تماس تلفنی از تیف با خانواده ها، برقرار شد

خاطرات سیاه، محمدرضا مبین – قسمت پنجاه و هشتم
در جاهائی مثل تیف ، معمولا قومیت ها دورهم جمع شده و از منافع همدیگر دفاع می کنند. بر روابط حاکم تیف در مجاورت اشرف هیچ قانون مدون و خاصی حاکم نبود. دقیقا مثل دوران سربازی که بعدازظهرها و شب ها و روزهای تعطیل در اختیار خود می بودیم ، در تیف هم هر کس خودش مشخص می کرد که چه رفتاری بکند و بقیه با او چطور تنظیم کنند!
من هم بزودی با یکی از بچه ها به نام حسن میرزائی ( جهانبخش) ، آشنا شدم. یک روز که نشسته بودم دیدم جوانی خوش سیما وخوش هیکل به سراغم آمد و خیلی متین ، سئوال کرد که شما بچه ی تبریز هستید؟
من هم گفتم : بله.
از همان رابطه اول ، من از نوع برخورد او خوشم آمد و این رابطه ی دوستی تا آخرین روز و آخرین لحظه ای که من در تیف بودم ، بخوبی ادامه داشت. جهانبخش متاهل بود و همسر و یک دختر هم داشت که در ایران بودند.
تنها آرزوی جهانبخش ، فراهم کردن یک زندگی مرفه و مناسب برای زن و بچه اش در خارج کشور بود.
او می گفت که دختر کوچکش را روی سینه اش بزرگ کرده است و عاشق اوست.
جهانبخش جزو اولین نفراتی بود که تیف را تشکیل داده بودند، او روحیه ای تسلیم ناپذیر داشت و تقریبا با همه ی بچه های تیف دوست بود و به سبب رفتارهای مناسب ، همه هم احترام او را نگه می داشتند.
هر قضیه ای در تیف اتفاق می افتاد، یک پای قضیه او بود. بارها با آمریکائی ها بر سر منافع جمعی ، مشاجره کرده بود. اما من همیشه به او می گفتم که زیاد وارد بحث و جدل نشود، ما باید صبر پیشه کنیم و منتظر باشیم تا در زمان مناسب ، با تصمیم گیری های مناسب ، اشتباهات گذشته را جبران کنیم.
در عرض 24 ساعت ، فقط چند دقیقه در زمانبندی های” آمار” ( فورمیشن )، باید منظم و در صف می ایستادیم. بقیه اوقات کاملا در اختیار خود بودیم.
بعد از چند ماه، آمریکائی ها اعلام کردند که هر کس در طی شبانه روز می تواند از طریق تلفن ماهواره ای 6 دقیقه با خانواده اش در هر کجا که هستند صحبت کند.
بعد از سالیان همه می توانستند با بیرون از فرقه صحبت کنند. این یک پوسته شکنی بزرگ در روابط ما در تیف بود، از این طریق می توانستیم با خانواده هایمان صحبت کرده و آنها را از نگرانی بیرون بیاوریم. من هم از این طریق با برادر بزرگم تماس گرفتم و خبر سلامتی خودم و خروجم از سازمان را به او دادم ، او هم که برای تفریح به شمال رفته بود ، خیلی خوشحال شد و من اطلاع دادم که در روزهای بعد مجددا با آنها تماس خواهم گرفت.
من و برادر بزرگم قبل از پیوستن من به فرقه ی رجوی ، روابط بسیار نزدیکی داشتیم و من به جز پیوستنم به ارتش ، در زندگی ، هیچ موردی را از او پنهان نکرده بودم. در طی سالیانی هم که در فرقه گرفتار شده بودم او و سایر اعضای خانواده رنج های بسیاری را متحمل شده بودند، البته مسلم است که مصائبی را که در نبود من کشیده بودند هرگز نمی توان جبران کرد. امیدوارم خانواده ی من و سایر خانواده ها که اکنون نیز اسیری در فرقه ی رجوی دارند، ما را بخشیده و باعث و بانی اصلی همه این جدائی ها را لعن و نفرین کنند که چطور هزاران انسان را برای سالیان در اسارت نگه داشتند.
