفت! تا دیروز با نعمت والیبال بازی می کردیم، اما امروز او به من لگد می زد! با خود می گفتم خدایا این ها چه موجوداتی هستند، هزار چهره دارند.
سرم از شدت درد داشت می ترکید، بشدت تب کرده بودم، تب و لرز شدیدی گرفته بودم. کف اتاق افتاده بودم، هیچ چیز را نمی شنیدم، بزور متوجه شدم که درب سلول که چندین قفل داشت باز شد و یک نفر می گفت این لباس ها را بپوش و لباسهایت را در بیاور… اما من توان این کار را در خود نمی دیدم، یک نفر نزدیک شد و فقط فحش می داد، به من که دست زد دید دارم می لرزم و بدنم بشدت می سوزد!
بسرعت اطرافم پر شد از نفرات و بازجوها، فقط دیدم که دکتر تقی (امداد گر پذیرش) بالای سرم است و دارد فشارم را می گیرد، دو سه قرص مسکن توی دهانم گذاشت و کمی آب به من خوراند، کمی که اطرافم خالی شد، با صدائی لرزان در گوشش گفتم: برادر تقی، به خدا من را اشتباهی اینجا آوردند! بخدا بی گناهم! من هم مثل شما، آمدم برای مبارزه با رژیم! اما چرا …
ادامه دارد…
فرید

خروج از نسخه موبایل