سید شجاع سید لطیفی از آدم ربایی مجاهدین خلق سخن می گوید:

سید شجاع سید لطیفی از آدم ربایی مجاهدین خلق سخن می گوید:



سید شجاع الدین سید لطیفی یکی دیگر از کسانی است که سال ها در چنگال تشکیلات اهریمنی رجوی اسیر بوده است علاوه بر این که خود سید شجاع توسط مجاهدین خلق با حیله های حیوانی ربوده شد، مجاهدین به همین خیانت اکتفا نکرده و سپس با طرحی کثیف دو تن از پسران سید شجاع را هم از ایران می ربایند. آن چه بر سر سید شجاع سید لطیفی و اعضای خانواده ی وی رفته است به یک قصه ی دراماتیک می ماند زیرا غم انگیز است اما درام صرف نمی باشد چون حوادثی ملموس و رئال و عین واقعیت است، از سویی دیگر سرگذشت این خانواده به تراژدیک ترین قصه هایی شباهت دارد که در افسانه های کهن یافت می شود، اما تراژدیک محض هم نمی باشد چون رخ دادن چنین ماجرایی در هزاره سوم و عصر تکنولوژی بیشتر به طنزی تلخ و گزنده از نوع یک :”کمدی شبیه است. از این رو چکیده یی از خاطرات سید شجاع الدین سید لطیفی را در اختیار انسان های آزاده ی ایران و جهان می گذاریم و داوری را بر عهده ی ذهن روشن و ضمیر پاک آزاد اندیشان می گذاریم.
سید شجاع الدین سید لطیفی چنین می گوید :-
من سید شجاع سید لطیفی متولد 1339 متأهل و دارای پنج فرزند، ساکن اهواز و دارای تحصیلات ابتدایی هستم. در سال 1380 برای کاریابی و امرار معاش با پاسپورت قانونی ( همراه یکی از دوستانم به نام قاسم همدانی) از ایران به کشور ترکیه رفتم. هفته ی دوم اقامت مان در ترکیه پولمان در حال اتمام بود و هنوز کاری پیدا نکرده بودیم. قاسم برای تسکین روحیه اش به پارک نزدیک هتل رفته و در حالی که افسرده و غمگین روی صندلی نشسته بوده فردی ایرانی به طرف او می آید و کنارش می نشیند. خود را غلامرضا معرفی کرده و سبب ناراحتی و افسردگی قاسم را جویا می شود. قاسم همدانی به او می گوید همراه دوستم از ایران آمده ایم ولی هنوز کار پیدا نکرده ایم خرجی مان هم رو به اتمام است. آن فرد ( غلامرضا) به همراه قاسم به هتل آمد و دیدم قاسم خیلی خوشحال است. پرسیدم؛ جریان چیست؟
قاسم گفت : خودت حرف های این آقا را بشنو!
آن فرد گفت : می توانم بدون هیچ هزینه ای شما را به اروپا بفرستم اما این کار یک شرط دارد.
پرسیدم : چه شرطی؟
گفت: باید از طریق عراق برویم.
من و قاسم پس از کمی مشورت و فکر کردن قانع شدیم و پیشنهاد آن فرد ( غلامرضا) را پذیرفتم. هیچ سخنی هم از سازمان مجاهدین و یا فعالیت سیاسی یا نظامی به میان نیامده بود. اصلاً من و قاسم سازمان را نمی شناختیم. یکی دیگر از دلایلی که سبب شد حرف آن فرد را بپذیریم این بود که گفت : از این لحظه به بعد تمام مخارج مربوط به غذا و محل زندگی بر عهده ی شرکتی است که می خواهد شما را به اروپا ببرد. سپس از هتل تسویه حساب کردیم و آن فرد ما را به یک ساختمان مسکونی برد. فردی عرب زبان که او را هادی صدا می زدند در آن خانه بود. بعدش از آن جا ما را به آنکارا بردند. در ترمینال آنکارا فردی ما را تحویل گرفت و به منزلی برد که یک خانواده در آن جا زندگی می کردند. گفتند پس از استراحت ، شما را به سفارت عراق می بریم تا کارهای ما را انجام دهد. همین مسایل سبب شده بود که من ( و قاسم همدانی) واقعاً فکر کنیم یک شرکت معتبری پشت این قضایا هست و به خاطر جذب کارگر این کارها را می کنند. خلاصه، از مرز زمینی بدون هیچ مشکلی به عراق رفتیم. مشخص بود که یک هماهنگی خاص قبلی بین این افراد و پاسگاه های مرزی وجود داشت و گویی از جایی سفارشات لازم را به پاسگاه های مرزی عراق کرده بودند. قبل از حرکت به ما گفته بودند که در پاسگاه ابراهیم خلیل ( در مرز ترکیه – عراق و نزدیک شهر موصل) دختری می آید آن جا و کارهای شما را انجام می دهد. البته من و قاسم همدانی تنها نبودیم بلکه چند نفر دیگرهم مانند ما بودند که بعدها ( در سازمان) شرایطی مثل ما پیدا کردند. افراد همراه من و قاسم عبارت بودند از :
1- حسن صافی معروف به پژمان اهل مشهد که الان از مجاهدین جدا شده و در کمپ امریکایی هاست.
