مارا به مهمانی بردند ولی برادرم را گروگان گرفتند!…

مارا به مهمانی بردند ولی برادرم را گروگان گرفتند!…
خاطرات جواد مقاسمی نژاد معرفی، عضو سابق مجاهدین خلق!
من جواد مقاسمی نژادمعرفی متولد 1349 اهل و ساکن شهرستان آبادان می باشم. پروسه ی وصل من به مجاهدین قصه یی تلخ است که شنیدن ان در قرن بیست و یکم واقعاً جزء عجایب و شگفتی هاست.
در سال 1375 درحالی که با قایق شخصی ام چند نفر را به طور قاچاقی به طرف کویت می بردم در دریا توسط گشتی های عراقی دستگیر شدم. مدت 2 سال در زندان ابوغریب بودم. در آن مدت که ابوغریب بودم عناصری از مجاهدین خلق ( مانند ربوبی) به زندان می آمدند و از زندانیان ایرانی دعوت میکردند که به مجاهدین بپیوندند. چندین بار هم از من دعوت کردند اما من نپذیرفتم. در هنگام تبادل اسرا ( در سال 77) به ایران بازگشتم. مجدداً یک قایق خریداری کردم و به کار در دریا مشغول شدم. در سال 79 در دریا به فردی عراقی برخورد کردم که نام او سید ابراهیم بود و از من خواست او را به درون شهر آبادان ببرم تا با یکی از اقوامش در آبادان تماس بگیرد. اما افرادی همراه سید ابراهیم بودند که کارشان بردن آدم به سازمان مجاهدین بود. این افراد خود را به نام های ابوعلاء، جواد و سلمان به من معرفی می کردند. سیدابراهیم در مقابل همکاری من، مبلغ هزار دلار به من داد و گفت یک کارتن ویسکی برای تو درون نی رازها مخفی کرده ایم که باید خودت بروی آن کارتن را برداری. در واقع این موضوع یک نقشه از سوی مجاهدین بود چون زمانی که همراه یکی از جاشوهای ایرانی به نام محسن حیاتی ( از دوستانم) رفتیم تا کارتن ویسکی را از درون نی زارها برداریم ، آنجا به افراد سازمان مجاهدین برخوردیم که از قبل انتظار ما را می کشیدند. چند نفر عراقی همراه یکی از اعضای مجاهدین به نام فرید درنی زارها مخفی شده و تا به آن جا رسیدیم مسلح از پشت نی زارها در آمدند. مجاهدین در این مدت پرونده مرا در ابوغریب دنبال کرده بودند. فضلی از مسئولین تشکیلات مجاهدین خودش شخصاً آمده بود در نی زارها تا مرا دعوت به وصل شدن نماید. هیچگونه ویسکی در کار نبود. فضلی گفت: با ما ( مجاهدین) کار کن پول هم به تو می دهیم. فضلی از من خواست همراه آنها به قرارگاه مجاهدین بروم و شام را با آن ها صرف نمایم. گفت فردا صبح تو را بر می گردانیم این جا تا به خانه ات برگردی. من از سر کنجکاوی همراه آنها رفتم. ابتدا رفتیم منزل یکی از ان همراهان عراقی به نام ابوعلا سپس از ان جا مرابه قرارگاه حبیب ( در بصره) بردند. در منزل ابوعلا یک نقشه مربوط به آب راه های ایران آوردن تا راجع به گشتی های نظامی ایران اطلاعاتی به آن ها بدهم. فضلی بعد از تخلیه این اطلاعات مرا به قرارگاه حبیب برد. فردا صبح مرابه فاو بردند و حدود صد کیلو ماهی خریدند و به عنوان هدیه به من داند تا همراه خود به ایران ببرم. ابوعلا و دوستان عربش مدام از موضع عربیت سعی می کردند تعصب عربی مرا تحریک نمایند. مجاهدین از من خواستند روز بعد که سراغ آن ها می روم برادرم ( به نام فرید ) را همراه خودم ببرم. فکر کردم یک دعوت عادی و دوستانه است و اصلاً من در وادی مسایل سیاسی نبودم. برادرم فرید اعتیاد داشت و فکر کردم شاید برای آرامش روحی اش بد نباشد او را همراه خودم ببرم. فرید را بردم و مجاهدین ما را طبق روال قبلی ابتدا به منزل ابوعلا بردند، سپس ما را بردند قرارگاه حبیب ولی فرید را از من جدا کردند. به من گفتند اگر چهار میلیون پول ایرانی بیاوری در عوض ما پنج میلیون به تو می دهیم. یعنی به دلار یا دنیار می دادند. فرید – برادرم رانگه داشتند و هر چه اصرار کردم که باید فرید را برگردانم نپذیرفتند. فهمیدم رودست خورده ام. برگشتم آبادان ولی