نامه پدر بیژن دهدشت نیا به فرزند اسیرش در فرقه رجوی

پسر عزیزتر از جانم بیژن جان سالهاست چشمان منتظرم به درب دوخته شده شاید که با دیدار تو روشن شود. کاش پدر بودی ومی فهمیدی حال دلم را …
واقعا چگونه مجاهدین دلشان آمد که آرزوی دیدن و بوییدنت را به دلم بگذارند؟ مگر در این تن پیر و فرسوده چقدر توان باقیست ؟؟ من جز سلامتی و در آغوش کشیدن فرزندم چیز دیگری از خدا نمی خواهم.
بخدا من مزدور نیستم! من یک پدرم که فقط می خواهم جگرگوشه ام را ببینم. آیا این گناه و جرم است؟ بیژن عزیزم شنیدم خیلی از دوستانت جدا شدند و حالشان خوب و با خانواده هایشان هم تماس دارند وتنها دلخوشی من این است که نشان وخبری از تو به ما می دهند.دیگر تحمل وعمری برایم باقی نمانده امیدوارم آرزوی دیدارت را با خودم به دنیای دیگر نبرم. بیژن عزیزم زنجیر اسارت را از فکر و دلت بازکن و آرزوی دیدنت را برایم محقق کن.
همه ما دوستت داریم ومنتظرخبرخوب وخوشی از تو هستیم.
پدر چشم براهت کهیار دهدشت نیا

خروج از نسخه موبایل