اجبارات برده ساز در العماره عراق …

خاطرات سیاه محمدرضا مبین – قسمت بیست و ششم

همه امور روزانه مان ، اجباری و بایدی بود.هرگز اختیار نداشتیم در مورد برنامه ای” نه” بگوئیم ، هرروز و هر لحظه آموزش می دیدیم که نباید” نه” بگوئیم! همواره تمرین می کردیم که حق ” نه” گفتن نداشته باشیم.
حتی امروز که نزدیک 20 سال از آن تاریخ می گذرد و از فرقه نجات پیدا کردم ، باز هم در برخی موارد بلد نیستم” نه” بگویم.

سیستم عمدا ، ما را آموزش می داد که” بچه” باشیم ، به رهبران فرقه هم به دید پدر و مادر عقیدتی خود نگاه کنیم. این آنها هستند که خوب و بد را از هم تشخیص می دهند ، این آنها هستند که زحمت کشیده وبرای ما فکر می کنند! ما حق فکر کردن نداریم! رفته رفته قدرت تصمیم گیری از ما گرفته می شد. ترس را در وجود تک تک ما نهادینه کرده بودند ، از تنبیه ، از جداشدن از جمع ، از زندان ، از مرگ از … همه چیز می ترسیدیم.

باید دستورات را می شنیدیم ، باور کرده و اطاعت می کردیم ، باید فقط اثبات گر می بودیم. حق قضاوت در مورد دستورات را نداشتیم. اغلب در نشست ها از آموزش های نظامی مثال می آوردند که وقتی فرمانده دستور می دهد: بپر! باید نپرسی ، کجا ؟ چرا ؟ اگر بپرم ممکن است …؟
فقط باید با حداکثر توان در لحظه بدون اینکه فکر کنید ، بپرید …!!!
همیشه برنامه ای بزرگ و جهانی برایمان ترسیم می شد و اینکه ما مشغول انجام کار بسیار مهمی در یک برهه تاریخی بسیار مهم هستیم!
خشونتی بی منطق! با ظاهری شیک و تر و تمیز! ما را رام نگه داشته بود. هیچ عجله ای هم درکار نبود ، سرنگونی فقط شعاری بود که ما باید برای تحقق آن در اردوگاههای رجوی می پوسیدیم!
بعد از جدائی از فرقه رجوی ، احساس می کردم بسیاری از چیزها را دیدم و با تجربه تر شدم ، تصور می کردم همه چیز را به عیان دیدم و تمام جنایات رجوی را از نزدیک لمس کردم ، اما با شنیدن حکایت عجیب تری از یک نجات یافته دیگر ، می فهمیدم که من خیلی کم می دانستم.
در قرارگاه العماره ، مطلقا از آزادی بیان و عمل خبری نبود. کم کم بنای ناسازگاری با مسئولم را می گذاشتم ، ابوطالب هاشمی که بعدها فهمیدم در لیبرتی کشته شد ، آنروز ها فرمانده من بود ، آدم صاف و ساده ای بود ، کاملا مغزشوئی شده بود! اصلا نمی شد با او راحت حرف زد ، آنقدر دگم و خشک بود که حتی با اینکه سالها با او بودم نفهمیدم اهل کجا بود! با او زیاد چفت و جور نبودم.
مدتی بعد ، مسئولم را عوض کردند ، محسن صدیقی اهل شمال کشور عزیزمان که بسیار هم فوتبال دوست بود ، مسئولم شد ، اکبر علیدوست هم معاون دسته و اف تانک من شد.اکبر هم بعدها در لیبرتی قربانی مطامع قدرت طلبانه رجوی شد!
اکبر با من خیلی راه می آمد ، اما خیلی سریش و چسبناک بود ، هر جا می رفتم ، سرو کله اش پیدا می شد. اما حرف ، حرف من بود.
حدود 5-4 سال بود که در دام فرقه گرفتار شده بودم ، از خانواده ام و آنها هم از من در بی خبری مطلق بودیم ، کم کم از ارتباط گرفتن با خانواده ام ناامید شده بودم.
یک روز ، ایده ای در من شکوفا شد ، در یک برنامه شام جمعی ، که تعدادی از بچه ها برنامه های هنری و رقص و نمایشنامه اجرا می کردند ، یک همشهری من به نام اکبر خباره روی سن با بلندگو ترانه ای آذری را اجرا کرد. اجرایش مرا به تبریز برد و به خاطرات هنری که داشتم فکر کردم. در تبریز مدتی به یک آموزشگاه آموزش موسیقی رفته و گاه گداری هم در محفل های دوستانه و خانوادگی ترانه می خواندم. با الفبای خوانندگی آشنا بودم و به نت های موسیقی و دستگاههای موسیقی هم تسلط نسبی داشتم. آنروزها در سیمای سازمان که تنها برنامه تلویزیونی برای ما بود ، شخصی به نام عبدالحسین هم که اهل آذربایجان بود ، ترانه آذری می خواند. به این فکر کردم که اگر من در این وادی تلاش کنم ، روزی موفق خواهم شد که در سیما ترانه بخوانم و چون این برنامه برای داخل کشور هم پخش می شود ، اینطوری شاید موفق بشوم خبر سلامتی و کجا بودنم رابه خانواده ام برسانم . شاید این نوع نگرش بسیار تخیلی و اولیه به نظر می رسید اما …
ادامه دارد …
محمدرضا مبین ، کارشناس ارشد عمران ، سازه

خروج از نسخه موبایل