خاطرات سیاه، محمدرضا مبین – قسمت شانزدهم

قورمه سبزی با چاشنی اشک چشم در زندان …
در زندان های مجاهدین، همیشه غذا کم بود، ملی هم نداشت (ملی، اصطلاحی از زندان در ایران بود که کسانی که محکومیت آنها، تمام شده و هنوز در زندان مانده بودند، را می گفتند که ملی کشی می کنند یعنی در حال حبس کشی اضافی هستند، در عراق هم غذای ملی بود، یعنی اگر سیر نمی شدی به میز صنفی مراجعه و درخواست غذای ملی می کردی که در اکثر موارد، باید دست خالی برمی گشتی!)، زندان هم غذا کم بود و نان هم نمی دادند تا آن غذای کم را با نان بخوری! همیشه در زندان مجاهدین گشنه بودی و از دهی و پنجی هم خبری نبود! (دهی و پنجی به میوه یا غذای مانده ای می گفتند که در ساعت ده صبح و پنج عصر در سالن غذاخوری سرو می شد و در زمستان ها هم، باقلای تازه با پوست را آب پز کرده ومقدار کمی در بشقاب می گذاشتند تا بخوریم که واقعا هم طعم بی خودی داشت)، اما در زندان های مجاهدین این میان وعده کذائی هم نبود.
شنبه ها نهار در سازمان، خورشت قورمه سبزی بود که از جمله غذاهای محبوب من بود، چرا که در ایران هم مادرم قورمه سبزی های بسیارخوشمزه ای می پخت. یک ظهر شنبه در زندان مجاهدین که دلم هم خیلی گرفته بود، در باز شد و در بشقاب یکبار مصرفی، مقدار خیلی کمی قورمه سبزی دادند.
حوصله نداشتم، پکر بودم و بی حال! اصلا تمایلی به خوردن آن نداشتم، هر کاری کردم که بخورم، نمی شد. حسابی بغض کرده بودم، بشقاب را در دستم گرفته و به آن خیره شدم، شاید یک کودک 10 ساله هم با این مقدار غذا سیر نمی شد.
نمی دانستم چرا آنروز یاد قورمه سبزی های مادرم افتادم، به لحاظ کمی و کیفی، اصلا زمین تا آسمان با آن فرق می کرد، هرگز به یاد ندارم در ایران که بودم، برای موارد صنفی و غذائی بر کسی خرده بگیرم، این غذا اصلا به قورمه سبزی شبیه هم نبود، اما مجبور بودم. قاشق اول را که در دهانم گذاشتم، بغضم ترکید، در چشم بهم زدنی، اشکم مثل سیل جاری شد و از گونه هایم، روی غذای داخل بشقاب می چکید! تا به حال در عمرم، حتی در بدترین شرایط، چنین حالتی به من دست نداده بود.
توان این را نداشتم که بشقاب را زمین بگذارم، قفل شده بودم، هر کاری می کردم نمی توانستم جلوی سیل اشکم را بگیرم. در ایران، در خانه مان، زندگی نسبتا مرفهی داشتم. مادرم نازم را می کشید، پدرم در کنارم بود، در خانواده احساس خوشبختی می کردم، با اینکه بزرگ شده بودم، اما باز هم برای مادرم، آن پسرک کوچک بودم که باید به من می رسید، اگر مریض می شدم، حتما تا دوساعت آش آماده می شد، غذای دلخواه من، ادویه پلو بود و قورمه سبزی، که هر وقت به مادرم می گفتم، در اولین وعده غذائی آماده می کرد. اما من از همه چیز خود، دست شسته بودم، تا به مبارزه بپیوندم، من انتخاب کرده بودم که برای رفاه بیشتر خلقم، در راهی مقدس؟! قدم بگذارم!
اما نتیجه چه شد؟ من به کجا آمده بودم؟ اگر سازمان رجوی، یک سازمان انقلابی بود که مسعود رجوی مدعی آن بود، این چه شرایطی بود که من در آن گیر کرده بودم؟
مدتی در ایران در یک شرکتی کار می کردم که باید در کارگاه می خوابیدم، کارمان نظارت بر اجرای یک کانال تغذیه بتنی بود، حقوق خوبی هم می گرفتم، پنج شنبه ها به تبریز و به خانه برمی گشتم، مادرم با اینکه 4 برادر و یک خواهر دیگر داشتم، اما غذاهایی را می پخت که مورد پسند من بود، انگار آن غذاها را از بهشت آورده بودند. در زندان هم بیشتر آنها را هوس می کردم. اما افسوس که امکانش نبود. حواسم به ایران و غذاهای مادرم رفته بود، که متوجه شدم روی برنج با اشک هایم خیس شده است! با تصور غذاهای مادرم، حسابی گشنه شده بودم، تصمیم گرفتم برای اینکه قوای بدنی ام تحلیل نرود که خواست بازجوهایم بود، آن غذا را بخورم، حسابی شور شده بود. تا به آنروز، قورمه سبزی به آن شوری نخورده بودم. از آن روز ببعد، هروقت قورمه سبزی می خورم اگر شور شده باشد، یاد آن قورمه سبزی شور شده با قطره های اشکم در زندان های مجاهدین می افتم و خدا را شکر می کنم که از جهنم مجاهدین خلاص شدم. آنروز در زندان انفرادی، موقع خوردن آن قورمه سبزی لعنتی، با خود عهد بسته بودم که اگر از آن زندان خلاصی یابم، در وصف آن قورمه سبزی، بنویسم. بنویسم که همه بدانند که فرقه ها در کمین همه افراد و اقشار جامعه هستند، ورود به یک فرقه با اراده وخواست خودمان است، اما خروج از آن شرایط ضد انسانی، با خداست.
من آنروز برای مجاهد شدن و مبارز شدن رفته بودم، اما رجوی من را به یک ربات تبدیل کرده بود که هیچ اختیاری نداشتم، آنروز ها هیچ امیدی هم به نجات نداشتم، همه چیز برای من تمام شده بود، اما خدا خیلی بزرگ است، تنها خدا بود که مرا نجات داد. امروز اگر زنده ام و صاحب اختیار زندگی خودم هستم، فقط و فقط می دانم که همیشه خدا با من بوده است و فقط او می دانست که من چگونه وبا چه دل پاکی به مجاهدین پیوسته بودم، اما خیلی زود دریافتم که راه من اشتباه بوده، اما دیگر دیر شده بود و من در زندان های مجاهدین در غل و زنجیر اسارت، در فرقه رجوی، گرفتار شده بودم…
ادامه دارد…
محمدرضا مبین، کارشناس ارشد عمران، سازه

خروج از نسخه موبایل