سیصد تن از اسرای ایرانی را از رژیم بعث خریدند

قسمتی از مصاحبه با خانم معصومه رضایی مادر سعید فرج اله حسینی (اسیر در فرقه رجوی)

پسرم اواخر خدمت سربازی اش بود که در سومار مفقود الأثر شد. ساعت ده شب ارتش عراق تک زده بود. من پنج هفته بعد توسط یکی از دوستان پسرم از سرنوشت ایشان مطلع شدم. دوستش می گفت که سعید به سرش ترکش خورده و فریاد می زده سوختم سوختم.
پس از دو سال بی خبری از پسرم، مطلع شدم که ایشان در عراق اسیر می باشد. یکی از دوستان پسرم شاهد بوده که روزی یک اتوبوس وارد کمپ ارتش عراق می شود و با خرید سیصد نفر از اسرای ایرانی از جمله فرزند من توسط رجوی، آن ها را به کمپ مجاهدین خلق منتقل می کنند. در زمان انتقال از اسارتگاه ارتش عراق به کمپ مجاهدین خلق، پسرم مجروح بوده و ایشان را با برانکارد به آنها تحویل می دهند.
در سال 81 مسعود رجوی مدعی شده بود که ما مانع ملاقات اعضا با خانواده هایشان نمی باشیم و خانواده ها مجاز به ملاقات با فرزندانشان هستند. به همین جهت من به همراه گروهی از خانواده ها به سرپرستی خودم عازم عراق شدیم و با مشقات فراوان به مقر مجاهدین خلق در عراق رفتیم. گفتیم طبق ادعای مسعود رجوی ما برای ملاقات با فرزندانمان آمده ایم. مسئولان قرارگاه اشرف مجبور شدند به ما مجوز ملاقات بدهند.
با آن که رسانه های عراق به ما قول داده بودند شاهد و ناظر حضور ما در جلوی کمپ اشرف باشند متأسفانه هیچ رسانه ای در آن محل حضور نیافت. ما با ترس و وحشتی که در وجودمان بود از تصمیم خود منصرف نشدیم و عزم ورود به قرارگاه را کردیم. مسئولان کمپ به ما اجازه ورود دادند و در محوطه ای قرار گرفتیم.
در حالی که من رو به رو را نگاه می کردم دیدم جوانی نحیف و لاغر به طرف من می آید. جلو آمد و گفت مادر! در حالی که دستم را روی سینه اش گذاشتم گفتم پسرم اشتباه آمدی من مادر تو نیستم. گفت چرا؟ گفتم نشانه ای بده، شما را نمی شناسم. دستش را بلند کرد و نشان سوختگی زمان کودکی اش را به من نشان داد. تازه فهمیدم که این آقا فرزند من است. شما تصور کنید منِ مادر چه حالی داشتم، روی پاهای پسرم افتاده بودم و فریاد می زدم عزیز دلم دوستت دارم. او می گفت مادر تا حالا کجا بودی؟ چرا دنبالم نمی آمدی؟ گفتم تو چه می گویی هفده سال است که دنبالت می گردم. ما همدیگر را در آغوش گرفتیم.
در طی سه روز ملاقات ما در کمپ، سرگروه دیگر ما را بدون لباس، دست بسته دم در قرارگاه نگه داشته بودند. وقتی بعد از سه روز، ایشان را دیدیم حال خیلی بدی داشت.
چند سال طول کشید که دوباره با دو تا از دخترهایم برای ملاقات رفتیم. سال بعدش در ملاقات سوم که به اتفاق برادر و دو خواهرش بودیم پسرم را وادار کردند که مقابل ما قرار بگیرد. پسرم عکس ها و نامه های خانوادگی را جلوی ما پرت کرد و می خواست که از ما دور شود که یک آقای همراه ما او را نگه داشت. چون من از ناراحتی بیهوش شدم مأموران فرقه مجبور شدند اجازه بدهند که من با پسرم یک ساعت ملاقات داشته باشم. (در سفر سومی که به عراق داشتیم با ما بد رفتاری کردند و رفتار سعیدم معلوم بود که اجباری است.)
سه شب پشت در قرارگاه آتش روشن می کردیم تا گرم شویم، در نهایت موفق به دیدار با فرزندانمان شدیم.
در سفر چهارمی که به همراه خانواده های اصفهان به عراق رفتیم شب در اشرف ماندیم و بدون دردسر بیرون آمدیم.
اینک بیش از بیست سال است که سعید را ملاقات نکرده ام.
پسرم در اداره تسلیحات ارتش کارمند بود و مدارکش موجود است. او می توانست به جبهه نرود. با وجود این برای دفاع از وطن و ناموسش اداره را رها کرد و داوطلبانه به خط مقدم جبهه رفت. او می گفت اگر ما نرویم شما اینجا امنیت ندارید. من به عنوان یک مادر نمی توانم باور کنم که پسرم قلباً جزو فرقه رجوی شده باشد چون فرزندم شناختی از اعتقادات و سلوک سازمان مجاهدین خلق نداشت.
پیام خانم معصومه رضایی به فرزندش آقای سعید فرج اله حسینی:
سعیدم دوستت دارم. قربانت بروم، بابا که تو را ندید و با ناامیدی از دنیا رفت. می دانم در شرایطی نیستی که با من راحت حرف بزنی و جوابم را بدهی ولی من با همه وجودم آرزو می کنم و از خدا می خواهم شرایطی فراهم شود تا رو به روی هم بدون مانع، بدون ترس، چون خدا هست، قرار بگیریم و عاشقانه همدیگر را بغل کنیم و بقیه عمر را که نمی دانم این عمر برای من چقدر است با هم زندگی کنیم.

خروج از نسخه موبایل