خاطرات علی امانی (جدا شده از فرقه ی رجوی) – قسمت دهم

عمر بر باد رفته در اردوگاه های مجاهدین
من در سال 1365 در منطقه حاج عمران، شب در هنگام عملیات توسط عراقیان و گروه مجاهدین اسیر شدم. حدودا یک سال بعد خدمت سربازی ام تمام می شد. در این عملیات بنده از ناحیه دو پا مجروح شدم و مورد اصابت دو گلوله قرار گرفته بودم. همچنین از ناحیه قفسه سینه ام یک ترکش خورده بودم. اما به لطف خدا بادگیری داشتم که در لحظه ذوب شده و سوراخ سینه ام را گرفته و مانع وارد شدن هوا به ریه هایم شده بود. بعد از اسارت در چنگ این گروه گرفتار شدم و 18 سال عمرم را در اردوگاه هایش سپری کردم. بعد از این هیچ ماموری از صلیب سرخ مرا ندید و خبر نداشت. ابدا اجازه ای نمی دادند به کسی برای دیدن یا بازدید کردن! همه کارها دست خود این گروه و صدام بود. بعد از این جریان این گروه شروع کرد به تبلیغات کردن و جلسه هایی برای اسیران گذاشتن.
با وعده و وعیدهای مبنی بر اینکه اگر با ما همکاری کنید همه شما را آزاد می کنیم. 95 درصد اسیران به این امید به سازمان پیوستند. اما درعمل هرگز کسی را آزاد نکرد و بیشتر به دام انداخت. بنده 18 سال عمرم را در اردوگاه های این فرقه گذراندم. این گروه هرگز و هیچ وقت به اسیران پیوسته اعتماد نکرد. برای هر کاری و شغلی چندین نفر نگهبان از مسئولین خودشان می گذاشتند. دو رویی این گروه و تحلیل های غلط آن برای همه نفرات آشکارتر می شد. بنده وقتی اسیر این گروه شدم بچه روستایی و بیسواد بودم. و در واقع فارسی صحبت کردن را هم بلد نبودم.تا آن روزی که اسیر این گروه شدم اسم این سازمان را نشنیده بودم. هرگز نمی دانستم چنین سازمانی هست. تصور کنید 30 سال پیش در روستاها هیچ امکاناتی نبود. کسی ازچیزی خبر نداشت. هر کسی خودش قضاوت کند که بنده در چه حال و هوایی بودم. خلاصه بعد از سالیان زندگی جهنمی در این سازمان روز به روز درب ها به روی همه بسته و بسته تر شد. کسی از بیرون خبر نداشت و نمی دانست چه می گذرد.نه کتابی! نه مقاله ای، هیچ چیز. رابطه ای با بیرون نداشتیم. بعنوان مثال اگر دست یک نفر رادیو هم بود فورا می گرفتند و حرفهای خیلی زشتی به او می زدند.همه نفرات و بنده روز به روز به ماهیت این گروه پی می بردیم که : یک فرقه ی خودپرست و خودخواه است.
این گروه جز خودش کسی را قبول نداشت. اگر کارش درست بود چرا نمی گذاشت از اخبار و اطلاعات بیرون از خودشان کسی باخبر باشد؟
هرگز کار این فرقه درست نبود و همیشه در فکر و خیال به دام انداختن نفرات بود. فضائی بسته و مطلق یک قانون بود.
در تمام دنیا اسیران تحت نظر صلیب است و هر از گاهی به اسرا سر می زنند. اما در این سازمان هرگز یک بار هم صلیب سرخ از اسیران دیدار نکرد.
برای نفرات پیوسته و حتی خود نفرات این گروه، روز به روز دست این سازمان بیشتر رو می شد. دست همه نفرات بسته بود و حق اعتراض و خواستن برای جدا شدن نداشتیم. همیشه باید در مقابل این گروه فرقه ای سکوت پیشه می گرفتیم. وقتی احساس می کردند کسی فکر و خیال جدا شدن دارد بلافاصله نشستی برگزار می کردند و مانع می شدند.هر کس نمی خواست مبارزه کند و دنبال کار و زندگی بود، اسم او را حلقه ضعیف می نامیدند. این را همه جدا شده ها با گوشت و پوست خود لمس کردند. در قرارگاه باقرزاده بعد از نشست های مسعود رجوی نشستی یگانی برگزار کردند که فریده بنائی مسئول نشست بود. به بنده گفتند بیا حرف بزن! وقتی رفتم پشت تریبون دیدم دوروبرم را گرفتند و اصلا اجازه حرف زدن نمی دهند. داریوش نصر در کنارم بود. تند تند به من می گفت پدر سوخته درست حرف بزن! می زنم می کشم و…. از این حرفها پی در پی به من می زدند. بلافاصله داد و بیداد راه انداختن و انگار دنیا به سرم خراب شد. این جنایت کثیف راه و روش این گروه فرقه ای بود. راه و روش و کار این سازمان بود. آدمی قفل می کرد و همه چیز را فراموش می کرد.
