سخت ترین شب زندگی من

خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت سی و ششم
در چشم بهم زدنی ، پس از ابلاغ فرمان برگشت به سمت اشرف ، همه معادلات صحنه عوض شد. تمام ارتش ها، شامل زرهی ها و خودروها و نفرات سرو ته کرده و همه به سمت اشرف ، حرکت را شروع کردند.
تناقض و ابهام و نارضایتی از چهره و رفتار تمام بچه ها ، به روشنی مشهود بود. ناگهان از مرز ایران برگردانده شده بودیم ، چندین ماه و چندین روز کار و برنامه ریزی و ذهنیت رفتن به ایران عزیزمان ، بر باد رفته بود.
شب های زیادی با این رویا که بعد از چندین سال غربت و دربدری ، عاقبت به خاک ایران قدم خواهیم گذاشت ، سر بر بالین گذاشته بودیم. اما امروز به فرمان مسعود ، به همان اشرف که یادآور سالها اسارت و زندان بود باید برمی گشتیم.
چه خبر شده بود ؟
موضوع چه بود؟
اجازه سئوال هم نداشتیم! نمی توانستیم سئوال کنیم که چرا به یک باره ، ورق برگشت ؟!
تمامی زرهی ها به سمت اشرف ، به حرکت افتادند. دود و گردوخاک غلیظی به هوابلند شده بود. من هم با دکتر علی به سمت اشرف به راه افتادیم. بمباران شدیدی شروع شد. هواپیماهای ائتلاف مستمرا روی نیروهای ما شیرجه رفته و بمباران می کردند. در مسیر برگشت دو نفر دکتر که اسامی شان الان در خاطرم نیست ، با این عنوان که از هیاهو و بمباران ها ترسیده اند ، به دکتر علی سپرده شدند تا سریعا به اشرف برگردانده شوند. آنها هم سوار لندکروز من شدند. اصلا صحبت نمی کردند. ساکت در صندلی عقب نشسته بودند.
تاریکی هوا به سرعت فرا رسید. هر بار که هواپیما شیرجه می رفت و ما صدایش را می شنیدیم. ماشین را متوقف و در عوارض طبیعی اطراف جاده ، سنگر می گرفتیم. تاریکی مطلق حکمفرما شده بود. هیچ کس اجازه روشن کردن حتی چراغ های کوچک خودرو یا زرهی را نداشت. من چراغ های ترمز عقب ماشین را هم با قنداق اسلحه شکستم تا در حین توقف ، نوری از ماشین دیده نشود. غافل از اینکه هواپیماهای آمریکائی و انگلیسی ، همه جا را با تجهیزات مدرن خود عین روز می بینند!
هر بار که یک زرهی از کنار ما بسرعت رد می شد ، من ماشین را به سمت شانه خاکی هدایت می کردم ، تا حادثه ای پیش نیاید.
حدود ساعت 12 نیمه شب بود که مثل قبل با شنیدن صدای زرهی به کنار جاده و شانه خاکی رفتم. اما گوشه یک زرهی نفربر بی ام پی وان ، از پشت به ما زد. لحظاتی خودم و ماشین و سرنشینانم را بین زمین و آسمان معلق دیدم. کنار جاده حدود یک و نیم متر پائین تر بود. خودرو در همان قسمت کنار جاده که یک و نیم متر پائین تر بود فرود آمد. فقط یک لحظه شنیدم که موتور لندکروز هنوز کار می کند! در همان تاریکی و با دید بسیار کمی که داشتم ، سریع با دنده کمک دوباره روی جاده آمدم. احساس می کردم گردنم شکسته است ، درد شدیدی را در پشت گردنم حس می کردم.
بی ام پی وان هم ، کمی جلوتر توقف کرده و یک نفر ریز اندام از داخل آن بیرون آمده و سمت ما دوید. از حال ما سئوال کرد و من هم با داد و فریاد به او گفتم پسر حواست کجاست ؟ آن همه جا برایت خالی کردم ، چرا آمدی سمت ما ؟ که گفت شنی زرهی روی آسفالت لیز خورد و اینطورشد ، پس از عذرخواهی مختصری رفت ، فقط توانستم بپرسم که بچه کدام قرارگاه هست ، که گفت قرارگاه 12.
