خاطرات شهرام بهادری – قسمت چهارم

ورزش در سازمان برای تندرستی یا فرار از مناسبات؟
ورزش در سازمان برای من بخاطر این بود که از دست این مسئولین برای چند ساعت که شده فرار کنم و خود را رها سازم و آنها را نبینم. زمان ورزش من خیلی خوشحال می شدم. به این خاطر تکی برای ورزش دلخواه خودم می رفتم و مسئولین می آمدند در نشست ها به من انتقاد می کردند و مرا سخت تحت فشار می گذاشتند که چرا جمعی به ورزش نمی روی و من می گفتم که دوست دارم تنها باشم و تکی ورزش کنم که سر این موضوع بارها مرا در یک اتاق تحت فشار گذاشتند که در نهایت با دعواهای زیادی که کردم کوتاه نیامدم و خودم تنها برای ورزش می رفتم. این مسئولین وقتی وزنه می زدم می گفتند بدن سازی چرا می کنی؟ این بدنها مال مریم و مسعود است که باید همه شهید شویم که عصبانی شدم و گفتم این بدن متعلق به من است و دوست دارم عضلاتم را قوی کنم و به خودم برسم که این مسئولین مخالف بودند و چندین بار آمدند ریختند سالن ورزش، وزنه ها را جمع کرده و بردند که من و دوستانم تکی ورزش نکنیم. رفتیم بلوک های سیمانی پیدا کردیم و با آنها وزنه می زدیم یا با تنه درخت که بعد تمام شدن ورزش، آنها را زیر بوته ها قایم می کردیم که آنها را پیدا نکنند. حتی ورزش ما را هم تحت کنترل داشتند. حتی یکبار همه ما را در سالن اجتماعات در اشرف جمع کردند سر ورزش که عباس داوری داد می زد می گفت اینها دنبال زن و زندگی هستند و دوست دارند وزنه بزنند و بدنشان را تقویت کنند!
آنقدر فضای سنگینی بوجود آورد که در هیچ مقری وزنه ای نگذاشتند و همه سالن ورزشها را خالی کردند. اما من و تعدادی از دوستانم در محفل دوستانه خودمان گفتیم هر کاری کنند ما کوتاه نمی آییم که می رفتیم از تعمیرگاه ها اجسام سنگین را بر می داشتیم که بتوانیم ورزش کنیم یا از بلوک های سیمانی که همه را هم جداگانه در زیر بوته ها قایم می کردیم که نبینند، استفاده میکردیم. به ورزش تکی خودمان ادامه دادیم با وجود فشاری که بود و با هر فحش و ناسزایی که در نشست ها می شنیدیم کوتاه نیامدیم. حتی موقع ورزش یک تایم و زمان مشخص داشتیم و در غیر این ساعات اجازه رفتن به سالن ورزش را نداشتیم. در لیبرتی یک سالن ورزش بود که مال آمریکایها بود که به همه مقرها یک تایم مشخص داده بودند که به غیر این کسی نمی توانست به آن سالن ورزش برود. و من هم که بابرادرم جدا بودیم و نمی گذاشتند که همدیگر را ببینیم در برنامه ورزش که به دیوار زده بودند، دیدم زمان ورزش مقری که برادرم در آن بود ساعت 18:15 تا 19 بود و زمان ورزش ما 19 تا 19:45 بود که من این فرصت را بهترین غنیمت شمردم که بتوانم بروم برادرم را ببینم که بتوانیم نقشه فرارمان را بکشیم.
