لحظه خداحافظی ، برادرم برگه ای را پنهانی به من داد

خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت پنجاه و دوم
بالاخره لحظه ی موعود رسید و من باید از پدردلبند و مادرعزیز و برادرخوبم خداحافظی می کردم. لحظه ی جدائی چقدر سخت است! بغض بدجوری گلویم را گرفته بود، تمام توانم را جمع کرده و تلاش می کردم، هر طور شده مادرم اشکم را نبیند تا راحت تر از من جدا شود. برادرم که قضیه را بهتر از آنها درک می کرد، کاغذی را پنهانی به من داد که شماره تلفن های جدید همه خانواده در آن بود ، قرار شد هروقت که توانستم از خراب شده اشرف ، فرار کرده و خارج شوم باخانواده تماس بگیرم، روبوسی کردیم و من اینطرف درب و آنها آنطرف درب ایستادند، مرزی شکست ناپذیر بین من و خانواده کشیده شد، مرزی نامرئی اما بسیار گسست ناپذیر!
خانواده ام سوار یک تویوتای ون نقره ای رنگ شده و شروع به حرکت نمودند، دنیا روی سرم خراب شد، بار سنگین سالیان دوری با این جدائی دلگیر، فشاری صدچندان به من وارد کرد. چندین نفر از مسئولین و گردن کلفت ها مواظب بودند تا من حرکت غیرعادی نکنم! البته می دانستم که عادی ترین حرکت از نظر من دویدن به سمت آن ماشین و فرار از دست مجاهدین و سازمان بود ، اما این کار من از نظر آنان یک گناه نابخشودنی محسوب شده و در صورت انجام، باید مجازات می شدم!
خدا این گونه لحظات جدائی را نصیب هیچ بنده اش نکند، باید در آن شرایط بود و آن سختی های جانکاه را حس کرد. مادرم نیز گریه نکرد! اما تا سه راهی جاده گردنش را تماما خم کرده و مرا نگاه می کرد! من هم گریه نکردم!خیلی صبوری کردم ، اما صدای شکستن استخوان هایم را حس می کردم، از درون در حال نابودی بودم! ون سه راهی اشرف به جاده ی خالص را پیچید و از نظرها پنهان گشت. هوشنگ دودکانی و جواد کاشانی به من گفتند که به قرارگاه برگرد و پس از سرویس و شستن خودرو، به یگان خودت مراجعه کن!
به راه افتادم ، چند متری که از درب خروجی اشرف که به درب اسد ( شیر)، معروف بود دور شدم، چهره ی مظلومانه پدر و مادرم جلو چشمانم آمد، بغضم ترکید و زدم زیر گریه! اشک مجالم نمی داد! سیل اشکهایم سرازیر شد! چون توی ماشین تنها بودم ، خون گریه می کردم! سعی می کردم تا فرصت هست ، با تمام توانم گریه کرده و خودم را خالی کنم! می گویند مرد ها در تنهائی و خلوت گریه می کنند و در جمع اشک نمی ریزند! در تمام عمرم چنین با صدای بلند و هق هق گریه نکرده بودم! حواسم بود که کسی مرا نبیند! حدود یک ربعی که در راه بودم فقط اشک ریختم! برای بدبختی خودم گریه می کردم ، برای مظلومیت خانواده ام اشک می ریختم! گویا این اشک های لعنتی من هم تمامی نداشت! از خودم خجالت می کشیدم که نمی توانم جلوی گریه ام را بگیرم ، سیگاری روشن کردم تا خودم را تسکین بدهم، آبی به سر وصورتم زده و سعی کردم قرمزی چشمانم را از بین ببرم!
در سازمان گریه کردن ممنوع بود! می گفتند با گریه کردن انسان توی قبر تنهائی ها وخاطرات فرو می رود! اما خودم می دانستم اگر همان لحظه گریه نمی کردم ، حتما سکته کرده و می مردم!
سالها بعد که با لطف خدا، به ایران و نزد خانواده برگشتم ، برادرم می گفت که آنروز بعد از جدائی در درب اشرف ، مادرمان تا کربلا فقط و فقط گریه می کرد و شیون و زاری! پدرم هم فقط سیگار می کشید! خدا هزاران بار لعنت کند مسبب همه ی این بدبختی ها را که راس همه آنها ، مسعود رجوی لعنت شده بود.
فکرم مشغول خانواده ام بود که خدایا کمک کن که به سلامت از این سرزمین بلا، خارج شده و سالم و سلامت عراق را ترک کنند.
به قرارگاه رسیدم ، خودرو را پارک کرده و یکراست سراغ محسن صدیقی رفته و گفتم من دیشب را تا صبح نخوابیدم و می روم کمی بخوابم ، لطفا کسی بیدارم نکند، سرویس خودرو هم باشد برای بعد از ظهر! بیچاره محسن صدیقی هم انتخاب دیگری نداشت ، مجبور بود که درخواستم را قبول کند. رفتم به آسایشگاه تا تنها تر شده و راحت باشم ، اما یکی از فرماندهان به بهانه اتو زدن لباسش به آسایشگاه آمد تا مرا به صورت نامحسوس کنترل کند! من هم دیدم بهترین کار خواب است تا همه چیز را اندکی فراموش کنم.
عصر بیدار شده و برای سرویس خودرو رفتم. شب نیز برای عملیات جاری رفتم و مینا خیابانی گفت که این ابتلاء خانواده را یک پروژه کرده و تمامی فاکتهایت را بنویس. اما نمی خواهد در جمع بخوانی و آنرا تحویل مسئولت بده ، به جمع بچه های یگان نیز گفت که هیچ کس در مورد فاکت های خانواده به محمدرضا انتقادی نکند!
دو روز فقط در سالن غذاخوری ، فاکت و پروژه می نوشتم، اما سیگارهای مارلبورو که برادرم از بغداد برایم خریده بود، مرهم زخم هایم می شد و موقع کشیدن هر یک از آنها ، به خانواده وصل شده و به خاطرات آن سه روز فکر می کردم. هنوز هم که سالیان از آن قضیه می گذرد ، هستند مادران بسیاری که در فراق فرزندان خود اشک می ریزند، گویا این جدائی ها و این اشک های مظلومانه مادرها و پدرها تمامی ندارد…
ادامه دارد…
محمدرضا مبین ، کارشناس ارشد عمران، سازه

خروج از نسخه موبایل