سوار ماشین شده و به سمت اشرف حرکت کردیم ، ماشین از قسمت عقب تا وسط له شده بود. اما قسمت موتور هنوز سالم بود. سه سرنشین دیگر هم بصورت جزئی زخمی شده بودند ، دو نفر عقب که قبلا ساکت بودند ، بعد از تصادف دیگر به کلی لال شدند! شروع به حرکت کردم. دیگر برای جلوگیری از حادثه ای مجدد ، این بار به سمت اشرف اما از جاده خاکی شروع به حرکت کردم.
به دلیل تاریکی مطلق ، یکی از همراهان من نیز در فاصله حدود 10 متری جلوی ماشین پیاده راه می رفت و من هم پشت سر او به سختی حرکت می کردم ، بعد از تصادف چند دقیقه پیش ، دیگر ماشین در اختیار من نبود ، فرمان را به سمت راست می چرخاندم ، اما خودرو به سمت چپ می رفت ، نمی دانم چه شده بود اما خودرو دیگر مثل قبل تحت کنترل من نبود.
ما درحال عقب نشینی بودیم. اما نمی دانم چرا هواپیماها ما را بمباران می کردند! بعدها از زبان یک خلبان جنگنده آمریکائی شنیدم که به آنها فرمان داده شده بود که نیروهای سازمان مجاهدین در حال صف بستن هستند و قصد دارند دریک خط دفاعی آرایش گرفته و به مقابله با حملات زمینی به سمت بغداد ، به مقاومت بپردازند. به خلبان ها هم دستور داده شده بود که اجازه ندهند زرهی های ما آرایش دفاعی بگیرند. همچنین آن خلبان گفت که ما اجازه تهاجم به خودروهای معمولی را نداشتیم و دستور داده شده بود که فقط به زرهی هائی حمله کنیم که لوله توپ دارند!
ناگهان متوجه شدیم انفجارات بسیار شدیدی از سمت قرارگاه اشرف دیده و شنیده می شود. حوالی شمال اشرف درگیری های شدیدی در حال وقوع بود. یک لحظه صدای شلیک و انفجار قطع نمی شد. در جمع بندی که کردیم ، این احتمال را دادیم که کردهای عراقی در فرصت بدست آمده به اشرف حمله کردند وقصد تصرف اشرف و دستگیری رهبران ما را دارند.
بر سرعت خود به سمت اشرف افزودیم تا اجازه محاصره اشرف را به کردها ندهیم.
هرچقدر نزدیک تر می شدیم بر شدت صداهای انفجار و شلیک رگبار از قسمت شمال اشرف افزوده می شد! آن شب سخت ترین شب زندگی من بود!
هر از چندگاهی در چاله ای عمیق افتاده و به سختی خودرو را از آن بیرون می کشیدم. درد گردنم هم ول کن نبود و اجازه تمرکز به من نمی داد ، چندبار می خواستم خودور را گذاشته و پیاده بقیه مسیر را طی کنیم اما می گفتم اگر کردها به اشرف حمله کردند شاید بهر علتی ، خودرو در یک لحظه حیاتی به دردم بخورد یا شاید مسئولین بگویند که نباید خودرو را جا می گذاشتید و از این جور حرفها.
اشرف در آتش و دود می سوخت. ما هم به هر زحمتی بود جلو می رفتیم. گشنگی و تشنگی هم فشار مضاعفی می آورد. سه نفر دیگر هم نفرات رزمی نبودند و به شکل های مختلفی غر می زدند و فضای یاس و ناامیدی را دامن می زدند. لحظه به لحظه بر شدت صدا و نور انفجارات و شلیک ها افزوده می شد. بیشترین صدا ، صدای شلیک رگبارهای سلاح های سبک بود و این نشان می داد که بصورت زمینی به اشرف حمله شده است. حدود ساعت سه و نیم یا چهار صبح بود که از دور یک چراغ قوه را دیدیم که به سمت ما روشن و خاموش می شد. ظاهرا برج نگهبانی ضلع شرق بود که به نیروهای رسیده علامت می داد که به سمت آنها و درب ضلع شرق حرکت کنیم. پس از اطمینان از اینکه این علامت یک تله نیست و مربوط به نیروهای خودی است به سمت درب ضلع شرق حرکت کردیم …
ادامه دارد …
محمدرضا مبین ، کارشناس ارشد عمران ، سازه

خروج از نسخه موبایل