مرا همیشه 4 نفر تعقیب میکردند که نگذارند با برادرم ارتباطی داشته باشم. هر کجا می رفتم این 4 نفر که مسئولین سازمان بودند مرا همیشه تحت نظر داشتند. جلال خرسند، یونس مساعدی، نصرت علیمراد، سید رحیم موسوی و چند نفر دیگر که گفته بودند از دور مراقب من باشند که من وقتی این زمان بندی ورزش مقر برادرم با خودمان را دیدم که پشت سر هم هست گفتم هر طوری شده من نباید این فرصت را از دست بدهم. به این خاطر در لیبرتی در مقر خودمان ورزش تکی می کردم تا اینکه ساعت یک ربع به 19 شد که یکدفعه بلند شدم و از محوطه مقرمان خارج شدم و با سرعت هر چه تمام تر به سمت سالن ورزش لیبرتی دویدم که برای دو دقیقه هم که شده باشد بتوانم برادرم را ببینم تا نقشه فرار را عملی کنیم. همین که من از مقر خارج شدم دیدم یونس مساعدی با جلال خرسند دارند دنبال من می آیند و من از تاریکی هوا که در مهرماه بود و درختانی که کنار خیابان بودند استفاده کرده و به سمت درختانی که پشت شان زمین چمن بود شیرجه زدم و غلت زدم تا پای درختها آمدم ودربین بوته ها قایم شدم که نتوانند مرا ببینند ولی من آنها را زیر نظر داشتم تا اینکه از من رد شدند و به سمت کانکسها رفتند. صبر کردم تا دور شوند که یکدفعه بلند شدم باز هم با سرعت هر چه تمام تر دویدم تا خودم را به سالن ورزش لیبرتی رساندم که دیدم برادرم شهرود در حال ورزش است که نفس زنان اشاره کردم زود بیا تا کسی نیامده است که او هم با عجله آمد که گفتم فرصت نیست ما باید هر طوری شده از اینجا باید فرار کنیم اگر هم نشد و نتوانستیم همدیگر را ببینیم پایت را در یک کفش کن و بگو می خواهم برادرم را ببینم و دعوا کن تا اگر نتوانستیم فرار کنیم با هم برویم بگوییم ما دیگر نمی خواهیم پیش شما بمانیم و می خواهیم برویم. من تند تند به برادرم این حرفها را زدم، گفتم الان برو ورزش کن که وقتی برگشتم دیدم دو نفر از مسئولین برادرم از مقر آنها به سمت سالن ورزش لیبرتی آمدند و هم جلال خرسند و یونس مساعدی که مسئولین من بودند آمدند و کنار در سالن ورزش ایستادند و به من گفتند کجا بودی دنبالت می گشتیم؟ چرا زودتر آمدی اینجا؟ من گفتم داشتم می دویدم که گرم شوم. نگو که بعد از خارج شدن من از مقر به مسئولین مقر برادرم زنگ زده بودند که دو تا از مسئولین برادرم هم به آنجا آمدند که نگذارند ما همدیگر را ببینیم و یا صحبت کنیم، غافل از اینکه ما در دو دقیقه صحبتمان را کرده بودیم.