2- فردی به نام فردین که اطلاعی از او ندارم.
3- حامد اهل قزوین
به هر جهت ؛ از پاسگاه ابراهیم خلیل با یک تاکسی رفتیم به طرف موصل. هم خیلی کنجکاو شده بودم که این چه شرکتی است که این قدر صاحب نفوذ در بین پاسگاه های عراقی است و هم این که ترسیده بودم که عاقبت با ما چه خواهند کرد؟ اما از آن جا که بستگان زیادی در عراق داشتم امیدوار بودم که اگر هر زمان احساس خطر جدی کردم فرار نموده و خود را به بستگان عراقی ام می رسانم. ما را پس از موصل، به بغداد بردند و در یک هتل مستقر شدیم. یک شماره تلفن هم به ما داده بودند که شماره ی سازمان مجاهدین بود ولی ما نمی دانستیم. فردین ( یکی از همراهان ما) تلفن زد و سپس دو نفر آمدند آن جا و از آن هتل ما را به هتل دیگری بردند که اطراف آن هتل توسط نیروهای نظامی و امنیتی عراق حفاظت می شد. وقتی وارد هتل شدیم احساس کردم این هتل مانند سایر هتل ها مهمان نمی پذیرد و حدس من هم درست بود. چون بعدها فهمیدم آن هتل در اختیار مجاهدین و نیروهای امنیتی رژیم صدام بود که جهت نگهداری کسانی چون من و موارد دیگر از آن هتل استفاده می کنند.
وارد اتاق که شدیم افرادی که ایرانی بودند( و بعد فهمیدم از افراد مجاهدین هستند خواستند وسایل شخصی مارا بازرسی کنند، اما من اعتراض کردم. گیج شده بودم که این چه شرکتی است که به شیوه ی نظامی و امنیتی عمل می کند. تا آن موقع هیچ نامی هم از سازمان مجاهدین به میان نیاورده بودند و به همین سبب نوعی کنجکاوی آمیخته با ترس و وحشت وجودم را فرا گرفته بود. وقتی اعتراض کردم دیگر وسایلم را بازرسی نکردند. ( البته در مرحله ای دیگر تلافی اعتراض مرا درآوردند و تکه به تکه وسایلم را زیر و رو کردند) چهار روز گذشت و هنوز هیچ توضیحی به ما نداده بودند که قرار است چه کار کنیم؟ من ضمن این که با دیدن افراد نظامی در اطراف هتل و موضوع بازرسی وسایل شخصی مان نسبت به موضوع مشکوک و حساس شده بودم، از طرفی خودم را این طور توجیه و تسکین می دادم که به حتم شرکت بسیار معتبر و بین المللی است و بدین جهت دولت عراق از محل اقامت افراد این شرکت ( درهتل مزبور) مراقبت و حفاظت می کند!
