حبیب فلاح از فرقه رجوی داغی در دل و زخمی بر تن دارد

اخیرا فرصتی دست داد تا از آقای حبیب فلاح دوست جداشده و بازگشتی از فرقه رجوی دعوت کنیم و در دفتر انجمن نجات استان به یک گپ و گفت صمیمی بنشینیم.
آقای فلاح که از دوستان قدیمی اعضای انجمن نجات استان میباشد خودش نیز برای این دیدار مشتاق بود و با قبول زحمت و پیمودن مسافتی از شهر خود به دفتر انجمن آمد.
در بدو ورود مقداری خوش و بش کردیم و از عمر تباه شده در داخل تشکیلات فرقه رجوی از دل آه عمیقی کشیدیم اما زود به خنده و مسخره وعده های پوچ و شعارهای به معنی مسعود و مریم برگشتیم.
شاغول سرنگونی نظام ، نظام سه سره شده و بزودی از هم متلاشی میشود ، شقه و قهر تحلیل چند ده ساله رجوی برای جناحهای داخل نظام بود که همیشه پیش بینی میکرد امسال اتفاق میافتد و نظام سرنگون میشود ، انقلاب مریم که خود جای جک و خنده های زیادی داشت ، جرقه و جنگ که پیش بینی ده ساله رجوی بود که مجددا ایران با صدام وارد جنگ میشود و مردم نیز با دسته گل به استقبال ما می آیند!!!!
خلاصه سوژه زیادی برای خنده و کنار گذاشتن گذشته وجود داشت و از همه مهم تر زندگی آرام و بی دردسردر کنار خانواده و گشت و گذار و کوهنوردی در طبیعت ایران خود دنیایست.