خانواده ام مرتب سراغ فرید را می گرفتند. باید هر طور شده بود فرید را از دست ان ها در می آوردم. برگشتن یک ماشین پیکان خریدم. از یکی از دوستانم به نام شهید معرفی خواستم با من تا کنار اروند بیاید که پیکان مرا برگرداند و خودم از آنجا به قرارگاه حبیب رفتم. یکی از دوستانم به نام کاظم محمودیان را به همراه خود بردم. هدفم این بود که برادرم فرید را از مجاهدین پس بگیرم. مجاهدین به من گفتند فرید اعتیادش را ترک کرده و حالش خوب است. هر چقدر اصرار کردم فرید را ببینم اجازه نداند. مرا بردند پیش زنی به نام فرشته ( از فرماندهان مجاهدین) و فرشته از من خواست فردی را همراه خود به آبادان ببرم. ان فرد که از مجاهدین بود دوعدد تایر ماشین داشت که درون تایر ها را سلاح جاسازی کرده بود.درون بد مخمصه یی افتاده بودم ولی به خاطر نجات برادرم مجبور بودم خود را موافق نشان بدهم و هر چه می گفتند انجام می دادم. ( به خانواده ام گفته بودم فرید جهت کار به شهرستان بوشهر رفته است.) فردی که قرار بود همراه خود به آبادان ببرم علاوه بر دو تایر پر از سلاح، یک دبه ی بیست لیتری هم داشت که گویا داخلش خرج آر پی جی و فشنگ جاسازی شده بود. به ناچار آن نفر را به آبادان بردم و چون شرایط منزل و خانواده خودم برای نگهداری او مناسب نبود او را به منزل کاظم – دوستم – بردم و چند روز منزل کاظم بردم و چند روزمنزل کاظم ماند. دوبار از منزل کاظم( در آبادان) به خیابان رفت و یک بار یک تلویزیون خرید و برای منزل کاظم برد. به ظاهر آن فرد برای شناسایی و جمع آوری اطلاعاتی به آبادان آمده بود. وقتی آن فرد را به منزل کاظم بردم به من گفت باید مجدداً به سازمان برگردی چون باتو کار دارند. این بار همراه یکی از دوستانم به نام سعید بارانی به سازمان رفتم. مجددا ً فرشته بامن صحبت کرد و گفت: دو نفر دیگر هستند که باید آن ها را ببری پیش همان فردی که او را برده یی منزل کاظم. ابتدا قبول نکردم ولی وقتی که به فرید فکر کردم ناچاراً پذیرفتم. یکی از آن دو نفر را به نام جعفر صدا می زدند و نفر اول هم که در منزل کاظم مستقر شده بود محمد نام داشت..همین که آن دو نفر را سوار قایق کردم که حرکت کنم ناگهان گفتند ؛ نروید! چون دوربین انداخته ایم و گشتی های ایرانی درحال گشت در شط هستند.! نزدیک صبح تنهایی به طرف آبادان حرکت کردم ولی گشتی های ایرانی ( نیروی انتظامی ) مرا در آب گرفتند. هر طور بود خود را نجات دادم و مرا رها کردند فضلی و چند تن از عراقی ها با دوربین مرا زیر نظر داشتند. نفری که قبلاً به آبادان برده بودم، ( یعنی همان محمد) یک روز از منزل کاظم رفت شهر و با تلفن موبایل برگشت. من رفتم منزل شهیدمعرفی دیدم تلفن زنگ خورد و فضلی بود که با من کار داشت. سراغ محمد را گرفت گفت چرا موبایلش جواب نمی دهد. روز بعد یک ماشین پراید آمد که محمد و وسایلش ( همان دو تایر و دبه ی بیست لیتری) را ببرد. محمد وسایل را جاسازی کرد توی درب های ماشین و فقط یک کلت کمری و نارنجک پیش خود نگه داشت. محمد در تماس های تلفنی اش بدون رعایت مسایل حفاظتی و امنیتی اسم مرا می برد و بعد فهمیدم این کارها به خاطر ابن بود که شرایط را برای من ناامن کند تا مجبور شوم به سازمان وصل شوم و از ایران فرار نمایم. محمد به من گفت لو رفته ایم واین جا ( منزل کاظم) زیر نظر است. برادری دیگر داشتم که به من گفت از اداره اطلاعات آبادان پیغام داده اند خودت را به آنجا معرفی کنی. گویا فعالیت های ما را در آن چند روز زیر نظر داشتند. من تمام تلاش و هدفم این بود که برادرم فرید را نجات بدهم اما چند باری که با قایق به قرارگاه مجاهدین رفتم هر بار به بهانه یی مرا از دیدن فرید منع می کردند و بهانه شان بیشتر این بود که فرید درحال ترک اعتیاد است حتی یکبار فرشته به من نهیب زد و گفت شنیده ایم با محمد ( فردی که به آبادان برده بودم) بد رفتاری کرده یی! در صورتی که اصلاً چنین چیزی نبود و وقتی به آبادان برگشتم از محمد پرسیدم کی و کجا با تو بد رفتاری کردم؟ محمد خندید گفت؛ فرشته با تو شوخی کرده است!… محمد با موبایلی که داشت مرتب با سازمان تماس تلفنی داشت. لازم به تأکید است آن چند عرب که با فضلی و مجاهدین بودند ( مانند ابوعلاء) از افراد امنیتی و استخبارات رژیم صدام بودند و این را در برخوردهای بعدی متوجه شدم. همان طور که گفتم محمد وسایل ( دو تایر و دبه ی بیست لیتری ) را درون یک پراید جاسازی کرد و راننده آن پراید با زن و بچه یی که به عنوان پوشش استفاده می شد وسایل را به اهواز بردند و از آن جا به محمد تلفن زدند که شب را در اهواز می مانند. نمی دانم مقصد نهایی پراید و آن وسایل کجا بود ؟!
من در ابتدا به انگیزه ی پول با مجاهدین ارتباط گرفتم ولی وقتی برادرم فرید را به گروگان گرفتند دیگر تمام تلاش و هدفم پس گرفتن فرید بود چون اگر خانواده ام موضوع را می فهمیدند هیچ پاسخی نداشتم به آن ها بدهم. به دلیل این که آن موقع هیچ شناخت و تجربه یی در زمینه ی مسایل سیاسی و امنیتی نداشتم مجاهدین هرگونه که دلشان می خواست مرا بازی می دادند و در شرایط دلخواه خود قرار می دادند. یک بار چنان از موضوع و بلایی که به سر خودم و برادر کوچک ترم فرید آمده بود به ستوه آمدم که خواستم به اداره اطلاعات آبادان بروم و تمام ماجرا را به آن ها شرح بدهم اما ترسیدم و از طرفی مدام در ارتباطاتی که با مجاهدین داشتم به من تأکید می کردند اگر دستگیر شوی و از رابطه ی تو با مجاهدین بویی برند تو را اعدام می کنند و این سبب شد موضوع را مطرح ننمایم. وقتی مجاهدین شرایط را برای من ( در آبادان) ناامن جلوه دادند در تاریخ 23 / 10 / 79 با قایق یکی از آشنایان به نام سعید و برادرش ( اهل چبده آبادان) به عراق سراغ سازمان رفتم.
مبلغ 250 هزار تومان پول به سعید دادم و مرا به نزدیکی فاو رساند. روبروی نهری به نام نهر قصر ایران معروف به گمرک رفتم یک پاسگاه عراقی، خودم را معرفی کردم. گفتند اتفاقاً چند روز بچه های مجاهدین و افراد استخبارات سراغ تو رامی گرفتند ولی امروز اینجا نیستند. بالاخره به قرارگاه حبیب رفتم ( افراد پاسگاه عراقی مرا بردند تحویل دادند) و آن جا مجدداً گفتم من برای بردن برادرم فرید آمده ام. ظاهراً در آن مدت فرید را در منزل ابوعلا ( فرداستخباراتی عراقی) نگه داشته بودند. فرید را پیش من آوردند. فضلی و چند نفر دیگر از مجاهدین ( به اسامی مهدی هاشمی، ولید و یکی دو نفر دیگر) به من گفتند عجله نکن! بیا برویم بغداد مقداری لباس بخر بعد به ایران برگرد. من و برادرم فرید را به قرارگاه اشرف بردند. همه رفتند و فقط مهدی هاشمی پیش ما ماند. بهانه آوردند که شط خراب است و شرایط برای برگشت شما مساعد نیست. مدت 3 ماه من و فرید را در یک خانه نگه داشته و مدام فیلم های سازمانی را به ما نشان می دادند حتی گاهی اوقات فیلم های مبتذل هم می گذاشتند و هدف شان این بود که ما را جذب نمایند. با برادرم هماهنگ کردیم که بگوییم ما بدون همدیگر راضی به بازگشت نیستیم. در آن جا به من گفتند درخواست انتخاب مبارزه بنویس. من هدفم این بود حداقل فرید را نجات بدهم. می خواستم به این ترفند که خودم راضی به ماندن هستم آن ها را راضی نمایم تا فرید را اجازه ی بازگشت بدهند. گفتم خودم می مانم ولی فرید را بگذارید برگردد. وقتی درخواست موسوم به انتخاب مبارزه را نوشتم فرشته به من گفت انتخاب تو مبارک باشد!. در حالی که اصلاً نه اهل مبارزه بودم و نه از مجاهدین خوشم می آمد ولی به اجبار آن تقاضا را نوشتم.