خلاصه، چهار روز از اقامت مان در هتل گذشته بود که من ( و چند نفر همراه مرا ) را به لابی هتل بردند. دیدم چندین نفر شخصی ( که همه ایرانی بودند) آن جا نشسته اند و دارند فیلم ویدئویی تماشا می کنند. فیلم ها مربوط به رژه ی افرادی نظامی و سخنرانی مسعود رجوی و مریم همسرش بودند. من تا آن روزهیچ شناختی ازرجوی وگروهش نداشتم. در لابی هتل از آن افراد پرسیدم این فیلم ها مال چیست؟ و تازه آن جا بود که از سازمان مجاهدین برای من و قاسم همدانی ( و آن دو سه نفر همراه ما) صحبت کردند و گفتند ما افراد مجاهدین خلق هستیم. تازه فهمیدم چه کلاه گشادی سرمان رفته است. وقتی به آن ها اعتراض کردم گفتند: ناچار هستی مدتی با مجاهدین باشی تا برنامه ی اروپا رفتن شما ردیف شود. خوب می دانستم دروغ می گویند و اروپا و شرکت و کاریابی همه حقه و فریب بوده است. به آن ها گفتم می خواهم برگردم همان ترکیه ،اما آن ها گفتند : از این پس نه اروپا و ترکیه و ایران بلکه حتی اگر مرگ هم بخواهی باید مجاهدین به تو اجازه بدهند تا بمیری! گفتم: فرار می کنم. ایرج طالشی با خنده تمسخر آمیزی گفت : ما ( مجاهدین) چقدر بیچاره هستیم که این همه مبارزه می کنیم تا دمکراسی و آزادی برای امثال تو در ایران حاکم شود.آن وقت تو می خواهی از پیش ما فرار کنی؟! با عصبانیت به او جواب دادم: این کدام نوع آزادی و دمکراسی است که از کشور ترکیه آدم را می ربایید و با فریب و نیرنگ به عراق می آورید تا به خاطر آزادی و انسانیت مبارزه کند؟ شما الان به قدرت نرسیده اید این طور عمل می کنید ، وای به روزی که قدرت در ایران به دست شما بیفتد. ایرج طالشی و حسین مشار ( که یک دستش قطع بود و بعدها شنیدم در بمباران های عراق توسط امریکا کشته شد و بعضی هم می گفتند سازمان مجاهدین خودشان حسین مشار را کشته اند چون می خواسته از مجاهدین جدا شود!) چنان از حرف های من عصبانی شدند که وقتی نتوانستند مرا قانع کنند از در تهدید و ارعاب وارد شدند و گفتند : تو غیر قانونی وارد خاک عراق شده ای و اگر دولت صدام این موضوع را بفهمد سال های طولانی زندان می شوی شاید هم به جرم جاسوسی برای رژیم ایران اعدام شوی.
حرف ها و تهدیدات آن ها مرا بیشتر و بهتر به عمق مخمصه یی که در آن افتاده بودم واقف می کرد. به خودم گفتم از هتل فرار می کنم و با بستگان زیادی که در عراق دارم به طریقی خودم را به ایران می رسانم. اما فرار از هتل خیلی مشکل و تقریباً غیرممکن بود چون هتل و تمام منطقه ی اطراف هتل به شدت تو سط نیروهای امنیتی و نظامی عراق محافظت می شد.چاره را در آن دیدم که دیگر اعتراض نکنم و به ظاهر خود را راضی شده نشان بدهم. می خواستم اعتمادشان را جلب کنم تا شاید راهی برای نجات خودم پیدا کنم. چند روز که گذشت، هر چه اصرار و التماس کردم که حداقل اجازه بدهند با خانواده ام تماس تلفنی بگیرم تاخیر سلامتی خودم را به بچه هایم بدهم اما قبول نکردند. متوجه شدم اطاق های آن هتل مهمان ندارند و فقط تعدادی ایرانی آن جا بودند که همگی وضعیتی مشابه من داشتند و اغلب از ترکیه و امارات و کشورهای عربی منطقه با فریب اروپا و کار و شرکت ( مثل من) به آن جا آورد ه بودند. اما نمی توانستیم با همدیگر ارتباط برقرار کنیم و اجازه نمی داند کسی با دیگری صحبت نماید. یک روز وقتی از لابی هتل برگشتم داخل اطاق خودم، دیدم وسایل شخصی ام را به هم ریخته و بازرسی کرده اند. اعتراض کردم اما هیچ اهمیتی به اعتراض من ندادند. قصدشان از بازرسی وسایل شخصی من هم این بود که راجع به من و خانواده ام اطلاعاتی کسب کنند. بعدها این موضوع را متوجه شدم. یعنی در زمانی که مجاهدین رفتند سراغ خانواده ام ( در ایران) و آن قصه ی تلخ برای دو پسرم پیش آمد علت بازرسی های وسایل شخصی را متوجه شدم که آن حکایت را توضیح می دهم.
