خاطرات قلعه اشرف(2)

خاطرات قلعه اشرف(2)


ورود به قلمرو فاشیسم
در اواخر خرداد ماه سال68 با چند نفر از دوستان در محوطه قدم میزدیم و در رابطه با آینده نامعلوم و رویاهایمان در بعد از آزادی و هنگام بازگشت به وطن مشغول صحبت بودیم که ناگهان چهار مرد با لباس مرتب و کراوات زده همراه با سربازان عراقی و فرمانده اردوگاه وارد محوطه کمپ شدند. فردی به نام زنبوری به طرف آنها رفت و با آنان روبوسی کرد انگار آنان از قبل همدیگر را به خوبی می شناختند.بلافاصله سربازان عراقی ما را در گوشه محوطه به صف کردند.یک مترجم عراقی نیز با آنها بود تا صحبت هایی را که افراد مذکور با ما اسرا می کنند برای فرمانده اردوگاه ترجمه کند.برای ما خیلی شگفت آور بود که بعد از چند سال افرادی را می دیدیم که به زبان فارسی صحبت می کنند. ایکاش مشاهدات آنروز خواب وخیال بود و واقعیت نداشت چرا که بهترین ایام زندگی ما را در خود بلعید و یک شروع بسیار تلخ بود.بعدها متوجه شدیم که افراد مذکور از سران رده بالای فرقه رجوی به نامهای 1-مهدی ابریشم چی 2-حنیف نژاد(برادر محمد حنیف نژاد)3-سعید گابنی(اسم مستعار)4-فرشید(اسم مستعار) هستند. لحظاتی بعد از به اینکه به خط شدیم آنان به طرف ما آمدند و با ما احوالپرسی کردند یکی از آنان که قد بلند و چشم های آبی رنگ داشت وسرش کمی طاس بود به زبان ترکی و فارسی با ما خوش و بش کرد و همه را متوجه خودش نمود سپس او شروع به صحبت کرد و گفت:”ما هم ایرانی هستیم و می دانیم شما در اینجا تحت فشار هستید لذا قصد داریم به شما کمک کنیم تااز وضعیت نامطلوب اینجا رها شوید و می خواهیم شما را پیش خودمان در یک اردوگاهی به نام اشرف ببریم که از تمامی امکانات زندگی برخوردار است و هر وقت شما مایل نباشید در آنجا بمانید ما به شما این اجازه را خواهیم داد تا به ایران بروید جهت اطلاع شما می گویم که در اردوگاه اشرف زن و مرد و بچه و خانواده و متاهل و مجرد زندگی می کنند”.او در پایان سخنان خود گفت اگر تمایل به انتقال از اینجا داشتید باید نامه ای در سه نسخه و به زبانهای انگلیسی و فارسی و عربی خطاب به صلیب سرخ و مقامات عراقی و ما بنویسید تا ما نسبت به انتقال شما اقدام کنیم.او در ضمن سخنانش اشاره اندکی به مسائل سیاسی و ماهیت فکری و تشکیلاتی خودشان کرد.بعدازاو فرشید گفت همانطور که اطلاع دارید اخیرا جنگ شهرها شروع شده است و شهرهای دزفول ، اهواز ، اندیمشک ،و شوش موشکباران می شود و خیلی از هم وطنان ما کشته شده اند به این دلیل آقای رجوی از رئیس جمهور عراق تقاضا کرده است تا موشک باران شهرهای ایران خاتمه یابد و این تقاضا مورد موافقت رئیس جمهور عراق قرار گرفته است و در دو یا سه روز آینده موشکباران شهرهای ایران قطع خواهد شد.بعد از اتمام سخنان فرشید ، مهدی ابریشم چی به ما گفت درخواست انتقال به قرارگاه اشرف را نوشته و به زنبوری تحویل دهیم و آنان در چند روز آینده برای انتقال ما خواهند آمد. ما نیز چون کاملا در شرایط غیر انسانی زندگی می کردیم و شدیدا به وسیله ماموران صدام تحت شدیدترین فشارهای روحی و جسمی قرار داشتیم و شاهد به شهادت رسیدن اسرا در مقابل دیدگان خود بودیم به هیچ وجه احساس امنیت جانی به عنوان یک اسیر نمی کردیم و امیدمان را نیز به صلیب سرخ از دست داده بودیم زیرا درعالم واقع رژیم صدام به صلیب اهمیتی قائل نبود وعلنا تمامی مقررات بین المللی را در مورد اسرا زیر پا گذاشته و خود نیروهای صلیب نیز در واکنش به اعتراضات متعدد ما از ناتوانی صلیب در وادار نمودن رژیم صدام به پایبندی به مقررات و پروتکل های جهانی در رابطه با اسرا ابراز شگفتی می کردند.