مجدداً مهدی هاشمی و فرد دیگری آمدند با برادرم فرید صحبت کردند. به فرید گفته بودم که بگوید باید برادرم ( یعنی من) مرا به شط ببرد و راهی ایران نماید. فکر کردم شاید موقعیتی برای فرار پیش آید و یا این که حداقل از برگشتن فرید مطمئن شوم. بالاخره من و فرید را بردند به یک هتل در بصره. در آن هتل دو نفر از افراد استخبارات ( اطلاعات) عراق همراه سه نفر از مجاهدین آمدند پیش من. فردی به نام نادر سامری که در جریان دستگیری مریم قجر در پاریس خودکشی کرد همراه آن ها بود. بالاخره فرید را به ایران برگردانیدند و مرا به هتل بصره بردند. مدت سه شب در قرنطینه بودم، سپس مرا به ورودی قرارگاه بردند، زندگی نامه ام را ( به روال معمول در تشکیلات مجاهدین) نوشتم و لباس نظامی به من دادند. سه روز بعد از مرحله ی پذیرش ( که بازگشت فرید هم مطمئن شده بودم) تقاضای جدایی ام را نوشتم. اما اهمیتی نداند. هنگام آموزش به فهیمه اروانی و سارا ( از فرماندهان ) گفتم؛ اگر می خواهید تقسیم کنید مرا به جنوب و قرارگاه حبیب ( در نزدیکی بصره) ببرید. قصدم این بود که با شناختی که از منطقه ی جنوب داشتم فرار نمایم. بعد از اتمام آموزش مرا به یگان محمود فخر به نام یگان توپخانه در اماره ( قرارگاه همایون فرستادند. در آن جا دو نفر دیگر بودند که مانند من قصد فرار داشتند و به نام های نادر کشتکار و عباس جعفری بودند. همیشه ما سه نفر با همدیگر مخفیانه محفل می زدیم. روز سوم بعد از یک درگیری و کتک کاری ما سه نفر را از همدیگر جدا کردند و به شدت تحت کنترل قرار دادند. شرایط برای فرار خیلی مشکل بود. می سوختم و می ساختم.
در آن جا نام مستعار صمد را برای خودم انتخاب کرده بودم چون نام یکی از برادرانم صمد بود. وضعیت ادامه داشت تا جنگ امریکا و عراق پیش آمد و ما را به بهانه ی بمباران ها به پراکندگی ( در تپه های موسوم به حمرین ) بردند. دردوره ی پراکندگی هم شدیداً من و افراد خواهان جدایی را کنترل میکردند که فرار نکنیم. به هر جهت، صدام سقوط کرد و ما هم از پراکندگی به قرارگاه اشرف برگشتیم. صدام که سقوط کرد با جسارت بیشتری خواسته ی جدایی خود را تکرار کردم. بچه هایی که مثل من خواهان جدایی بودند بعد از سقوط صدام شروع کردند به کار شکنی و دیگر کسی از فرمانده ی خود اطاعت نمیکرد. امریکایی ها وقتی دیدند خیلی از اعضای مجاهدین خواستار جدایی هستند یک کمپ نزدیکی قرارگاه اشرف تأسیس کردند تا افراد جدا شده به آنجا بروند. امریکایی ها به درون قرارگاه آمدند ( بعد از خلع سلاح مجاهدین) و فرم هایی را به افراد دادند و گفتند هر کس خواهان ماندن در سازمان مجاهدین است فرم را امضا کند و کسی که خواهان جدایی است آن را امضا نکند. من فرم را امضا نکردم و گفتم می خواهم به ایران برگردم. مجاهدین شروع کردند به صحبت با من و سایرافرادی که خواهان جدایی بودند. مرا بردند به خروجی قرارگاه و فردی به نام مهناز شهنازی از فرماندهان قرارگاه خیلی با من صحبت کرد. اما من برخواست خود اصرار ورزیدم و گفتم باید به ایران برگردم. یک بار دیگر مهین رضایی ( از فرماندهان) فرستاد دنبالم و به من گفت: حداقل با ما کار سیاسی بکن و با شیوخ عرب عراقی صحبت کن تا برای ما کار کنند. چند روز به اجبار به عنوان مترجم فردی به نام جواد کاشانی با شیوخ قبایل عراقی صحبت می کردیم. مجاهدین به رابط شیوخ عراقی می گفتند که به شما پول می دهیم و شما نفر برای ما بیاورید!