به هر جهت روز هفدهم یک اتوبوس آوردند من و نفرات دیگری که در هتل بودیم همگی را سوار کردند و حرکت کردیم به طرف قرارگاه اشرف. البته آن ها هیچ توضیحی ندادند که کجا می رویم. وقتی رسیدیم در قرارگاه اشرف از موقعیت و ظواهر آن محیط که همه اش نظامی بود فهمیدم این جا مقر آن ها است. وقتی وارد قرارگاه اشرف شدم باز هم مثل ورز اول شروع به اعتراض کردم.اما به قول معروف ؛ آن چه که راه به جایی نبرد فریاد است . آن ها شروع کردند به توجیه من و از مبارزه و لزوم همکاری من با خودشان کلی حرف زدند. با نرمش و مهربانی ریاکارانه یی در روز های اول سعی کردند مرا قانع نمایند. هر بار یکی می آمدو به اصطلاح می خواست مخ زنی کند تا راضی به همکاری شوم. بیشتر سعی می کردند از زنان و دختران برای بحث با من استفاده کنند. دختران و زنان تنهایی می آمدند و طوری با من برخورد عاطفی می کردند که مرا تحت تأثیر خودشان قرار بدهند. یک بار فهیمه اروانی آمد و درحالی که مدام روسری اش را باز و بسته می کرد سعی داشت مرا خام کند. حرکت هایش چنان تصنعی بود و چنان قصد و نیت او روشن بود که از کوره در رفتم و به او گفتم : من نزدیک به پنجاه سال سن دارم و این برخوردها را باید با یک جوان بیست سی ساله داشته باشی! به فهیمه اروانی گفتم: اگر مجاهد بودن این است که مرا با فریب و دروغ به مبارزه وادار کنید من هرگز وارد چنین تشکیلاتی نمی شوم. خلاصه، خیلی تلاش کردند تا به نحوی مرا آرام نمایند ولی با خیاناتی که آن ها در حق من کرده بودند هرگز موفق نشدند.
حدود دو هفته در قرنطینه بودم. دوستم قاسم همدانی ( با نام مستعار هادی) رااز من جدا کرده بودند. آن ها قاسم را راضی کردند که همکاری نماید و به اصطلاح وارد مبارزه شود. وقتی از راه های مختلف نتوانستند مرا راضی نمایند قاسم همدانی را آوردند که مرا راضی به همکاری نماید. قاسم مدت ها با من صحبت می کرد ولی بی نتیجه بود و من نه تنها راضی نمی شدم بلکه به خود قاسم هم اعتراض می کردم که نباید با آن ها همکاری کند چون مجاهدین باعث آوارگی و بیچارگی ما شده بودند. مدت دو ماه و نیم درمرحله ی موسوم به ورودی بودم. دیگر قاسم همدانی را ندیدم تا زمانی که برگشتم ایران و قاسم هم آمد ایران.
در قرنطینه و ورودی تمام اطلاعات خانوادگی مرااز خودم و از طریق قاسم همدانی گرفته بودند. مثلاً به این بهانه و دروغ که می خواهند تدارکات اعزام من به اروپا را فراهم کنند.