در این شرایط برخی از اسرا چون من برای رهایی از چنگال مرگ در اردوگاه بی اختیار و بدون تامل و انتخاب آگاهانه و مشورت با دیگر دوستان اسیر که مخالف این اقدام ما بودند تقاضای انتقال خود را نوشتیم و فکر می کردیم که به هر کجا برویم بهتر از اردوگاه رمادی و ماموران جلاد صدام است غافل از آنکه اعضای فرقه رجوی در مزدوری به نفع صدام زبانزد عام و خاص شده اند و شرایط وحشتناک تخلیه روانی و بی هویت نمودن انسانها در قرارگاه اشرف بسیار بدتر از شکنجه جسمی و مرگ در اردوگاه رمادی است. بعد از نوشتن تقاضا به وسیله برخی از اسرا زنبوری آنها را جمع آوری کرد و به افسران عراقی تحویل داد تا اینکه چند روز بعد سر و کله آن چهار نفر به همراه محافظین خود که لباس فرم نظامی پوشیده بودند پیدا شد و نگهبانان عراقی ما را به بیرون از اردوگاه بردند و تحویل مسئولین فرقه رجوی دادند.در ابتدا مهدی ابریشم چی ضمن معرفی سازمان و سوابق آن و نیز توضیحات مختصری در رابطه با ایدئولوژی و استراتژی فرقه جهت سرنگونی نظام حاکم بر ایران و چگونگی استقرار در عراق و خط مشی سیاسی و نظامی کنونی باند رجوی توضیحاتی داد. بعد از آن غذای مفصلی به ما دادند از جمله کباب ایرانی نیز در میان غذا یافت می شد که ما به وفور خوردیم تا آنجا که دل درد شدیدی نیز گرفتیم.ما چند سالی بود که غذای مناسب نخورده بودیم و بعد از چند سال بوی کباب ایرانی به مشام ما رسید.غافل از آنکه این غذا مقدمه یک عمر بردگی برای فرقه رجوی خواهد بود و سرنوشت بسیار تلخی را برایمان رقم خواهد زد. آنها به ما لباس مخصوص نفرات به اصطلاح ارتش آزادیبخش را دادند تا بپوشیم سپس در حوالی ظهر سوار چند اتوبوس شدیم که از قبل در آنجا پارک شده بود و به سوی قرارگاه اشرف حرکت کردیم حوالی ساعت پنج بعد از ظهر به کمپ اشرف رسیدیم هنگام ورود به قرارگاه در جلوی درب اصلی از مشاهده زنی که کلت به کمر بسته بود و نگهبانی می داد شگفت زده شدیم زیرا اولین بار بود که زنان مسلح را می دیدیم. در ابتدای ورود زنان نگهبان درب اصلی به داخل اتوبوس آمده و آمار ما را گرفتند سپس ما داخل اردوگاه شدیم و در سوله ای که از قبل تدارک دیده شده بود استتقرار یافتیم.پس از دقایقی چند دکتر از ما معاینه سر پایی به عمل آوردند و به اصطلاح چکاپ پزشکی کردند.بعد از معاینه ما را به دسته های سی الی چهل نفری تقسیم کردند وتحویل لشکرهای ارتش دادند و من به لشکر 73 منتقل شدم.بعد از مشخص شدن یگان های نفرات جدیدالورود مسعود ضرغامی یکی از فرماندهان گردان لشکر 73 به استقبال ما آمد و توضیحاتی در مورد وضعیت و امکانات لشکر 73 داد. (مسعود ضرغامی در حال حاضراز فرقه رجوی جدا شده و در کمپ امریکا بسر می برد) فردای آن روز بعد از بیدار باش و مراسم صبحگاهی و صرف صبحانه دسته چهل نفری ما را در سالنی جمع کردند و فردی به نام عادل سادات دربندی که فرمانده لشکر ما بود برای ما سخنرانی کرد و در مورد نحوه زندگی در اشرف و رعایت مقررات لشکر توصیه هایی کرد.