ازروی ترس در این فرقه هیچ کس دردش را به کس دیگری نمی توانست بگوید. وظیفه ی ما فقط سوژه بودن برای مغزشوئی و قبول کردن حرفهای سازمان بود.
باید اینجا بگویم نوشته های اینجانب را بیش از همه برادران جدا شده خوب درک و لمس می کنند و چون که از این موارد فراوان دیده و شنیده و به ماهیت این سازمان بیش از همه پی بردند.
شاید همه یادشان باشد. یک روز در باقرزاده در نشستی مسعود رجوی گفت چه خلقی؟! چه مردمی! همیشه اولویت برای همه ما و شما حفظ سازمان و رهبری باشد. و نه خلق و مردم! انگار به همه ما می گفت: وقتی من و مریم رجوی نیستیم پس بگذار همه نباشند.
و بعد از این خطاب به همه بخصوص به قول آنها به حلقه های ضعیف گفت با کسی شوخی نداریم! هر کسی با ما نیست پس بر ما است ودشمن ماست. گفت بریده ها حقشان اعدام است ولی فعلا ما اعدام نمی کنیم.
راستی این سازمان جنایتکار اعدام نداشت اما طور دیگری اعدام می کرد. و با قساوت تمام آدم میکشت. مواردی از این کارهای ضدانسانی را می نویسم. آنچه که یادم مانده و هست.
آقای کریم پدرام در هنگام نگهبانی سلاحش باز شده و کشته شد؟؟!!
جنایتی برعلیه خود بنده:
یک شب در جلولا بعد از شام همه مسموم شدیم و همه در آسایشگاه ها بستری شدیم. نمی دانم چه سمی به غذا زده بودند؟ جالب توجه اینکه مسئولین پایگاه مسموم نشده بودند. ظاهرا از غذا نخورده بودند. خلاصه بعد از چند روز مریضی شدید که مثل همه در استراحت بودم، یک شب دکتر اکبر ربیعی آمده یکی یکی مریض ها را چک کرد. تخت مرا عوض کردند و منصور را آوردند کنار من. باز من متوجه منظورشان نشدم. اما هنگامیکه داشتند سرم ها را عوض می کردند دیدم در نوبت من جواد امدادگر، عسگر مومن زاده و یوسف از مسئولین بالا در بالای سرمن هستند.این دو نفر با من حرف می زدند. یک دفعه دیدم جواد میخواهد یک آمپول بزرگ به رگ بنده بزند. بلافاصله و بطور اتوماتیک با دستم مانع شدم و گفتم چه می کنی؟ چون دیدم آمپول خالی است. در جواب گفت رگ ات لخته کرده و آن را باز می کنم. آب مقطر است. من از ترس بلند شدم رفتم بیرون. دیوانه شده بودم. ترس تمام وجودم را فرا گرفت. به خودم گفتم خدایا این چه کاری هست که این جنایتکاران در حق من می کنند؟ مگر من چه گناهی مرتکب شدم؟ آنها با دیدن این وضع بلافاصله اساس خود را جمع و جور کرده و فوری رفتند.
بعد از این یوسف جنایتکار مرا دید گفت امانی تو مریض هستی. چرا بلند شدی برو استراحت کن. در جواب گفتم نه بهتر شده ام….
تصور کنید آدم چه احساسی پیدا می کند؟ بعد از این جنایت فیزیکی دستهایم به لرزه افتاد و به لحاظ روحی و روانی داغون شدم و زندگی محتاطانه تری پیشه کردم.
باید روزی این جنایتکاران پاسخگو باشند که چرا چنین جنایتی مرتکب شدند؟ مگر بنده چه گناهی داشتم؟ چه کرده بودم؟ جز خدمت در این گروه چه کاری کرده بودم؟ تنها آرزویم این است دراین مورد روزی عدالت فراهم شود.