زمانی که من در قرارگاه اشرف در پی یافتن راهی برای نجات خودم از دست مجاهدین بودم، بدون این که من بدانم، سازمان عکس و آدرس مرا ( آدرس منزل من در اهواز) می دهد به یکی از پیک ها و پیک را روانه ی اهواز می نمایند پیک می رود در منزل من ولی به دلیل این که مهلت اجاره خانه تمام شده بود بچه های منزل را عوض کرده بودند. پیک موفق می شود از طریق همسایه های قبلی من، یکی از پسران خواهرم را پیدا کرده و سپس از طریق آن خواهر زاده ام، یکی از پسران مرا هم ( پیک) پیدا می کند و عکس مرا به پسرم و پسر خواهرم نشان می دهد و می گوید سید شجاع الان در کشور نروژ است و مرا فرستاده تا شما را ببرم اروپا پیش او. پسرم و پسر خواهرم به دلیل بی تجربگی فریب حرف های پیک را خورده و می پذیرند که همراه او بروند. اما خوشبختانه هنگام خروج از کشور توسط مأمورین دستگیر می شوند. شش ماه بعد پسرم و پسر خواهرم را آزاد کردند. ا ما مجاهدین به دلیل این که نیاز به نیرو داشتند باز هم برای دومین بار یک پیک این بار به خانواده ام می گوید؛ پدرتان در کشور نروژ است و بیمار. قرار است او را جراحی کنند ولی پدرتان اجازه جراحی نمی دهد و می گوید تا دو پسر بزرگم نیایند جراحی نمی کنم. خانواده ام وقتی عکس مرا می بینند و با اطلاعاتی که پیک درباره ی من برای پسرانم مطرح می کند آن ها را راضی می کند که همراه او به پاکستان و سپس به اروپا بروند. یکی از دلایلی که سبب شده بود بچه هایم حرف های پیک را باور کنند علاوه بر بی تجربگی پسرانم، این مسئله بود که می دانستند من وقتی به ترکیه رفتم به آن ها گفته بودم اگر امکان رفتن به اروپا فراهم شد به اروپا می روم و لذا آن ها با این زمینه ی قبلی حرف های پیک را باور کردند و دو پسر بزرگم همراه پیک به طرف پاکستان حرکت کردند. البته پیک به آن ها گفته بود که چون پدرتان وضعیتی حاد دارد و باید جراحی شود نمی توانیم معطل گرفتن ویزا و مسایل قانونی شویم و پسرانم پذیرفته بودند که به طور غیرقانونی سریعاً همراه پیک خود را به من برسانند.
پیک دو پسر بزرگم را که یکی 20 ساله و دیگری 19 ساله بود از ایران به کشور پاکستان می برد. در پاکستان تازه پسرانم هشیارتر می شوند و به پیک مشکوک می شوند. به پیک می گویند ما از این جا ( پاکستان) تکان نمی خوریم تا پدرمان خودش تماس بگیرد و تلفن بزند با ما صحبت نماید، آن وقت همراه شما می آییم. ( در ایران پیک به آن ها گفته بود چون شما منزل تان را عوض کرده اید پدرتان شماره تلفن جدید شما را نداشت که خودش تلفنی تماس بگیرد و پسرانم این توجیه را پذیرفته بودند.)
در پاکستان پیک دو پسر مرا به نزد چند تن از افراد مجاهدین برده و آن جا با پسران من صحبت می کنند و می گویند پدرتان به دلایلی درعراق است و باید برویم عراق. وقتی پسرانم مخالفت می کنند به ناچار به پسرانم می گویند ما اعضای سازمان مجاهدین خلق هستیم و پدرتان برای مبارزه کردن به ما پیوسته است اما پسرانم با شناختی که از روحیات من داشتند و می دانستند من اهل مسایل سیاسی نیستم بیشتر به آن ها مشکوک شده و می گویند تا زمانی که پدرمان خودش شخصاً یا تلفنی به ما نگوید ازاین جا تکان نمی خوریم. مجاهدین وقتی از راضی کردن پسرانم نا امید می شوند آن ها را به امان خدا رها می کنند و غیب شان می زند. این مسئله دقیقاً مصادف شده بود با واقعه ی 11 سپتامبر در امریکا و این که تمام دولت های دنیا نسبت به پدیده ی تروریسم هشیار تر شده بودند. مجاهدین با بی رحمی تمام دو جوان بی تجربه و ساده و خاصه بدون پول و بدون داشتن مدارک قانونی رها کرده و می روند. زمانی که از