خاطرات سیاه، محمدرضا مبین – قسمت دوازدهم

درون زندان مجاهدین در اشرف …
حدود یک ماه از ورودم به زندان انفرادی در اشرف گذشته بود، در بازجوئی شب اول تفهیم اتهام شده بودم که: قاری قران هستم و رژیم مرا برای کسب اطلاعات! و ترور مسعود رجوی! و کارهای خرابکارانه به عراق و اشرف، نزد مجاهدین فرستاده است و باید منتظر صدور حکم اعدام از سوی سازمان باشم.
واقعا اگر انروز وسیله ای برای خودکشی پیدا کرده بودم، حتما امروز این خاطرات و وقایع تلخ را کس دیگری باید می نوشت. حدود ساعت 9 صبح، درب سلول باز شد و نبی مجتهد زاده با نعمت اولیائی، چشمانم را با یک چشم بند بسته و به ساختمان وسلول دیگری در همان زندان اسکان بردند. هیچ توضیحی برای این کار ندادند، اما من حدس می زدم برای اینکه یکسری همنوائی ها در ساختمان ها بین زندانیان اتفاق افتاده بود، برای گمراه کردن زندانیان و عدم شناخت از یکدیگر، این جابجائی را انجام دادند تا اگر هر رابطه ای هم در حال شکل گرفتن بود، از بین برود. اما برای من که در این یکماه از سلولم اجازه خروج نداشتم، این جابجائی حدود 20-10 متری، حکم یک گردش و تفریح بزرگ را داشت! چون در زندان های مجاهدین اجازه هواخوری و صحبت نداشتیم، این جابجائی در روحیه من بسیار مفید و تاثیرگذار بود. هر سئوالی از نبی و نعمت کردم، فقط می گفتند: خفه شو مزدور! در سلول جدید، رفت و آمد به اتاق های دیگر زیادتر بود، انگار زندانیان این بخش، به قصد اذیت زندانبانان، به بهانه ی قضای حاجت و یا دیگر مسائل تند تند درب سلول ها را می زدند. یک اتاق که درکنار من بود بیشتر این کار را می کرد و هر بار با فحش و ناسزای زندانبانان روبرو می شد و باز هم این کار را می کرد، گوئی این برایش حکم یک بازی و تفریح را داشت! از صدایش فورا او را شناختم، او ناصر اهل یکی از استان های مرزی بود. ما در پذیرش به دلیل کارهای شوخی که می کرد به او لقب” ناصر دیوونه” داده بودیم، خیلی بچه ی با روحیه و شادی بود. از این همسایگی خیلی لذت می بردم و هم متوجه این قضیه می شدم که زندانیان دیگر از دوستان سابق من در پذیرش هستند!
ناصر تا بعدازظهر این کار را می کرد و فحش می خورد. بعد از ناهار بود که ناصر شروع کرد به کوبیدن سرش به دیوارهای سلول! فریاد می زد که من را بیرون بیاورید، دیگر تحمل این شرایط را ندارم! بی شرف ها مگر من چه گناهی دارم! بی غیرت ها! وطن فروش ها! من توی این اتاق پوسیدم! و … در هر 20-10 ثانیه سرش را محکم به دیوار می کوبید. اگر تا این لحظه فشار روی من ده بود با این وضعیت، صد شد! احساس می کردم من هم مثل ناصر دارم اذیت می شوم. دیوارها، انگار به حرکت در آمده و مرا فشار می دادند! خیلی شرایط سخت شده بود! ناصر دیگر زده بود به سیم آخر! دیگر دوست نداشتم این وضعیت ادامه پیدا کند، از فرجام آن می ترسیدم!
تا اینکه درب سلولش را باز کردند! من از سوراخ کلید در، هم نگاه می کردم که چه کسانی آمد و رفت می کنند و هم به صداها گوش می دادم.
نعمت اولیائی اولین مزدوری بود که درب سلول ناصر را باز کرد و ناصررا با یک سیلی خواست آرام کند، اما یک مشت جانانه از ناصر خورد و نقش زمین شد. ناصر احتمالا، به قصد هواخوری به سمت محوطه فرار کرد. اما زندانبانان در راهرو روی سرش ریختند، چهاریا پنج نفر ناصر را گرفتند و او را به داخل سلول کشانده ودرب را از داخل بستند، ضربات مشت و لگد وفریاد های ناصر یک دم، قطع نمی شد! بعد از چند دقیقه، ناصر ساکت شد! مدتی بعد، ناصر را داخل یک پتو، بدون اینکه هیچ صدائی از آن شنیده شود از سلول خارج کردند. ناصر را بصورت افقی داخل پتو پیچیده و از هر طرف دو نفر پتو را گرفته بودند، از آنروز به بعد، دیگر ناصر را هرگز ندیدیم وبه سرنوشت کسانی دچار شد که در سازمان کم نبودند. گناه ناصر چه بود؟ ناصر فقط هواخوری می خواست، مگر همین سران مزدور سازمان، هر بار حکومت ایران را به جرم ندادن هواخوری به زندانیان و کم غذا دادن و زندان انفرادی، متهم نمی کنند؟
مسعود رجوی و دیگر سران فرقه رجوی، هرگز بوئی از انسانیت و آدمیت نبردند! سران سازمان ذره ای عاطفه ندارند، آنها، در سخت ترین شرایط و بدترین وضعیت، اعضای خود را برای سربراه کردن و گوش به فرمان کردن، در زندان هایشان نگه می دارند و متاسفانه این وضعیت هنوز در فرقه رجوی با عناوین و اسامی دیگر مثل قرنطینه و تحت برخورد تشکیلاتی بودن و غیره ادامه دارد، اکنون نیز اطمینان دارم در خانه امن و مقرهای تشکیلاتی مجاهدین در هر شهر و کشوری که باشد این زندان بازی ها ادامه دارد. ارگان های حقوق بشری و سازمان های مدعی حقوق بشر فقط نظاره گر هستند و هر از چند گاهی برای بعضی از دولتها قطع نامه های صوری، صادر می کنند و تا به امروز، هرگز خود را درگیر این فرقه های مخوف و روابط پنهانی و وحشیانه آنها نکردند…
ادامه دارد…
محمدرضا مبین، کارشناس ارشد عمران، سازه
ویرایش کننده: فرید

خروج از نسخه موبایل