تصمیم ما قطعی بود هر طور شده فردا از اینجا و خارج شدن و دیدم امکان فرار برای دو نفرمان نیست. چون ما را جدا از هم نگه می داشتند. فردا صبح بلند شدم رفتم پیش مسئولین مهناز و شهناز و جهانگیر گفتم من اینجا نمی مانم و می خواهم بروم و باید برادرم هم با من بیاید. ما نمی خواهیم دیگر اینجا بمانیم که آنها مرا به یک اتاق بردند که جهانگیر، جلال خرسند و یونس مساعدی و دو نفر از کسانی که در لیبرتی بودند آمدند و به من گفتند تو خائنی، مزدوری و همش فحش و ناسزا که من یک لحظه زیر این توهین ها و فشارها یادم آمد که چگونه این مسئولین سازمان نفراتی که مخالفند را سر به نیست می کنند که بلند شدم رفتم سمت در، به در تکیه داده بودم که اگر خواستند حرکت کنند فرار کنم به سمت نیروهای عراقی که دیگر گفتم هر چه می خواهید بگویید! من دیگر اینجا نخواهم ماند. به برادرم زنگ بزنید بیاید. همش فکرم پیش برادرم بود که بعد چند ساعت دیدم مسئول بالای برادرم که سیامک بود با برادرم به مقر ما آمدند و… از آن اتاق به پیش برادرم که جهانگیر و سیامک و جلال خرسند و یونس مساعدی و یکی دیگر از مسئولین برادرم که اسمش دقیق یادم نیست و مهناز شهناز می گفتند به برادرم که من خائن هستم و مزدورم که برادرم گفت وقتی نمی خواهد اینجا بماند شما چه می گویید که برگشتند به برادرم گفتند نکنه تو هم خائنی؟ برادرم جواب داد بله من هم می خواهم از اینجا بروم و شماها خائن هستید که به مردم ایران این چنین ظلم کردید و گول زدید و فریب دادید آوردید اینجا. به ما فحش دادند و گفتیم هر کاری بکنید ما کوتاه نمی آییم و باید امروز از اینجا برویم. که دیگر نگذاشتند ما از آن اتاق بیرون بیاییم و بچه ها را ببینیم و آمدند کاغذهایی را که از قبل نوشته هایی بود که گفتند امضا کنید که نوشته بودند خائن و مزدوری! که من با خوشحالی این کاغذ را امضا کردم و گفتم خدا خودش می داند که خائن کیست و مزدور کیست. بعد از این کارها ما را به نیروهای عراقی در تاریکی شب که کسی نبیند تحویل دادند. ما بعد از 14 سال آزاد شده بودیم. نفس راحتی که بعد 14 سال فشار و شکنجه روحی و توهین ها کشیدیم و نیروهای عراقی ما را به سفارت تحویل داده که ما را به هتلی در بغداد بردند.

حالت پاسیو (غیر فعال) در سازمان
در سازمان اکثر نفراتی که هم لایه بودیم همه پاسیو بودیم. داخل مناسبات و خیلی از نفرات قدیمی هم حالت پاسیو را داشتند و به این خاطر هم محفل می شدیم و می فهمیدیم که چه کسی حالت پاسیو دارد و ساکت هست و تمایل به ماندن در داخل مناسبات را ندارد. و خیلی از بچه ها همگی به فکر خانواده و زن و زندگی و خاطرات خود از زندگی قبلی بودند و در محفل مان یکی از موضوعاتی که صحبت می کردیم همین موضوعات بود. مثلا حامد بلوچ بچه سیستان و بلوچستان همیشه به فکر خانواده و زندگی قبلی خود بود. جمشید بچه بندر انزلی که او را از بلژیک گول زده بودند برای کار به یک کشور دیگر ببرند آورده بودند سازمان همیشه به فکر کارش در بلژیک و زن و زندگی خود بود. یا سیروس بچه کرد بود به فکر خانواده یا ناجی که بچگی اش را در آمریکا در سیاتل بود که آورده بودند به آنجا یا حنیف که در آلمان بود یا شریف که لر بود و یا اردلان زند که بچه قم بود و…. و آنقدر از دوستانم بودند که همگی پاسیو بودیم و به فکر خانواده مان بودیم که وقتی مسئولین سازمان این حالت ها را در بچه ها می دیدند آمدند یک بحث پاسیو و بحث محفل پیش آوردند که این حالتها را با کمک ایجاد ترس و وحشت از ما دور کنند. می گفتند کسی که پاسیو است در مناسبات یا محفل می زند و وووو شعبه سپاه پاسداران را اینجا پیاده می کند که وقتی ما این بحث را شنیدیم خوشحال شدیم که با این کارمان انها را اذیت می کنیم و دیگر برایمان مسجل شد که کارمان درست است و بیشتر و هر روز و هر لحظه که با بچه ها بودیم محفل می زدیم و تکی ورزش می کردیم و در هیچ کاری فعال نمی شدیم و…
ادامه دارد…

خروج از نسخه موبایل