ایران آن ها را می آوردند به آن ها گفته بودند اصلاً نیازی به پول ندارید و پدرتان هزینه ی این سفر را می پردازد بنا براین پسرانم هیچ پولی همراه خود نمی آورند. در پاکستان ابتدا این پسران را می برند خانه یی و آن جا شروع می کنند به کار روی افکارشان. فیلم های ویدئویی مربوط به مجاهدین و سخنرانی های رجوی و امثال این ها را نشان شان می دهند. اما این بچه ها فقط و فقط می گفتند ما باید پدرمان راهمین جا ببینیم. مجاهدین درنهایت از بردن آن ها به عراق ناامید شده ورها شان می کنند و می روند. از طرف دیگر وقتی ا ین دو نوجوان پی به ماهیت آن ها برده و با همه نوجوانی شان شروع به اعتراض کرده و می گویند وقتی برگردیم ایران همه چیز را به مردم ایران می گوییم، مجاهدین از ترس افشاگری های این دو نوجوان ، به محض پیش آمدن 11 سپتامبر ،تلفن می زنند به پلیس و نیروهای امنیتی پاکستان و می گویند دو نفر از جاسوس های ایرانی به طور مخفی و غیرقانونی وارد پاکستان شده اند و آدرس شان را هم می دهند به پلیس پاکستان و نیروهای امنیتی می ریزند آن جا دو پسرم را دستگیر می کنند. هر یک از این دو پسر را به یک زندان برده و تحت بازجویی و فشار قرار می دهند. یکی از پسرانم بیماری گواترسمی داشت و خیلی زجر می کشید. نه من و نه خانواده ام هیچ کدام از این دو بچه اطلاع و اخباری نداشتیم. خانواده ام ( در ایران) فکر می کردند پسرانم واقعاً آمده اند پیش من و هر سه در اروپا ( کشور نروژ) هستیم. مجاهدین هیچ چیز از این موضوع به من نگفتند تا زمان پیش آمدن جنگ امریکا و عراق. یک روز مجاهدین ( در قرارگاه اشرف) به من گفتند : مدتی است دو تا از پسرانت در پاکستان دستگیر شده اند و اگر حاضر بشوی آنها را به سازمان ( در عراق) بیاوری ما ( مجاهدین) هزینه های مالی و کمک های لازم را به تو می دهیم. فقط به همین شرط که آنها را بیاوری پیش ما! با شنیدن این حرف ها مثل این که دنیا پیش چشمانم سیاه شده بود. چنان به هم ریخته بودم که دیوانه وار فریاد می کشیدم و خودم را به در و دیوار می زدم. اصلاً تمام بلاهایی که مجاهدین بر سر خودم آورده بودند همه را از یاد بردم و فقط دو بچه ام را تصور می کردم که به اسم من و به عشق پدرشان فریب این گرگ صفتان را خورده و در سیاه چال های یک کشور غریب بی گناه و مظلومانه گرفتار شده بودند. یک بار اقدام به خودکشی کردم اما نگذاشتند.به مجاهدین گفتم اگر تمام خانواده ام را هم از دست بدهم راضی نمی شوم به هیچ بهایی پسرانم را با دست خودم از زندان پاکستان آزاد کنم و بعد بیاورم در زندان مجاهدین که خیلی بدتر از زندان های دیگر است. دیگر در هیچ جلسه ای شرکت نمی کردم و مرتب به آن ها ناسزا می گفتم. طوری شده بودم که برخی از خود اعضاء و کادرهای مجاهدین به مسئولین تشکیلات می گفتند؛ بهتر است زودتر وضع این نفر را روشن کنید!.چندین بار کتباً انصراف نامه نوشتم و خواستار جدایی شدم، اما مجاهدین از ترس این که بروم بیرون ( با بلاهایی که بر سر من و خانواده ام آورده بودند) علیه سازمان افشاگری نمایم اهمیتی به تقاضاهای من ( جهت جدایی) نمی دادند. مجاهدین فکر می کردند اگر مرا در جریان دستگیر شدن بچه هایم ( در پاکستان) قرار بدهند حتماً به خاطر نجات پسرانم راضی می شوم خودم با دست خودم بچه هایم را به قرارگاه اشرف ببرم ،اما با تمام مصیبت و رنج بزرگی که نصیب من شده بود ،خوشبختانه تصمیم عاقلانه یی گرفتم. به مجاهدین گفتم عاقبت بچه های من از زندان پاکستان آزاد می شوند و خودم هم از زندان شما رها می شوم اما آزادی من و بچه هایم سرآغاز دشمنی و مبارزه با شما خواهد بود.