این جنایتکاران با یک تیر دو نشان می زدند. هم به قول خودشان حلقه های ضعیف را از میان برمی دارند و هم سو استفاده های سیاسی و شهید نمائی از آن می بردند. پس ننگ و نفرین به این سازمان و مسعود و مریم رجوی که دست به چنین جنایاتی می زنند.
این سازمان در عالم خودش همیشه می گفت اسیران پیوسته صد سال هم که با ما باشند عوض نمی شوند و با ما نیستند. این مسئله را در کار و رفتارهای این سازمان می شد دید.
در مورد اعتماد:
هرگز از روز اول این سازمان به نیروهای پیوسته اعتماد نداشت و صد سال هم با این گروه باشند باز اعتماد نمی کنند. این را همه برادران جدا شده با گوشت و پوست احساس و لمس کردند.
از مطلب دور نشویم.
بعد از جریان آمپول هوا بنده موضوع رابه روی خودم نیاوردم و به کسی هم نگفتم. فقط به دو نفر گفته بودم که در جریان باشند.
بعد از این جنایت مژگان پارسائی و فریده بنائی یک نشست برگزار کردند که فهمیدم می خواهند حال و هوای مرا ببیند که چه می گویم و چه حرفی دارم؟ اما من سکوت در پیش گرفتم.دیدم بهترین راه است. چرا که هنوز در دست این جنایت کاران اسیر و دست بسته هستم. هرگز به روی خودم نیاوردم.
بعد از این جنایت، روزگار برایم تلخ و سیاه گشت. روز به روز داغون تر شدم و برای فرار و خروج از این فرقه لحظه شماری می کردم. تا اینکه خدای بزرگ روزی را رساند و صدام سرنگون شد و این سازمان را آمریکا خلع سلاح کرد. برای همه نفرات یک سرفصل جدید بود. هر کسی می توانست دوباره زندگیش را انتخاب کند. سازمان و فرقه چون طلسم ضدبشری شکست. دیگر تسلط لازم برای مهار اعضا و نیروهای خودش را نداشت.
بعد از سرنگونی صدام و خلع سلاح این فرقه، انگار فنرهای فشرده رها شدند. خدای بزرگ! چه روز خوبی بود!
از همه جا بویی از رها شدن می آمد. رها شدن از چنگ کسانی که هرگز کسی تصورش را نداشت.
اما خدای بزرگ این روز بزرگ را برای کسانی که چند بار اسیر شده بودند فراهم کرد.
آن روزی رسید که هر کسی می توانست بگوید دیگر می خواهم بروم دنبال کار و زندگی خودم.
درمورد قصد تزریق آمپول هوا باید گفت که شاید گناه بنده این باشد که خیلی از حرفهایشان را قبول نداشتم و به قول خودشان حلقه ضعیف بودم. می دانم خدا همیشه با حق است. نه با زورگویان و خودپرستان.
در هر صورت، همه ما بهترین دوران جوانی را در این گروه گذراندیم و عمرمان را به باد دادند.
در آخر این مطلب باید از همه جنایت کاران این سازمان بخصوص مسعود و مریم رجوی سوال بکنم که چرا؟ چرا مگر من چه کرده بودم؟ چه گناهی داشتم که شما بی شرمانه میخواستید چنین جنایتی درحق من بکنید؟
برای حذف فیزیکی نفرات از قبل شایعاتی به راه می انداختند. من جمله برای فرد من گفته بودند خیلی حالش بد است و اسهال خونی دارد. از این قبیل صحنه سازی و شایعه پراکنی می کردند تا کسی شک نکند. در دوران صدام هر کسی می خواست از این سازمان جدا شود و برود دنبال کار و زندگی که باید تحمل فشارهای زیادی را می کرد. بعد از زندانی شدن در اردوگاه های این گروه، تحویل نیروهای صدام می داده اند. بعد از این هم چندین سال زندان و شکنجه در زندان های صدام. اگر کسی سالم می ماند به یک جایی می فرستادند. این هم یکی از جنایت های این سازمان بود.
به دروغ در نشست ها می گفتند پیوستن به سازمان خیلی سخت است و درب ها به روی همه بسته است. به کسی اجازه نمی دهیم. خیلی ها درخواست دارند اما ما اجازه نمی دهیم. نمی توانند شرایط سخت را تحمل کنند. این گفته های مسعود و مریم رجوی کاملا دروغ بود.
بلکه همه چیز برعکس بود. دراصل درب ها به روی همه نفرات درون اشرف بسته بود. به کسی اجازه خروج از این فرقه داده نمی شد.
ادامه دارد

خروج از نسخه موبایل