اجازه بدهید زودتر روی اصل موضوع برویم.
حبیب فلاح به قصد افشای چهره منحوس رجوی و جنایات و زندان و شکنجه در تشکیلات رجوی به دفتر انجمن لرستان آمده بود ، به همین دلیل اجازه بدهید صحبت های در خصوص نحوه پیوستن و حضورش در تشکیلات ، زندان و شکنجه شدن وی توسط مدعیان انقلابی گری و آزادی خواهی را با هم مرور نماییم.
مجری : آقای فلاح با سلام مجدد و خیر مقدم، تشکر میکنیم از اینکه دعوت ما رو پذیرفتید ، ممکنه هرطور راحت هستید موضوع پیوستن و حضورتون در تشکیلات ، حوادث احتمالی ، زندان و شکنجه در داخل تشکیلات رو برامون توضیح بدهید ؟
حبیب فلاح : با سلام متقابل خدمت شما و همه کسانی که موضوع صحبت های من رو مطالعه میکنند.
بله منم قصد دارم خیلی خودمانی و ساده توضیح بدم.
من از قبل هوادار سازمان بودم ، رادیو گوش میکردم و از سال 60 به بعد در مدرسه هم مقداری فعالیت میکردم.
در سال 71 از ایران به ترکیه رفتم و در آنجا به سازمان وصل شدم. 2 الی 3 ماه در پایگاه سازمان در ترکیه بودم و از آنجا با هواپیما به اردن رفتم و از طریق زمینی با اتوبوس بهمراه 3 یا 4 نفر دیگر به عراق ( بغداد ) منتقل شدم. حدودا 4 روز در هتل بغداد و بعد از آن به پذیرش و ورودی پادگان اشرف رفتم.
البته ببخشید به اختصار و گذار توضیح میدهم.
در همان سالهای اولیه وضعیت مناسبات و قوانین و اعتقاداتشان برایم ناخوشایند بود و جاذبه ای نداشت. لذا بتدریج اعتراضاتم از همان سالهای اولیه شروع شد و همواره بفکر فرو میرفتم که چرا به اینها پیوستم ، در دی ماه سال 73 موجی از دستگیری و زندان در سازمان راه افتاد که من هم توسط فرد بازجو و شکنجه گری بنام اسدالله مثنی که افسر اطلاعات و عملیات همان یگان ما بود دستگیر و به زندان منتقل شدم. ( البته من را با ترفند آموزش و دیدن دوره های نظامی سوار ماشین کردند ) و انجا که رسیدم متوجه شدم زندان است. مرا داخل کانکسی انداخته و بلافاصله به ما اتهام نفوذی زدند ، من در لحظه اول شکه شدم و به آنها حمله ور شدم اما چند نفر بسرعت من را دستبند و چشم بند زدند و به قرارگاه بعدی بردند ، مرا در یک اتاق انداختند و لباس های مارا عوض کردند و لباس هایی شبیه به لباس زندان بما دادند. در آنجا متوجه شدم تعدادی دیگر از بچه ها از جمله شمس الله گل محمدی و غفور فتاحیان هر دو کرد زبان ، علی ابوالفتحی اهل بروجرد نیزدر همان اتاق زندانی بودند.مدتها در همان اتاق به تناوب کتک کاری و شکنجه میکردند.
بعد از آن روزی مرا پیش بازجو و شکنجه گر معروف سازمان بنام سید السادات دربندی معروف به کاک عادل بردند که به اتهام نفوذی بشدت تحت بازجویی و فشار های روحی و روانی قرار گرفتم که در همان ایام یک نفر بنام علیرضا طاهر لو اهل تهران را بردند و بعد از چند روز که وی را برگرداندند دیدم از شدت شکنجه و فشار روحی خودش رگهایش را زده و خون بدنش رفته بود. که موجب ترس و وحشت در میان ما نیز گردید.شدت فشارهای روحی و جسمی ، شکنجه و ترس و وحشت به حدی بود که راهی جز پذیرفتن شروط شکنجه گران و اعتراف اجباری به نفوذی بودن دروغین نداشتیم. و من هم وقتی دیدم تنها راه نجات از این زندان و شکنجه اعتراف است ناگزیر شدم بصورت مکتوب بنویسم که نفوذی بودم و این همان چیزی بود که سران فرقه میخواستن دست نوشته ای از اعضا داشته باشند تا بهنگام اعتراضات بلافاصله سند نفوذی را برای افراد معترض رو نمایند.
این دوران نیز چند ماه طول کشید که لازم است در همینجا اشاره کنم در این مدت مرحوم نصیر حیدری اهل خرم آباد نیز در کنار ما بود که سال گذشته بر اثر تصادف در جاده های لرستان جان باخت که روحش شاد و خدایش بیامرزد.
بعد از آن ما را به قرارگاهی دیگر بردند و در آنجا شخص مسعود رجوی برای ما نشست گذاشت و برگه های امضاشده و اعتراف نامه ها را بما نشان داد و گفت شما همه امضاء کردید که نفوذی هستید و حالا نوبت من است.
در این حین وقتی نوبت بمن رسید که صحبت کنم در مقابل مسعود گفتم که من این اعتراف را قبول ندارم زیرا با زور و اجبار بوده است که بلافاصله تعدادی از مسئولین بمن حمله ورشدند و گفتند برو بنشین ما بعدا برایت توضیح میدهیم و بدینوسیله اجازه ندادند من حرفم را بزنم و آنها میگفتند شما با مریم زاویه دارید و باید اصلاح شوید.
این نشست دو روز طول کشید که هر روز حدود 8 ساعت نشست داشتیم و نهایتا شخص رجوی منتی برسر همه ما گذاشت و گفت برادران مسئول در سازمان شما را بخشیده اند و میتوانید به سرکارها و مسئولیت های قبلی خود برگردید. اما ما را تهدید کردند که اگر این موضوع زندان و شکنجه و نشست را جایی بازگو کنید و در بین سایر نیروها پخش کنید شما را به زندان ابو غریب میفرستیم تا به جرم ورود غیر قانونی به عراق و اتهام جاسوسی مورد بازجویی و شکنجه قرار بگیرید که خودتان میدانید ابوغریب یعنی چه!!!
بعد از این تهدیدات ما به داخل یگانهای قبلی برگشتیم اما من دیگر هیچگاه با سازمان خوب نشدم و همواره مترصد بودم تا راهی برای رهایی بیابم.
و نهایتا در سال 83 بعد از سرنگونی صدام وقتی سازمان پشتوانه قدرت خود یعنی دیکتاتوری عراق را از دست داده بود دیگر چندان توان تهدید و سختگیری نداشت و فرصتی دست داد تا خود را به کمپ آمریکایی ها برسانیم و از آنجا توسط صلیب سرخ جهانی به ایران کشور عزیز خود برگردم و الان بلطف خدا ازدواج کرده ام و همسر و یک فرزند پسر دارم که خیلی راضی هستم و در بازار به شغل آزاد مشغول هستم.

خروج از نسخه موبایل