یک بار که من و چند نفر دیگر را جهت آموزش تیراندازی به میدان تیر برده بودند یک فشنگ مخفی کردم و خواستم خودم را بکشم ولی به خاطر وجود فکر و اندیشه ی انتقام گرفتن از مجاهدین منصرف شدم. مجاهدین با وضعیتی که من داشتم حتی مرا در مناسبات درون تشکیلات نگذاشته بودند و هیچ مسئولیت یا دستوری راهم نمی پذیرفتم. یک بار با حضور حسین ابریشمچی یک نشست برای من گذاشتند. اصولاً مجاهدین وقتی موفق نمی شدند فرد معترض ( مانند من) را با خودشان همراه نمایند، حربه شان این بود که او را به دست جمع می سپردند تا جمع ( با وحشی گری و جار و جنجال و اهانت هایی که لایف خودشان بود) فرد را مطیع نمایند. در نشست وقتی طبق معمول بحث جدایی را مطرح کردم ، حسین ابریشمچی ( برادر مهدی ابریشمچی که معروف به حسین ابر بود) به من دشنام داد و گفت: اگر بلند شدم قلم پایت را می شکنم! بلند شدم او را بزنم که ریختند سرم و بعد از کلی کتک کاری مرا نیمه بیهوش بردند انداختند توی آسایشگاه.
یک بار دیگر با حضور چند تن از فرماندهان تشکیلات مرا بردند نشست. افرادی به نام رقیه عباسی ، رباب و محمد رضا موزرمی و همان حسین ابریشمچی خیلی تلاش کردند مرا مجاب نمایند که با آن ها همکاری کنم اما باز هم ناکام ماندند.
یک بار دیگر درست در شرایطی که من در غم و اندوه دستگیری دو پسرم مجاهدین را لعن و نفرین می کردم ، مهوش سپهری ( معروف به خواهر نسرین که فرمانده قرارگاه اشرف و هم ردیف مریم قجر بود) مرا به دفتر کارش فراخواند و پس از مقدمه چینی های خاص خودشان راجع به مبارزه، به من گفت: سازمان تمایل دارد که تو به عنوان یکی از نفرات تیم عملیاتی همراه تیم جهت انجام عملیات نظامی ( تروریستی!) به ایران بروی! … با توجه به شرایطی که من داشتم و با مصیبت هایی که مجاهدین برسر من و بچه های بی گناهم آورده بودند شنیدن پیشنهاد مهوش سپهری واقعاً خنده دار بود. خیلی روشن بود که مجاهدین قصدشان از طرح این موضوع چه بوده؟! آنها بعد از آن همه تلاش ها و وقتی تمام راه های ممکن را درباره ی من رفتند و نتیجه یی نگرفتند تنها راه خلاص شدن از من را در این دیدند که تحت عنوان تیم مرا روانه ی ایران نمایند، سپس نزدیک مرز به شیوه یی که خودشان وارد بودند مرا از پشت سر ( توسط نفرات همراهم) به رگبار بسته و برای همیشه از شر من راحت شوند. به مهوش سپهری گفتم: هروقت مردم شاید بتوانید جنازه ی مرا با خودتان همراه کنید ولی تا وقتی زنده هستم هرگز پاسخ مثبت از من نخواهید شنید. مهوش سپهری چنان از شنیدن جواب من برافروخته شد که با فریاد به من گفت برو گورت را گم کن! و سپس دستور داد مرا از دفترش بیرون کردند…
خلاصه گذشت تا اینکه به لطف خدا و اجابت دعای هزاران مظلوم مانند من، صدام توسط امریکا سرنگون شد. پس از آغاز حمله ی امریکا و بمباران های عراق، سازمان مجاهدین نیروهای خود را برای مصون ماندن از بمباران های شدید، به قرارگاه های سازمان مجاهدین حمله نکرد ولی مجاهدین می خواستند به ملت عراق وانمود کنند که ما هم شرایط مان مانند شماست!) بعد از سقوط صدام امریکا اقدام به خلع سلاح مجاهدین نمود و نفرات هم به نیروهای امریکایی ( درعراق) پناه بردند. امریکایی ها وقتی متوجه شدند که خیلی از اعضای مجاهدین خواستار جدایی از سازمان می باشند، اقدام به احداث یک کمپ ( اردوگاه) نزدیک قرارگاه اشرف کرده و با مراجعه به قرارگاه اشرف آن کسانی را که خواهان جدایی بودند