به دستور او ما را بر اساس مهارت های شغلی به بخش های مختلف لشکر منتقل کردند من نیز چون اطلاعات اندکی در باره تعمیرات خودرو داشتم به گردان خدمات رزمی و به قسمت ترابری منتقل شدم. بقیه نفرات را در یگان های زرهی و پیاده و مهندسی سازماندهی کردند. در آن موقع فرمانده گردان خدمات رزمی ژیلا دیهیم اهل بروجرد و فرمانده ترابری فردی به نام محمود فخری بود فرمانده دسته ما نیز یوسف اکبری نام داشت.در قسمت ترابری که مشغول به کار بودم دو کارگر سودانی نیز کارگری می کردند و ماهیانه از فرقه رجوی حقوق می گرفتند. روال کار ما به این صورت بود که از ساعت هشت صبح تا ساعت دوازده ونیم سر کار بودیم و بعد از آن تا ساعت سه بعد از ظهر وقت نهار و استراحت بود. در جنب آسایشگاه ما اتاقی قرار داشت که به اتاق تلویزیون نامگذاری شده بود و ما درایام بیکاری به تماشای تلویزیون که فقط شبکه های عراقی و سیمای به اصطلاح مقاومت را نشان میداد نگاه می کردیم. سپس مسئولین لشکر گروه چهل نفری ما را که تازه به اردوگاه اشرف آمده بودیم به نشست می بردند و تا ساعت هشت شب باید بالاجباردر بحث های سیاسی و ایدئولوژیکی شرکت می کردیم.محورهای اصلی نشست نیز حول تبلیغات علیه نظام حاکم بر ایران و ستایش مطلق از سازمان و رهبری آن به خصوص مسعود رجوی و مریم عضدانلو بود در رابطه با مناسبات قرارگاه اشرف نیز مسائلی را مطرح می کردند از جمله به زن ها نگاه نکنید و با آنان حرف نزنید و یا با لباس معمولی بیرون نیایید با دمپائی راه نروید با دوستان خود بدون اجازه فرماندهان رابطه برقرار نکنید! و با یکدیگر حرف نزنید جز در رابطه با کار و مسئولیتتان! حدود یک ماه روال کار و زندگی در قرارگاه به این شکل گذشت.روزها و شبها بسرعت سپری می شد و من بی آنکه از خود سوال کنم معنی این کارها چیست؟ و برای چه چیزی در قلعه اشرف حضور دارم و برای چه کسی کار می کنم ؟ تا اینکه یک ماه بعد دوباره سازماندهی مجدد شدیم و فرمانده ما تغییر کرد و محسن امینی به فرماندهی منصوب شد و برای ما اسرای پیوستی آموزش پایه نظامی گذاشته شد مثل جام جم و آموزش کلاشینکف و نارنجک و انواع سلاح های سبک ودر پایان هر آموزشی به محلی به نام میدان تیر برای تمرین می رفتیم بعد از تمرین نیز باید چند ساعتی را برای تمیز کردن و روغنکاری و بسته بندی سلاح ها صرف می کردیم. در یکی از روزها ما را که نفرات جدیدالورود بودیم به عنوان راننده و توپچی و فشنگ گذار سازماندهی مجدد کردند مرا نیز برای توپچی نفربر انتخاب کردند و سپس همه نفرات را برای آموزش مجدد به یک منطقه ای از قرارگاه بردند که نام آن را مدرسه و یا دانشکده گذاشته بودند در آنجا هر کسی به طور تخصصی آموزش می دید و من آموزش توپچی را در حدود سه ماه گذراندم. بعد از پایان آموزش برای تیراندازی به” نوژل” بیرون از قلعه اشرف رفتیم نوژل محلی بود که قبلا در آن منطقه پیشمرگان کرد وابسته به آقای جلال طالبانی در آن مستقر بودند که بعدها آنجا تخلیه شده و بدست ارتش صدام افتاد و سپس به فرقه رجوی تحویل داده شده بود.ما نیز از آن به عنوان میدان تیر و یا زمین مانور استفاده می کردیم.مدت مانور دو هفته طول کشید بعد از اتمام مانور دوباره ما را به قلعه باز می گرداندند و دستور می دادند تا همان سلاح های به کار رفته در مانور را تمیز و روغن کاری کنیم که یک ماه طول می کشید. بعد از آن مجددا همان آموزش ها را از اول مرور می کردیم و بعد آموزش بعدی شروع می شد.و این ریل تکراری ادامه داشت.