… نه تنها کسانی چون من که با فریب و نیرنگ های آن چنانی توسط مجاهدین در واقع گروگان گرفته شده و آن ها را به کار گماشته بودند، بلکه همان بچه های موسوم به میلیشیا که اغلب شان پدر یا مادرشان در عملیات های مجاهدین کشته شده اند، با زور و فریب و برخلاف میل قلبی شان در سازمان مانده بودند. مجاهدین با تبانی هایی که در زمان صدام با نیروهای امنیتی عراق داشتند افرادی چون مرا در دام می انداختند و چنان از حمایت بعثی ها و استخبارات عراق برخوردار بودند که عملاً جزیی از رژیم صدام شده بودند و در قدرت آن ها سهم داشتند. تحلیل تفسیر آن چه مجاهدین بر سر من و برادرم فرید ( و امثال ما) بردند، تحلیلی پیچیده نمی باشد و واقعیت این است که مجاهدین خیلی از افراد را همانند گروگان به اسارت گرفته و افراد نیز از سر ناچاری تن به همکاری با آن ها داده اند. کافی بود کسی چون من بر جدایی اصرار ورزد و آن وقت سر و کارش با نیروهای استخبارات عراق و زندان های ابوغریب و شکنجه می افتاد. قطعاً در هیچ مقطعی از تاریخ و در هیچ تشکیلاتی نمی توان مشابه ی مناسبات و سیستم حاکم بر مجاهدین پیدا نمود. افراد را با شیادی به تور می اندازند و از ان ها می خواهند تا در مبارزه با آن ها شریک شوند. مهم نیست فرد اعتقاد به مواضع سیاسی و عقیدتی مجاهدین داشته باشد یا نداشته باشد، بلکه مهم این است که مانند اسیران و بردگان دوران برده داری برای مجاهدین حمالی نمایند. رجوی و مجاهدین همیشه خود را به عنوان دمکرات ترین جریان و تشکیلات ایرانی معرفی می نمایند اما عملاً جز استبداد و دیکتاتوری هیچ ویژگی در مجاهدین به چشم نمی آید. افراد را از کشورهای مختلف ( نظیر ترکیه یا کشورهای عربی) به بهانه ی اعزام به اروپا و با وعده ی اخذ ویزا، به عراق می کشانند سپس با تزویر و تهدید افراد را وارد مناسبات تشکیلاتی می نمایند. برخی را ( مانند من) با وعده ی پول و روابط دوستانه در دام خود می اندازند ولی همین که فرد متوجه شد چه بلایی سرش آمده با انواع حقه ها و فشارها او را در قرارگاه حبس می نمایند. نمی دانم رجوی پیش خود چه می اندیشد و آیا با فریب و ارعاب جوانان ساده لوح ایرانی آینده ای برای مجاهدین متصور خواهد بود؟. من کم ترین شناختی از مجاهدین نداشتم و شاید اگر همان شعارهای تبلیغاتی شان را می شنیدم فکر می کردم دارای حقانیت هستند اما امروزه با بلایایی که مجاهدین بر سر من و زندگی ام آوردند به این باور رسیده ام که، منفورترین و کثیف ترین تشکیلات ضد میهنی و ضد انسانی همین فرقه ی مجاهدین می باشند و برای رسوایی این جرثومه های فساد از هیچ تلاشی هم فروگذار نخواهم کرد. در انتظار روزی هستم که به عنوان یکی از شاکیان بی شمار و قربانیان خیانت رجوی در محکمه یی عادلانه بر علیه جنایت مجاهدین قیام نمایم و کوس رسوایی شان را با هر بام و برزن به صدا در آورم. شاید اگر سقوط صدام و دخالت نیروهای امریکایی نمی بود من و بسیاری دیگر هنوز در چنگال رجوی اسیر بودیم. اما تقدیر این بود تا من از اسارت مجاهدین رهایی یابم. و اینک به کوری چشم رجوی در کنار خانواده ام به زندگی عادی خود مشغول می باشم. فقط در انتظار روز ی هستم که تمام جوانان ایرانی که مجاهدین آن ها را به گروگان گرفته اند همانند من نجات یافته و به آغوش خانواده شان بازگردند. به امید آن روز و به امید نابودی دشمنان ایران زمین.
 

خروج از نسخه موبایل