بالاخره خانواده ام به اشرف رسیدند

خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت چهل و چهارم
سالها اسارت در فرقه رجوی ادامه داشت تا به عنوان اسیر جنگی از طرف نیروهای ائتلاف شناخته شدیم.
اسارت در اسارت! انگار سرنوشت ما با اسیری و اسارت رقم خورده بود.
اما پس از شروع جنگ عراق و فرار صدام حسین، دیگر شرایط جدیدی بر عراق حاکم بود.همه مرزهای عراق با ایران باز و گشوده شده بود و هم شرایط داخلی عراق بسیار متفاوت با قبل شده بود.
همه شرایط دست به دست هم می داد تا خانواده ها بتوانند به عراق راه پیدا کرده و حتی به اشرف هم بیایند. خانواده من هم جزو خانواده هائی بود که رنج سفر را بر خود هموار کرده و به عراق جنگ زده و ناامن و به قرارگاه اشرف آمدند. هنوز قوانین خاصی بر اشرف حاکم نبود. همه چیز در خلاء بود.
از این طرف در داخل قرارگاه هم از سوی مسئولین ، اصرار بر این بود که بر تعداد برنامه های هنری افزوده شود. من هم چون در قسمت هنری و برنامه های هنری سیمای آزادی بودم شب و روز مشغول تولید برنامه های جدید بودم.
مینا خیابانی خواهر موسی خیابانی و همسر مهدی ابریشمچی ، مسئول من بود که از طریق محسن صدیقی فرامین ما را ابلاغ می کرد. ضابطه هائی بر روابط برادران با خواهران فرمانده در اشرف حاکم بود. تمامی خواهران باید دو نفره به دیدار از مقرهای برادران می رفتند و هیچ خواهری حق صحبت تکی و خصوصی با برادری را نداشت. این قاعده بر روابط مینا خیابانی با ما نیز مصداق داشت.
عصر بود و حوالی ساعت 5-4 بعدازظهر بود که من در اتاق هنری بودم وروی برنامه مخصوص شب چله کار می کردم.
شب چله نزدیک بود و ما کارهای فشرده ای داشتیم. قرار بود من یک کار جدید برای شب چله آماده کنم.

درب اتاق هنری باز شد و من مینا خیابانی را دیدم که تنها آمده بود و معلوم بود حامل خبری خاص است و کار مهمی دارد. او وارد اتاق هنری شد. مینا اول از کارم پرسید و من توضیح دادم که روی یک کار جدید برای شب چله کار می کنم که قرار است از سیمای آزادی پخش شود.

مینا گفت که خواهر جمیله ( فرمانده قرارگاه ) با تو کار دارد. کارت را همین الان تعطیل کن و به اتاق اف جی بیا. تاکید کرد که سریع بیا. همان لحظه اول دلم لرزید. بی درنگ به راه افتادم. احساس خاصی داشتم و ضربان قلبم بالا رفته بود. مسیر کوتاه تا اتاق اف جی را طی می کردم ، حدس های زیادی داشتم اما هرگز فکر نمی کردم خانواده ام پس از سالیان به سراغم آمده باشند. هرگز احتمال نمی دادم که اعضای خانواده ام مرا پیدا کرده و به اشرف بیایند.
وقتی به اتاق اف جی رسیدم ، فرمانده دسته ها در حال خارج شدن بودند ، همه با خنده مرا نگاه می کردند ، محسن صدیقی که بچه شمال کشور بود و ماهها بود که فرمانده دسته من بود ، دستی به پشتم زد و با خنده گفت: محمدرضا برو تو خواهر جمیله کارت دارد! اما باز هم نگفت خبر چیست!
جمیله فیضی شروع به صحبت کرد، اول پرسید لحظه ات چیست؟ این سئوال متداولی بود که همه باید در مواجهه با یک شرایط جدید، لحظه مان را توضیح می دادیم که چه فکری کردیم ، وقتی ما را صدا زدند.
من هم توضیح دادم که احتمالا ابلاغ یک کار و مسئولیت جدید است و شاید یک ترانه دیگر باید برای برنامه ای آماده کنیم. اما جمیله خیلی آرام ادامه می داد و سعی داشت بفهمد که من در چه نقطه ای هستم و مختصات تشکیلاتی من چیست؟ جمیله تلاش داشت تا آخرین وضعیت من قبل از ملاقات با خانواده ام را چک کند که آیا آمادگی دارم پس از نزدیک به 8 سال خانواده ام را ملاقات کنم.
هشت سال بود که هیچ خبری از خانواده ام نداشتم. سران جهنمی فرقه رجوی هرگزاجازه نداده بودند که من طی این 8 سال، حتی خبر سلامتی ام را به خانواده ام بدهم. من هم بعد از این مدت بسیار طولانی دیگر قطع امید کرده بودم که خانواده ام اکنون به یاد من هستند و مرا فراموش نکردند. اما گویا خواست خدا بر این نبود که مادر وفرزند تا به ابد از دیدار هم محروم شوند.
ادامه دارد…
محمدرضا مبین ، کارشناس ارشد عمران، سازه

خروج از نسخه موبایل