مزدوری برای صدام

یک روز همه ما را درسالن اجتماعات جمع کردند و گفتند که نیروهای رژیم جمهوری اسلامی و کردها از سمت خانقین به طرف قرارگاه اشرف در حال پیشروی هستند و قصد دارند تا به ما حمله کنند و همه ما را بکشند لذا ما باید زودتر آماده بشویم و به سمت جلولا و خانقین و دیگر نقاط مرزی رفته و مستقر بشویم.بعد از پایان نشست مذکور آماده سازیها انجام شد یعنی اگر خودروها خراب بودند تعمیر شدند و یا در صورت نیاز قطعات تعویض می شد. ضمنا یکسری آموزش نظامی در برنامه روزانه ما گنجانده شد و من توپچی پی ام پی1 شدم که دو هفته طول کشید. سپس دستور حرکت داده شد و چند لشکر از جمله لشکر ما به منطقه جلولا حرکت کردند و بخشی از لشکرها نیز به سمت خالص و دریاچه حمرین رفتند تا بنا به گفته رهبری فرقه از غافلگیری همه جانبه در امان باشیم. لشکر ما یک شب در جلولا استراحت کرد و روز بعد به سمت خانقین رفتیم و در کنار جاده خسروی مستقر شدیم. و جاده اصلی خسروی-خانقین را به کنترل خود در آوردیم. در حدود ده روز در مناطق از پیش تعیین شده منتظر ماندیم تا اینکه حوالی ساعت یازده شب توپخانه عراقی ها به همراه توپخانه ما منطقه ای را در خانقین به توپ بستند. آتشباری تا ساعت پنج صبح ادامه داشت بعد از روشن شدن هوا لشکر ما به فرماندهی محسن امینی به همان سمت حرکت کرد و به روستائی به نام هاجر در نزدیکی مرز ایران رفتیم و بعد ازساعتی هنگام بازگشت به موضع اصلی از سمت راست به سوی ما تیر اندازی شد ولشکر ما که زرهی و برخوردار از نفربر و تانک بود چنان ترس بر نیروهایش مستولی گشت که با خیال اینکه صدها نفر به ما حمله کرده اند سراسیمه شروع به شلیک کرد و خبری از پیشمرگان نبود بعدها فرقه در کانال تلویزیونی خود با آب و تاب از سرکوب عده بیشماری از مزدوران رژِیم ایران خبر داد.در حالیکه به هیچ وجه خبر فوق واقعیت نداشت و من شاهد اصلی ماجرا هستم. سپس تمامی لشکرها به عقب باز گشتند ودر یک سه راهی به نام امامزاده مستقر شدیم. شب هنگام بنا به دستور همه نگهبانی دادیم تا به ما پاتک احتمالی نزنند. البته آن منطقه شب قبل به وسیله توپخانه ارتش صدام مورد حمله قرار گرفته بود و ما فردای آن روز تعدادی جنازه با لباس های محلی پیدا کردیم که تعداد آنها هشت نفر بود. بعد از یک هفته منطقه مورد نظر را ترک کردیم و به قرارگاه خوشدل رفتیم که مابین خانقین و جلولا بود قرارگاه خوشدل در سابق متعلق به عراقی ها بود که وقتی ما وارد آنجا شدیم عراقی ها قرارگاه مذکور را تخلیه کرده بودند ولی تعدادی از انبارها پر بود از قبیل انبار پوشاک و یکی از انبارها که میگفتند انبار مواد شیمیائی است که عراقی ها قفل کرده بودند. در قرارگاه