ما جداشدگان همیشه مدیون خانواده های خود هستیم، چرا که سبب نگرانی ، اذیت و پیری زودرس آنان شدیم، ای کاش هرگز هیچ فرقه ی ضاله ای در دنیا وجود نمی داشت و هرگز هیچ کس به اسارت آنها در نمی آمد.
زندگی در تیف سخت بود ، آینده افراد در آنجا مشخص نبود و هیچ مقامی پاسخ مشخصی نمی داد. همه چیز در ابهام و تاریکی بود. انگار ما باید تا به ابد در اسارت باشیم. در سازمان در اسارت مطلق بودیم ، در تیف هم در اسارت فیزیکی!
زندگی ما شده بود اسارت در اسارت!
آیا همه ی این ها یک ابتلاء بود؟ آیا ما باید به سبب انتخاب غلطی که کرده بودیم، مجازات می شدیم؟ آیا ما اهالی تیف و بچه های اسیر در سازمان، باید تا به ابد در این وضعیت می سوختیم و می ساختیم ؟ آیا ما حق زندگی نداشتیم ؟ چه کسانی آزادی ما را سلب کرده بودند؟ چرا در جهانی که ما زندگی می کنیم ، باید یک عده اجازه داشته باشند، عده ای دیگر را در اسارت و بندگی خود داشته باشند ؟ آیا برگشت خوردیم به دوران برده داری ؟ مگر قوانین امروز اجازه ی برده داری را می دهند؟
صدها و هزاران سئوال در ذهن همه ما اسراء بود!
ای کاش وضعیتی متصور بود که امثال ما قبل از پیوستن به فرقه ها ، آگاهی پیدا می کردند که سرانجام این راه به کجاست ؟ چرا که اقدامات پیشگیرانه برای رو کردن دست فرقه ها و شگرد های آنان و اطلاع رسانی جهت مصون نگه داشتن جوانان از لغزیدن به درون فرقه های مخرب به مراتب سهل تر و کم هزینه تر از نجات دادن افراد از چنگال فرقه ها بعد از این که گرفتار شدند، می باشد!
حالا که سالیان از این قضیه می گذرد، می فهمم که علت اصلی ورود امثال من به فرقه ی رجوی به نوعی گمراه شدنمان نیست! بلکه در حقیقت توسط افرادی باهوش ، آموزش دیده و حقه باز ، به درون یک فرقه جذب شدیم. فرقه ی رجوی به مرور زمان قدرتمند و خطرناک شده بود. آنها آزادی ما ، ارتباطات ما، دوستان ما و حتی دارائی های ما را از ما گرفتند، سران فرقه ی رجوی با تمام تلاش خود سالیان کوشیدند که بندهای اسارت ما را محکم تر کنند.اما ما عده ای که در تیف بودیم زودتر از بقیه توانسته بودیم زنجیرهای اسارت را پاره کرده و از سازمان جدا شده و به تیف برویم.
همه ی ما که در تیف بودیم و به تازگی از اسارت رجوی ها، آزاد شده بودیم ، دیگر به راحتی به خواسته های هر کسی تن نمی دادیم! و این علت بسیاری از درگیری های ما با آمریکائی ها در تیف بود.
وقتی یک مسئول آمریکائی برای بازدید از تیف و ما ساکنان تیف می آمد، همه ی ما متحد و یکصدا تنها آزادی خود را فریاد می زدیم. همه علیرغم سلایق مختلف ، در این نقطه متحد بودیم که کسی حق ندارد آزادی ما را سلب کند. در هر فرصتی اعتراض می کردیم! اما گویا گوش آمریکائی ها بدهکار نبود. جواب مشخصی نمی دادند و ما از این می ترسیدیم که آنان در توافق با سران فرقه ی رجوی، سالیان متمادی ما را در اسارت نگه دارند!
رفته رفته شرایط به گونه ای شد که باید انتخاب های خطرناک تری می کردیم ، ما دیگر چاره ای نمی دیدیدم جز اینکه ، دست به فرار بزنیم ، فرار از تیف …
ادامه دارد…
محمدرضا مبین ، کارشناس ارشد عمران ، سازه

خروج از نسخه موبایل