با اطمینان تمام پاسخ دادم که می خواهم بروم

خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت پنجاه وپنجم
سازمان با تمامی توان خود، سعی داشت به هرقیمت از اشرف و عراق خارج نشود. رجوی ها بهتر از هر کس دیگر می دانستند که تنها در اشرف است که می توانند نیروها را اسیر نگه دارند و در صورت خروج از اشرف و عراق تمامی گزینه ها روی میز بود!
حدودا خرداد ماه 1383 بود که برای قرائت پیامی به سالن غذاخوری فراخوانده شدیم. پیام از مریم رجوی بود، او در این پیام توضیح داده بود که در ادامه روند جریانات سیاسی همه باید درخواست پناهندگی از دولت عراق را بدهیم! مریم با ناشی گری خاص خودش، عیان کرد که در غیر اینصورت باید شاهد حوادث نامطلوبی برای سازمان باشیم! که البته این نامطلوبی برای مریم، مطلوب وخواسته ی همه ما اعضای ناراضی در سازمان بود که به زور و اجبار سالیان در اشرف زندانی و اسیر نگه داشته شده بودیم!
در انتهای پیام هم خیلی خلاصه اشاره کرده بود که هر کس نخواست پناهنده ی دولت عراق جدید باشد ، می تواند که در هماهنگی با مسئولینش درخواست جدائی بدهد!!!
این اولین بار بود که بعد از پیوستنم، چنین چیزی در سازمان می شنیدم،” درخواست جدائی بدهد و برود”!!!
این شیرین ترین پیام بود. بعد از پیام ولوله ای عجیب در میان نیروها پیچید. همه به گوش های خود شک می کردیم، که آیا این خبر درست است یا می خواهند، درخواست دهندگان را جدا کرده و زندانی کنند؟
سازمان هرگز با نیروها ذره ای صداقت نداشته بود و این قضیه همه را نگران می کرد که نکند، کاسه ای زیر نیم کاسه باشد.
نفس ها درسینه ها حبس شده بود و دقایق به سختی می گذشت.
بالاخره با پذیرش تمامی ریسک ها به سراغ محسن صدیقی مسئولم رفتم و گفتم من هم می خواهم بروم.
این را گفتم و تمامی حواسم به او و عکس العمل هایش بود. محسن من را به کناری برد و گفت محمدرضا ، همه ی فکرهایت را کردی ؟
با اطمینان تمام پاسخ دادم که می خواهم بروم، والسلام.
تعادل فرمانده ام بهم ریخته بود. گویا که انتظار چنین پاسخی را از من نداشت. گفت با هیچ کس در این مورد صحبت نکن ، من به شما جواب می دهم. گفت سرکارت برو، تا من خبر کنم. کار آنروز ما نانوائی رفتن بود و من هم به نانوائی پیش بقیه بچه ها رفتم. محسن صدیقی به فرمانده دسته ام ، اکبر علیدوست گفت که همراه من باشد! یعنی کاملا مرا تحت الحفظ به نانوائی ببرد. دیگر اکبر هم با من کلامی صحبت نمی کرد. ( اکبر علیدوست از بچه های خطه ی سرسبز شمال بود و بعد ها در جریانات حمله موشکی به لیبرتی کشته شد).
همه اش منتظر بودم که مرا به زندان خواهند برد. اما من دیگر تصمیم را گرفته بودم و حاضر بودم هر بهائی را بدهم.
یکساعت نکشید که محسن به نانوائی آمد و به من گفت لباسهایت راعوض کن می رویم. برخوردش مثلا زندانبانان در زندان اشرف شده بود. آنروی سکه برگشته بود. انگار با یک دشمن صحبت می کرد. خشن و بداخلاق.
به مقر برگشتیم و محسن گفت اگر وسائل فردی ، داری از کمدت بردار! تاکید کرد فقط وسائل شخصی.
خودش هم پشت سرم ایستاد تا من برای آخرین بار کمدم را چک کنم. یکی دو فرمانده دیگر هم با فاصله ی چند متر مراقب ما بودند.
کمد و سایر وسائل را از من تحویل گرفتند و مرا سوار یک ماشین کردند و از مقر خودمان خارج شدیم.
من خیلی نگران بودم که من را به زندان انفرادی خواهند برد.
مرا با ماشین جیپ به یک قسمت دیگر بردند که داخل یک محوطه ای بود که بشدت حفاظت می شد.