مذکور چند روزی مشغول رسیدگی و آماده سازی به زرهی ها وخودروها و سلاح ها بودیم در پایگاه خوشدل من با پروین فرهمند که اهل ارومیه و از کادرهای بالا بود آشنا شدم وعلاقه شدیدی به وی پیدا کردم اونیز بشدت مرا دوست داشت پروین رئیس ستاد محور شش بود و پری بخشائی نیز به فرماندهی این محور منصوب شده بود. پس از یک ماه به قلعه اشرف منتقل شدیم. و دوباره نشست های ما افراد جدیدالورود شروع شد. این نشست ها تا دو ماه طول کشید که تحمل بحث های طولانی و کلیشه ای آن تاب و توان را از ما گرفته بود و خیلی کسالت آور بود.اما ما اسرا بعلت برنگشتن به اردوگاه رمادی مجبور بودیم این شرایط سخت را تحمل کنیم زیرا رهبران فرقه رجوی همانند رژیم منحط صدام هیچگونه گزینه انتخابی برایمان نگذاشته بودند وما در واقع گیر افتاده بودیم و تظاهر می کردیم که با آنان همصدا هستیم. آنان نیز به خوبی می دانستند که ورود ما به قرارگاه اشرف از سر ناچاری و فرار از شکنجه های طاقت فرسای رژیم ضد بشری صدام است و ما بهترین طعمه برای امیال پلید رهبری فرقه بودیم. در حین نشست ها تبادل اسرای ایرانی با عراقی انجام شد بدون اینکه ما را از این موضوع آگاه کنند و اخبار آنرا از اسرای پیوستی پنهان نگه داشتند. بعدها با توجه به اینکه اخبار تبادل اسرا در شبکه های مختلف تلویزیون عراق پخش می گردد مسئولین فرقه رجوی برای اینکه ما متوجه این موضوع نشویم به بهانه اینکه در اتاق تلویزیون دعوا شده است ،تلویزیون را بردند وما را از تماشای آن محروم کردند. در همین روزها مسئولین فرقه بدون اشاره به تبادل اسرا به ما گفتند اگر شما تمایل داشتید به ایران بروید ما درعرض دو سال آینده شما را به ایران می فرستیم و شما باید نیات درونی خود را برای سازمان آشکار کنید. در واکنش به این سخنان ما اسرای پیوستی که در این مدت نسبتا به ماهیت خشن سازمان پی برده بودیم و حدس میزدیم که آنان قصد دارند با این سخنان ما را تست کنند و به تمایلات درونی ما پی ببرند از پاسخ مثبت به این موضع فرقه سر باز زده و برای حفظ ظاهر و برنگرداندن ما به زندانهای رژیم صدام ، تمایل خود را برای ماندن در اردوگاه اشرف ابراز داشتیم. این نمایشنامه مسخره در واقع بهانه ای بود برای باند مافیایی رجوی تا در شرایط بی خبری مطلق ما از آنچه در پیرامونمان می گذرد اطلاعي به دست نياوريم. به اکراه از ما تعهدی مبنی بر ماندن داوطلبانه در قرارگاه اشرف و همسویی با گروه بگیرند و مضمون آن تعهد نامه تا جائیکه به خاطر می آورم این بود که”من در حال حاضر به اختیار خود در قرارگاه اشرف بسر می برم و تمایل برای بازگشت به ایران را ندارم و داوطلبانه به نفع سازمان فعالیت می کنم.”
خروج از نسخه موبایل