را ثبت نام و به کمپ احداث شده ی مذکور بردند. من نیز از جمله ی نخستین کسانی بودم که موفق شدم از مجاهدین جدا شده و به کمپ امریکایی ها بروم. درکمپ موفق شدم با خانواده ام تلفنی تماس بگیرم و تازه آنجا بود که تمام حقایق را در مورد خودم و پسرم ( و مجموعاً راجع به خیانت و ستم مجاهدین که به من و بچه هایم روا شده بودند) برای خانواده ام مطرح کردم. بعد از این تماس خانواده ام به تلاش و تکاپو افتادند و با کمک وزارت امور خارجه ی ایران پس از مدتی دو پسرم را از زندان های پاکستان آزاد کرده و به ایران نزد خانواده ام برگشتند. دو پسرم مدت سه سال درزندان پاکستان بودند. من مدت 20 ماه در کمپ امریکایی ها بودم و همسرم آمد آنجا ملاقات من. از آن جا که قبلاً مجاهدین ( هنگامی که در قرارگاه اشرف بودم) مرتب به من القا کرده بودند که چه با آنها همکاری بکنم و چه نکنم نام من در لیست وزارت اطلاعات ایران است و به محض برگشت به ایران مرا دستگیر و اعدام می نمایند، با این ذهنیت فکر کردم واقعاً اگر به ایران برگردم پیش از آن که بی گناهی خودم را اثبات نمایم مرااعدام خواهند کرد. به همین سبب 20 ماه در کمپ امریکایی ها بودم. سر دو راهی که آیا برگردم ایران یا به انتظار آینده یی مجهول بمانم آنجا؟!
اما از جایی که من خودم عهد کرده بودم تمام سختی ها را به جان بخرم و با تمام توان جنایتی که مجاهدین خلق در حق من و خانواده ام روا داشته بودند را برای همگان – و خاصه برای ملت ایران – افشا نمایم، عاقبت به ایران برگشتم.
خانواده ام و به ویژه دو پسرم ( که سه سال در زندان های پاکستان به جرم همراه نشدن با مجاهدین بودند!) به مراتب بیش از آنچه بر من رفته بود، ستم دیده بودند و تنها عامل اصلی این ویرانی و ظلم سازمان مجاهدین بود. مجاهدین به ربودن من قانع نشده و دو نوجوان مرا که حداقل درغیبت من می توانستند مادر و خواهران و برادران کوچک شان را مراقبت و سرپرستی نمایند به کثیف ترین حیله و با سوء استفاده از نوجوانی و صداقت و عشق و علاقه یی که نسبت به پدرشان ( من) داشتند از ایران ربوده و بعدش هم با ناجوانمردی بی مثال ( که خصلت رجوی و عوامل اوست) این دو نوجوان را در کشوری غریب تحویل نیروهای امنیتی پاکستان دادند. واقعاً این در و رنج و ستمی که مجاهدین به من و خانواده ام نموده اند ،در کجای جهان متمدن امروز همانند دارد؟ واقعاً این در و رنج و ستمی که مجاهدین به من و خانواده ام نموده اند ،در کجای جهان متمدن امروز همانند دارد؟ این جنایت مجاهدین آن قدر هولناک است که حتی زمانی که من در قرارگاه اشرف بودم، وقتی برخی از اعضای مجاهدین موضوع را از زبان من شنیدند، برخی از آنها با شنیدن این حکایت بهخاطر این که هنوز ذره یی حس انسانیت در آنها باقی بود ، با استناد به وضعیت من و بچه هایم پی به ماهیت رجوی برده و حتی چند نفرشان تقاضای جدایی از سازمان کردند. اما به کوری چشم رجوی و نوچه های آدم ربای او من و دو پسرم در کنار خانواده ام هستیم. همان ملتی که رجوی به نام خلق خود را ناجی آنها معرفی کرده است، در هر کوی و کناری که سرگذشت اندوهناک من و پسرانم را می فهمند، لعن و نفرین خود را نثار مجاهدین می کنند. اما لعن و نفرین کافی نیست. باید به فردایی اندیشید که رجوی و تشکیلات او در پیشگاه تمام ملت ایران و خاصه خانواده های ستم دیده و قربانیان مجاهدین محاکمه و به سزای اعمالش خواهد رسید.
خروج از نسخه موبایل