در یک اتاق گفتند بشین و منتظر باش.همه ی نفرات سازمان با قیافه های خشن و تند مرا نگاه می کردند و هیچ کس ابدا با من حرفی نمی زد. این شرایط در سال 1376 برایم یکبار اتفاق افتاده بود که چند دقیقه ی بعد مرابه زندان انفرادی انداختند و من 6 ماه آنجا محبوس ماندم.
ضربان قلبم بشدت می زد. نفسم بالا نمی آمد. هر لحظه منتظر بودم زیر مشت و لگد افتاده و به داخل زندان برده شوم. ثانیه ها نمی گذشت.
چند لحظه ی بعد یکی از مردان آمده و مرا به یک اتاق بزرگ برد. حدود 9 زن در کناره های میزی بزرگ نشسته بودند ومهناز شهنازی هم تنهائی در قسمت بالای میز نشسته بود. یک گل رومیزی هم طوری جلو روی مهناز قرار داده شده بود که کاغذهای پشت آن را از دید هر بیننده ای محافظت می کرد.
سکوت کامل برقرار بود.
مهناز شروع به صحبت کرد.زیر چشمی هم به کاغذ پشت آن گل رومیزی نگاه می کرد و انگار با آن کاغذ محورهای صحبتش را تنظیم می کرد.
گفت : محمدرضا! تو عضو رسمی سازمان ما هستی ویک کادر رسمی هستی، ما تو را از خودمان می دانیم و حق نداری به ما پشت کنی و همینطور صحبت می کرد. من هم فقط گوش می کردم و شرایط را می سنجیدم. ناگهان زد زیر گریه و با لحن بغض آلود گفت محمدرضا بمان ، نرو. سرنگونی نزدیک است! او که گریه کرد ، چند زن دیگر هم که از فرماندهان دیگر من بودند ، با دستمال گوشه های چشماهایشان را پاک می کردند ، تظاهر به گریه مصنوعی کاملا مشخص بود.من دیگر نمی شنیدم که آنها چه می گویند. به زودی متوجه شدم که دیگر من در موضع بالا هستم و خبری از زندان و شکنجه نیست. شروع به صحبت کرده وگفتم :
من سال 1375 با کلی آرزو و امید به اشرف آمدم ، فکر می کردم که به خانه خودم آمدم. اما چند روزی نگذشت که دیدم اینجا همه باید چشم قربان گو باشند. احدی حق اظهار نظر و انتقاد نداشت ، خفقان حاکم بود و همه ی مسئولین با ظاهری حقوق بشری ، اعضاء را در یک شرایط اجبارقرار داده بودند.
پاسخ هر انتقادی با برخوردهای تند و خشن داده می شد. چند ماه صبرکردم. شرایط بدتر شد که بهتر نشد. من حتی نتوانستم خبر سلامتی خودم را به خانواده ی چشم انتظارم بدهم. من را از همه جا قطع کردند تا مطیع تر و رام تر شوم. شش ماه طول نکشید که در جواب انتقادهای من ، به زندان انفرادی انداخته شدم. شش ماه در بدترین شرایط انسانی من را در زندان انفرادی نگه داشتید.
شما در عرض 6 ماه موفق شدید ،جسم من راتصاحب کنید. اما دیگر من در تشکیلات شما زنده نبودم. شما با زور و اجبار و ترساندن از زندان های ابوغریب و 10 سال زندانی شدن ، من را به مناسبات خود برگرداندید. امروز دیگر حاضر نیستم در مناسبات دروغ و فریب شما بمانم. حتی اگر تا آخر عمرم مرا زندانی کنید. شما با برخوردهای غلط خود همانروز مرا از سازمان قطع کردید. من دیگر یک مرده ی متحرک بودم. امروز هم از مریم که بزرگتر نداریم. او پیام داده است که هر کس خواست می تواند برود ومن می خواهم بروم. من دیگر نفر شما نیستم ،حتی اگر از این اتاق بخواهید مرا به قرارگاه برگردانید، دیگر حاضر به انجام هیچ کاری برای شما نیستم و این حرف آخر من است. همه ی زنان با سکوت و تعجب زیاد مرا می نگریستند. انگار حرفهای من را برای اولین بار می شنیدند، انگار این همان زنانی نبودند که تا دیروز در نشست های مختلف عربده کشیده و امثال من را که هیچ پناهی نداشتیم ، آماج فحش و ناسزا قرار می دادند!
مهناز شهنازی با چهره ای برافروخته، کاغذی را امضاء کرده و به مردی داد که بالای سر من ایستاده بود و گفت برو…
ادامه دارد…
محمدرضا مبین ، کارشناس ارشد عمران، سازه

خروج از نسخه موبایل